از همدان تا موصل... گفتوگوي ايسنا با يك آزاده
جنگ،آزمون اهل راز بود و ميثاق خاصان با حضرت دوست. و اسارت يعني درد و داغ و استقامت. يک اسير وقتي به دوران اسارت خود ميانديشد مشکل باور ميکند که چطور بار آن همه رنج و خشونت را کشيده است.
"امير خجسته" از آزادگان دوران دفاعمقدس است كه پنجم ارديبهشت ماه 1338 در روستاي سنگستان متولد شد. در سن هفت سالگي مانند ديگر همسالان براي فراگيري علم قدم به مدرسه گذاشت. پدرش کشاورز سادهاي بود که براي تأمين معاش به باغداري اشتغال داشت. اين پدر زحمتكش بارها به امير گفت: تو بايد باسواد شوي تا بتواني با احکام دين آشنا شده و فرد مفيدي شوي.
پيرمرد شبها با لحن محزون قرآن ميخواند و از عشق به خدا و اهل بيت (ع) اشک ميريخت. عمري پربرکت و سرانجامي سعادتمند داشت و اکنون فرزند آزادهاش بر اين باور است که عنايت خدا به وي ع به سبب دعاي آن پيرمرد خدايي بوده است .
امير خجسته در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) - منطقه- همدان ميگويد: سهم زيادي از درآمدم را هزينه خريد کتاب ميکردم و هرگز از پدر و مادرم تقاضاي پول جيبي وهديه نکردم . بلکه خود کسب معاش ميکردم تا مستقل باشم. در سن 12 سالگي قران را در کنار اساتيد روحاني و ديگر بزرگواران فرا گرفتم و در جلسات محلي شرکت کردم . گاهي در مجالس بحث مورد تشويق بزرگان قرار ميگرفتم. فراگيري دروس عربي،نهجالبلاغه و قرآن را در دوران دبيرستان به طور جدي دنبال ميکردم.
حکومت طاغوت، اهداف خود را در اسلامزدايي از طريق آموزش و پرورش اعمال ميکرد اما در استان ما جو مدارس به گونهاي بود که بچههاي مذهبي در خانوادههايي با فرهنگ اسلامي پرورش يافته و با هدايت معلمان مؤمن آماده جانفشاني براي اهداف اسلام به رهبري رهبر کبير انقلاب بودند و به همين سبب به اتفاق ايشان و عدهاي که بعدها به درجه رفيع شهادت نايل آمدند به پخش اعلاميهها،نوار و کتب حضرت امام (ه) اقدام ميکرديم.
در بحبوحه انقلاب اسلامي و سال آخر دبيرستان، تظاهرات عظيم مردم همدان در آستانه ماه مبارک رمضان سال 1357 و درگذشت عالم جليل القدر، آيت الله آخوند ملاعلي همداني به وقوع پيوست و شهر همدان را به طور گسترده به حرکت انقلابي وا داشت.
ورود من به بيت شريف آيتالله مدني به اتفاق جمعي از دوستان از آنجا شروع شد که در مسجد جامع همدان اقامه نماز ميکرد. من به اتفاق برادر کوچکم براي آن که اطلاعات خود را نسبت به روند انقلاب و مسايل به روز کنيم اتاق کوچکي در منزل ملاجليل نزديک به بيت فضلاي بزرگ همچون شهيد محراب آيتالله مدني،مرحوم آيتالله عندليبزاده و حجتالاسلام فاضليان اجاره کرديم و ارتباط خود را با شرکت در نماز جماعت و استماع سخنان آنان براي نشر بين مردم و مبارزه عليه طاغوت آغاز کرديم .
در سال 60 بنا به شرايطي که براي کشورمان با حمله دشمن بعثي به شهرها پيش آمده بود درس را رها کرده و به جبهه رفتم. چند بار به جبهه اعزام شدم و در منطقه مهران مسووليت محور نخلستان ذيل و پل فلزي را به عهده داشتم که طي عمليات هوايي توسط عراقيها مجروح شده و با جراحت شديد به بيمارستان منتقل شدم. تمام بدنم ترکش خورده و پايم مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.
در سال تحصيلي 61- 60 در اولين آزمون سراسري مرکز تربيت معلم پذيرفته شدم و با وجود مجروحيت پا و محدوديت حرکت به اتفاق جمعي از اساتيد و دانشجويان براي حضور دوباره در جبههها به گردان پرافتخار انصار الحسين (ع) رفتيم.
پانزدهم مردادماه سال 1361 به اتفاق جمعي از رزمندگان پس از نفوذ به خاک عراق و نبردي سنگين در نزديکي خانقين به اسارت دشمن درآمديم. با وجود اينكه همه ما خسته و مجروح بوديم تصميم گرفتيم جبهه ديگري عليه دشمن بگشاييم .
حدود 20 روز اسارت در زندان بغداد دشوارترين لحظات زندگي من بود، در آنجا از همه ما عکس فوري گرفته و تشکيل پرونده دادند. ارتباط ما با تمام دنياي خارج قطع شد و هيچ وسيلهاي در دسترس نبود. فقط به خدا اميد داشتيم. کشتي سرنوشت ما بر امواجي که هدف ان معلوم نبود غوطهور شد. روزها همين طور سپري شد تا اينکه آمبولانسي شبيه مينيبوس وارد سازمان استخبارات بغداد شد، بچهها را با ضربات کابل بيرون آوردند و همه را در کف آن ريختند. در آهني آمبولانس به سختي بسته ميشد، 15 نفر از اسرا را که بيشتر آنها مجروح بودند سوار آمبولانس کردند که در آنجا احساس کردم همه ما يک تن واحد هستيم .
گرماي وحشتناکي محيط آمبولانس را فرا گرفته بود، هيچ روزنهاي به بيرون نبود. حتي نفس کشيدن هم به آساني امکانپذير نبود و جايي براي تکان خوردن نداشتيم. تلاطم طول مسير بر شدت جراحات ميافزود. بعد از يک ساعت حرکت از بغداد به مکاني رسيديم که صداي بلند شدن هواپيما ميآمد. متوجه شديم پادگان نيروي هوايي است. صبح با صداي اذان يکي از بچهها نماز را اقامه کرده و سوار يک دستگاه اتوبوس شديم. عدهاي ديگر از اسرا به ما اضافه شدند. روي تمام شيشههاي بيروني پرده انداخته بوند و در قسمتهاي جلو و عقب نيز سربازان عراقي نشسته بودند. به يکي از سربازان گقتم: ما را کجا ميبرند؟ گفت:موصل.
پس از گذشت چند ساعت، اتوبوس در ميان تدابير شديد امنيتي حرکت کرده و نزديک غروب آفتاب بود که جلوي يک پادگان قديمي ايستاد.
دعا،قرآن و نهجالبلاغه منبع اصلي آموزههاي ما بود. بنابراين قرائت قرآن و تفسير آن را در اولويت قرار داده و مطالب نوراني نهجالبلاغه را با خطبهها،نامهها و حکمتهايش حفظ کردم. هرچقدر در اين زمينه پيش ميرفتيم زندگي ما در دوران اسارت آسانتر و در برابر بلايا بيمه ميشد. بيترديد نميتوان به سادگي از نقش بسيار مؤثر مرحوم ابوترابي در ارتقاي سطح فرهنگي آزادگان و افزايش ضريب مقاومت ايشان در مقابل تبليغات کذب دشمن گذشت. ايشان باني کلاسهاي مختلف اخلاقي،عقيدتي و علمي بودند و به ياد دارم که هر آزادهاي مؤظف به حفظ پنج تا شش حديث در روز بود و برآيند مثبت اين حرکت فرهنگي غيرقابل تصور بود .
حدود 45 روز سپري شد. در اين مدت برنامههاي ديني شامل نماز جماعت، دعاهاي توسل، کميل و ندبه با همکاري و راهنمايي گروه فرهنگي خصوصا روحانيون اردوگاه به خوبي اجرا ميشد و بچههاي همدان در زمينه امور فرهنگي و ورزشي بين اسرا زبانزد بودند. من در کنار اين عزيزان به امور احکام، نماز و آموزش قرائت قرآن و نهجالبلاغه و مکالمه عربي مشغول بودم.
در مقابل فشار و جو حاکم بر اردوگاه به يقين تنها عاملي که توان مقابله و شکستن ترفندهاي دشمن را خنثي ميکرد وحدت عمل و تصميمگيريهاي معقول رهبران گروه بود. از امتيارات ديگر اين اردوگاه وجود ارزشمند روحانيوني بود که از سوي مرحوم ابوترابي به عنوان مسوولان فرهنگي و ارشادي عمل ميكردند.
پس از فراق حضرت امام (ره)، سال 68 با تمام ناملايماتش گذشت. جنگ پايان يافته بود و نگاه ما نيز ناخواسته تغيير اساسي داشت. نگاهي همراه با بيم و اميد که با وضعيت بلاتکليفي روبرو بود،به هر سال 69 نيز سپري شد و مذاکرات صلح در ژنو با قانونشکني عراق به بن بست نزديک ميشد. نمايندگان جمهوري اسلامي ايران خواستار اجراي تمام بندهاي قطعنامه بدون کم و کاست بودند.
کم کم روزهاي اسارت به پايان خود نزديک ميشد. خود را براي سفري تاريخي آماده ميكرديم و براي بازگشتن به وطن حال و هوايي ديگر داشتيم. گويي شب عمليات است. يکديگر را در آغوش ميکشيديم و از هم حلاليت ميخواستيم، آن شب در گوشهاي از آسايشگاه نشستم ساعتها به فکر فرو رفتم. حساب خود را رسيدم چه چيزهايي که در اين مدت به دست آوردم و چه چيزهايي که از دست دادم. کاروان اتوبوسها در اردوگاه به صف ايستاده بودند.
خوشحالي سر تا پاي وجودمان را فرا گرفته بود. لحظهها به سختي ميگذشت. گويي زمان متوقف شده بود. آن روز بيشتر از تمامي سالهاي اسارت خود را نمايان ميکرد. اتوبوسها جادهها را طي کردند تا به مرز رسيديم.
بچهها شروع به خواندن سرودي که از پيش تهيه کرده بودند کردند. اشک در چشمهايمان حلقه زده بود و گريه شوق امانمان نميداد. نخستين کسي که به استقبالمان آمد سردار همداني بود و پس از طي تشريفاتي سوار اتوبوسها شديم و به سوي ديارمان حرکت کرديم.
انتهاي پيام
- در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
- -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
- - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی به اشخاص، قومیتها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزههای دین مبین اسلام باشد معذور است.
- - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نظرات