• جمعه / ۳۱ فروردین ۱۳۸۶ / ۱۰:۳۰
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 8601-10067

وقتي پرچم آزادسازي اسلام‌آباد را در ابتداي شهر برافراشتم... گفت‌وگو با يك جانباز: خواسته اصلي ما حفظ آرمان‌هاي انقلاب و دفاع مقدس است

وقتي پرچم آزادسازي اسلام‌آباد را در ابتداي شهر برافراشتم...
گفت‌وگو با يك جانباز:
خواسته اصلي ما حفظ آرمان‌هاي انقلاب و دفاع مقدس است

فضاي بهشت زهرا (س) مه‌آلود بود، براي ديدن فاصله چند متري بايد دقت مي‌كردي، اما تمام صداها به وضوح شنيده مي‌شد. صداي پيرمردي كه مي‌خواست برسر مزار جوان از دست رفته‌اش برود ، دختري كه براي ديدار قبر پدر بي‌تابي مي‌كرد و صداي يك مرد كه مي‌گفت:‌گلزار شهدا.

در جهت صدا حركت كردم. راننده تاكسي ميانسالي بود كه زائران اهل قبور را به قطعه شهدا مي‌برد. من نيز از مسافران او بودم. در بين راه گفت كه او هم روزي در كنار اين شهدا كه اكنون اينگونه آسوده آرميده‌اند جنگيده و دفاع كرده است و حالاجانباز است. از او خواستم تا از خط مقدم جبهه تا خط بهشت زهرا (س) بگويد.

سيدامير علي‌نژاد در گفت‌وگو با خبرنگار سرويس فرهنگ و حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) مي‌گويد: متولد سال 134، شهر تهران هستم. از من مي‌خواهيد از خاطرات جبهه بگويم. دوست دارم برگردم به بهار سال 1367. فاو را از ايران گرفتند. اعلام كردند تمام نيروها اعم از ارتش،سپاه و بسيج براي پس گرفتن فاو از دشمن به جبهه بيايند.

من و شش نفر از بچه‌هاي محل از سپاه اسلامشهر به منطقه اعزام شديم. اما قسمت اين بود كه به جاي فاو به تيپ 22 بعثت لشگر 10 سيدالشهدا (ع) اعزام شويم. در دوكوهه داخل كوه و روبروي لشكر 27 رسول‌الله (ص) بوديم. چندين بار در گردان‌هاي مختلف جابه‌جا شديم تا سرانجام همگي به گردان عمار رفتيم. برنامه اين بود كه گردان عمار جزيره بوارين را تحويل بگيرد و حراست كند.

سابقا بچه‌هاي اطلاعات و عمليات خبردار شده بودند كه عراق قصد حمله دارد. محور فوق‌العاده استراتژيك مهمي درست در فاصله 100 تا 150 متري و در تيررس دشمن بود كه باهفت نفر آن را حفظ كرديم. آن قدر فاصله ما با نيروهاي بعثي كم بود كه آنها با چهارلول‌هاي ضدهوايي مستقيم به سمت ما شليك مي‌كردند و در مواقعي كه سكوت مي‌شد به راحتي صداي آنها را شنيد. من دوشكاچي بودم، سيفعلي نوري‌پور تيربارچي و اسماعيل مهري، آر‌پي‌جي‌زن.

غفار شهبازي كمك آرپي‌جي‌زن ( كه از دنيا رفته) ميكائيل ملتي كمك تيربارچي بود و متاسفانه نام كسي را كه به من كمك مي‌كرد فراموش كرده‌ام زيرا مدت زيادي با ما نبود چون بر اثر اصابت تركش بزرگي به پهلويش راهي بيمارستان شد.

درگيري در شب به حداقل مي‌رسيد. يكي از روزها با صداي انفجاري مهيب از خواب بيدار شديم.شاهد باران گلوله‌اي بوديم كه به سمت ما مي‌باريد. روز بود اما مثل شب سياه. دقيقا به ياد دارم كه در بين سلاح‌هاي به كار رفته در آن نبرد سلاح‌هاي شيميايي هم بود. در اين زمان ديدم كه بچه‌ها دوان دوان حتي با پاي برهنه به سمت عقب مي‌روند.آنها مي‌گفتند عراقي‌ها در يك حمله ناگهاني تا آنجايي پيش آمدند كه حتي سنگرها را اشغال كرده‌اند. همه نيروها عقب كشيدند و فقط با چند نفر مانديم تا محور را حفظ كنيم. حتي هليكوپتر به سمت ما آمد. با دوشكا به سمت آن شليك كردم، به هليكوپتر اصابت نكرد ولي كنار كشيد و رفت.

بعثي‌ها نيروهاي خود را هلي‌بورد مي‌كردند و فشار اصلي‌شان روي درياچه ماهي نزديك شلمچه بود. حجم درگيري آنقدر زياد بود كه لوله دوشكا به خاطر شليك زياد سرخ شده بود و اين در روشنايي روز به خوبي مشهود بود.

بعد از گذشت حدود دو ساعت دفاع ما چند نفر،فرمانده آمد و گفت كه بايد به عقب برگرديم اما با مخالفت ما روبرو شد. فرمانده فقط چند دقيقه كوتاه به ما فرصت داد تا به سنگرها برگرديم و تمام آن چيزهايي كه قابل استفاده است برگردانيم و اينكه مطمئن شويم نيرويي در آنجا باقي نمانده است.

عراقي‌ها با قايق‌هايي كه به آب انداخته بودند گشت مي‌زدند و مانور مي‌دادند. به دليل ترسي كه از ادامه حضور احتمالي نيروهاي ايراني در منطقه داشتند با سلاح‌هاي دوربرد همچون خمپاره،آر‌پي‌جي و توپ‌هاي ضدهوايي مستقيم مي‌زدند. بعد از اين واقعه عقب‌نشيني كرديم تا به پل مابين خرمشهر و شلمچه رسيديم. بچه‌هاي تخريب با كار گذاشتن بمب پل را تخريب كردند.

شب به نزديكي خرمشهر رسيديم و داخل گمرك مستقر شديم. صبح روز بعد آنجا به شدت بمباران شد. دو سه تا از نزديك‌ترين دوستانم در آغوش خودم به شهادت رسيدند. تكه تكه شدند، حتي يك آمبولانس هم نبود، اجساد را روي هم داخل يك نيسان وانت گذاشتيم.

به ياد مي‌آورم سقف گمرك‌ روي سر نيروها فرو ريخت.اولين كسي كه ديدم رزمنده‌اي بود كه با پيشاني به منبع آبي كه تركش خورده بود و آب از آن مي‌رفت چسبيده بود. وقتي او را بلند كردم و پرسيدم حالت چطور است؟لرزيد، در آغوش من جان داد و به شهادت رسيد.

در حالي كه براي كمك به سوي يكي ديگر از همرزمان مي‌رفتم ديدم بدن يك نفر از كمر به پايين را ندارد معلوم نبود كه پاهاي او را انفجار به كجا پرتاب كرده بود. كمرش رشته رشته شده بودو خونريزي شديدي داشت. دستانش به دو طرف باز بود و به من نگاه كرد. مثل يك عروسك او را بلند كردم. نگاهش هنوز جلوي چشمانم است و هيچ‌گاه آن صحنه را فراموش نمي‌كنم. احساس مي‌كنم هنوز به چشمانم نگاه مي‌كند. همان موقع شهيد شد. شايد بيشتر از 18 – 17 سال نداشت.

در بين نيروهاي جديدي كه براي كمك آمدند نوجوانان 15-14 ساله هم بود. من در سن 16 سالگي به جبهه رفتم. در آن درگيري‌ها‌ 18 ساله بودم. براي جابجا كردن و انتقال بچه‌ها به نيسان وانت آنقدر شهدا را در آغوش گرفتم كه غرق خون شده بودم.

لشكر 10 سيدالشهدا (ع) آمد و و نيروهايش سريع مستقر شدند. نيروهاي 21 روح‌الله – كميته در آن زمان – اكثرا به شهادت رسيدند. سه فرمانده گردان عمار كه بيشتر در امور دريايي و غواصي شركت مي‌كردند خواهان اين بودند كه ما در آن گردان باشيم. فرمانده خودمان اين را قبول نكرد و من در همان گردان ماندم.

در كل ايران اين خبر پيچيده بود كه يك محور چند كيلومتري را چند رزمنده حفظ كرده‌اند. البته اين كار ما كه نه، كار خدا بود. ما وسيله‌اي بوديم كه به اين ترتيب خدا بر ما منت گذاشت. شكر و سپاس خدا را به جا مي‌آورم كه براي قرب به او در آن مكان مقدس پا گذاشتم. خداوند در آن عمليات ترس و وحشت در دل نيروهاي عراقي افكند زيرا اگر قصد حمله همه جانبه داشتند قطعا ما شكست مي‌خورديم. من و همه رزمندگان خداوند را شاكريم كه دشمنان ما را از احمقان قرار داده است.

از تاريخ 10 دي ماه سال 1365 وارد جبهه شدم آخرين عملياتي كه حضور داشتم عمليات مرصاد بود.

پاكسازي كرند، اسلام ‌آباد، سر پل ذهاب تا مرز گيلان غرب به عهده تيپ ويژه ما بود. تمام بچه‌ها در حد فرماندهي بودند.

پرچم آزادسازي اسلام‌آباد را من در ابتداي شهر برافراشتم. در عمليات مرصاد به چشم ديديم كه منافقان چگونه با نامردي تمام جنگيدند. يكي از جناياتشان اين بود كه وارد بيمارستان اسلام‌آباد شدند و تمام كساني كه در بيمارستان بودند را قتل عام كردند كه البته اين احساس پيروزي مدت زيادي براي آنها باقي نماند به طوري كه بعد از تسلط ما بر شهر هر جا كه مي‌رفتيم اجساد آنها را مي‌ديديم.

قصد آنها آمدن به اسلام آباد گرفتن كرند و كرمانشاه و بعد تصرف همدان و آمدن مستقيم به تهران بود و تصميم داشتند تمام اين كارهاي بزرگ را با حدود 5 هزار نيرو انجام دهند.

شكست منافقين در مرصاد پيروزي بزرگي براي ما بود.زيرا در تهران و يا هر نقطه ديگري از ايران براي شناسايي يك نيروي منافق لازم بود مقدار زيادي نيرو، وقت و هزينه صرف مي‌شد تا بفهمند آن شخص كجا مي‌رود با چه كساني در ارتباط است و چه كار مي‌كند؟.

آخرين جايي كه با آنها برخورد كرديم گردنه‌اي بود به نام«حسن‌آباد» كه در حال حاضر به «تنگه مرصاد» معروف است.در آن نقطه مانع پيش‌روي آنها شديم كه نقش نيروهاي هوانيروز در اين مورد غير قابل انكار است. عمليات در عين شيريني بعد از پيروزي خطرناك بود. به طوريكه دوست و دشمن را نمي‌شد از هم تشخيص داد.

به طور مثال بچه‌هاي ارتش به سمت ما شليك كردند، چند تير به اطراف ما برخورد كرد و با گفتن اينكه ما از نيروهاي خودي هستم و نشان دادن كارت شناسايي اطمينان حاصل شد كه هيچ كدام از گروهك‌ منافقين نيستيم.

عمليات مرصاد خستگي چند ساله دفاع مقدس را از تن بچه‌ها درآورد. افتخار خيلي بزرگي هم نصيب نيروهاي شركت كننده در اين عمليات شد. زمان پيغمبر (ص) جنگ بدر اهميت زيادي داشت كه بدريون معروف شدند در دفاع هشت ساله ما مرصادي‌ها.

تانك‌ها، نفربرها و تمام تسليحاتي كه در عمليات مرصاد از منافقين به غنيمت گرفتيم همه صفر كيلومتر بودند و فقط فاصله عراق تا اسلام‌آباد را طي كرده بودند.

تا سال 1368 در جبهه بودم. مقطعي براي عمليات‌ها به خط مي‌رفتم. به روحيه شخصي من نمي‌خورد كه كارهاي حفاظتي و تبليغاتي انجام دهم هميشه عملياتي بودم. اوايل كه در تيپ 22 بعثت بوديم فكر مي‌كردند ما هفت جوان شروري هستيم كه براي تفريح و شيطنت به جبهه آمده‌ايم. مثل اسفند روي آتش بوديم فقط مي‌خواستيم از آن منطقه به خط برويم. بعدا ثابت كرديم كه ما آنجا هستيم تا با كمك ديگران عظمت اسلام را به عنوان مسلمان حفظ كنيم. هر جا بوديم هفت نفر با هم بوديم. اين شرط ما بود و فرماندهان هم مي‌پذيرفتند.

راجع‌ به عمليات‌ها اطلاعات جمع‌آوري مي‌كرديم و به راديو بسيج معروف بوديم به طوري كه حتي ساعت عمليات را به همه اعلام مي‌كرديم. در بسيج از هر نهادي بود، بي‌سواد،‌كارگر، معلم، دانشجو و حتي دانشمند كه يك اين چنين تركيبي را شايد در هيچ جاي ديگري نتوان ديد. امام فرمودند: جبهه دانشگاه است و واقعا به معناي كلمه دانشگاه بود. جو در جبهه طوري بود كه هر دعايي مي‌كرديم مستجاب مي‌شد آنجا به خدا نزديك بوديم.

كساني كه از اداي وظيفه شانه خالي كردند اين موقعيت معنوي را از دست دادند. رزمندگان با خداوند معامله كردند و خواستهاي خود را از او مي‌خواهند و هيچ كس نمي‌تواند حق اين رزمندگان را بخورد.

شكر خدا بعد از امام راحل رهبر شايسته‌اي، انقلاب اسلامي را هدايت مي‌كنند كه اگر ايشان نبودند آسيب‌ها و خسران جبران ناپذيري به انقلاب و ايران اسلامي وارد مي‌آمد.

صدماتي كه من ديدم آسيب به گوشم بوده و همين طور ضايعات عصبي كه هيچ گاه دنبال درصد جانبازي نبوده‌ام. من حق خودم را از كسي نمي‌خواهم. من براي خدا به جبهه رفتم، دفاع كردم و جنگيدم. و اگر قرار است پاداشي بگيرم منتظرم خداوند آن را بر من بدهد.

ياد صحبتي از شهيد باكري مي‌افتم كه گفت: رزمندگان بعد از جنگ به سه دسته تقسيم مي‌شوند. يك دسته از جنگيدن خود پشيمان مي‌شوند و به دنبال ماديات مي‌روند، يك دسته كه مي‌خواهند خدماتي را كه در جنگ كرده‌اند تلافي كنند و دسته سوم هم شرايط بعد از جنگ را مي‌بينند و دق مي‌كنند و من فكر مي‌كنم بچه‌هايي كه در اين زمان اخلاص خود را حفظ كردند جايگاهي كمتر از شهدا ندارند.

خواسته‌هاي اصلي جانباز اين است كه آرمان‌هاي انقلاب و 8 سال جنگ حفظ شود و اين فرهنگ‌سازي بايد از منازل و مدارس آغاز شود.

انتهاي پيام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha