*رمضان در جبهه* از دوش آفتاب تا سرم درمانگاه
محمد شجاعي جانباز شيميايي دوران دفاعمقدس است كه خاطرهاي از ماه مبارك رمضان در جبههها روايت ميكند.
به گزارش سرويس «فرهنگ و حماسه» خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)،محمد شجاعي ميگويد: تابستان سال 67 بود و من تازه از مرخصي برگشته بودم. زمان زيادي تا تولد فرزندم باقي نمانده بود اما از آنجا كه همان سال اول نذر كرده بودم، هر سال ماه مبارك رمضان از روز اول تا عيد فطر تمام روزههايم را در جبهه بگيريم و به رزمندهها خدمت كنم،به جبهه برگشتم.
كار من به گونهاي بود كه روزها با خورشيد و شبها با ماه و ستارهها همسفر ميشدم و جادهها را ميپيمودم تا هرچه زودتر مهمات و تداركات را به رزمندهها برسانم.
در يكي از همين روزها كه فكر ميكنم دوازدهم ماه مبارك رمضان بود،مأموريت داشتم به پادگاني در حوالي دهلران بروم. قبل از سحر كه هوا خنك بود بچهها ماشين را بار زدند. بعد سحري خورديم و من راه افتادم. آن روز خورشيد خيلي مهربان شده بود چون نور تند و تيزش را از پشت شيشه ماشين به جان تشنه من ميپاشيد!
داشتم با خودم ميانديشيدم: «لحظه لحظه ماه مبارك چه زود ميگذرد! روزها، شبها، هوا، حتي خورشيد اين ماه با خورشيد ساير ماهها و روزها فرق ميكند. عجب نذر خوبي كردم! اين جوري ثواب بيشتري خواهم برد. بخشي از اين ثواب را به روح پدرم اهدا ميكنم. اگر توي خانه بودم الان ميبايست در راه بيمارستان و خانه طي طريق ميكردم! لااقل الان خدمت رزمندهها را ميكنم ...» و بعد آرام به خودم گفتم چقدر از خودم راضي هستم.
چشمانم سياهي ميرفت و جاده را تيره ميديدم.البته از خيلي وقت قبل متوجه شده بودم كه چشمانم كمسو شدهاند. درد كشندهاي هم در كمرم ميپيچيد و اذيتم ميكرد. در آخرين مراجعهام به دكتر،درباره ديسك كمرم اخطار داده بود!با خودم گفت:من كه نه سواد درست و حسابي دارم و نه نيروي جواني. تنها هنرم همين رانندگي است براي همين تصميم گرفتم حداقل براي اداي نذرم هم كه شده برگردم و بعدا به دكتر مراجعه كنم.
راه زيادي تا پادگان نمانده بود. گرما بيداد ميكرد.وقتي رسيدم،سيدجواد حسيني - مسوول مهندسي رزمي پادگان - به استقبالم آمد. با ديدن من خنديد و گفت: تو كه اينجايي! شنيده بودم رفتي مرخصي!. گفتم: مطمئن باش هر سال ماه رمضان هستم و خواهم بود.
يك دفعه انگار تازه مرا ديده،نگاهي به سرتاپم انداخت و گفت:مگه دوش گرفتي اينقدر خيسي؟گفتم: بله، ميخواهي تو را هم ببرم؟ گفت كجا؟ گفتم:زير دوش خورشيد!خنديد. دستش را به شانهآم زد و گفت:ثواب دارد. باور كن كم كم داشتيم نگران ميشديم. آذوقهمان دارد ته ميكشد.حالا چي داري؟ گفتم: كنسرو، خرما، آجيل و... . خداحافظي كرد و رفت.
بچهها مشغول تخليه بار شده بودند و كارتنها را يكي يكي به انبار ميبردند. لبهايم حسابي خشك شده بودند. گرما و تشنگي فشار آورده بود با خودم گفت: عجب نذري كردم! با اين مشكلات جسمي خدا ميداند تا كي بتوانم تحمل كنم. خدا كند تا سال آينده جنگ تمام شود و گرنه چه جوري ميتوانم نذرم را بشكنم؟
خسته شده بودم،از بس آفتاب به سرم خورده بود، سر درد گرفته بودم. داشتم ميرفتم تا سايهاي را پيدا كنم و كمي استراحت كنم. هنوز به ساختمان نرسيده بودم كه احساس كردم سرم سنگين ميشود. چشمهايم تار ميديدند. نميتوانستم درست نفس بكشم. دستم را روي سرم گذاشتم، بالا را نگاه كردم خورشيد بالاي سرم بود يك لحظه با خودم گفتم: نكنه دوباره بمب شيميايي...
سرم گيج رفت و محكم بر روي خاك افتادم. چقدر سنگين شده بودم.
نميدانم چه مدت گذشته بود! احساس كردم لبهايم خنك شدند، چشمانم را كم كم باز كردم. صورت سيد اولين چيزي بود كه ديدم داشت دستمال خيسي را به لبهايم ميماليد. خوشحال شدم. چون روزه بودم. خنديد و گفت: قبول كن كه پير شدي.
يك دفعه چشمم به سرمي افتاد كه به دستم وصل شده بود. اشك در چشمانم جمع شد. ياد افكار و حرفهايي افتادم كه امروز از دلم گذشته بود. صداي سيد را شنيدم كه ميگفت: شوخي كردم بابا. قطره درشت اشكي از گوشه چشمم غلتيد و توي گوشم فرو رفت. نگاه به سقف خيره مانده بود.
زير لب گفتم: خدايا!...
سيد گفت: چيزي شده؟ حالت خوب نيست؟
بريده بريده و آرام گفتم: من نذر داشتم ... اما ... .
انتهاي پيام
- در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
- -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
- - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی به اشخاص، قومیتها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزههای دین مبین اسلام باشد معذور است.
- - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نظرات