• یکشنبه / ۶ اسفند ۱۳۸۵ / ۰۹:۲۲
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 8512-13782.52452

گفت‌وگو با يك جانباز: شهدا به خاطر حفظ عزت اسلام و ارزش‌هاي ديني رفتند خواهرم صحنه مجروحيت مرا عينا پيش‌بيني كرده بود

گفت‌وگو با يك جانباز: 
شهدا به خاطر حفظ عزت اسلام و ارزش‌هاي ديني رفتند
خواهرم صحنه مجروحيت مرا عينا پيش‌بيني كرده بود

در روز‌هايي از جنگ عده‌اي با به راه انداختن بحث‌هايي عنوان مي‌كردند چرا بايد بجنگيم؟ اما من و همرزمانمان مي‌گفتيم فرمان ولايت و ولي‌امر، مطاع است تا لحظه‌اي كه بگويد بجنگيد مي‌جنگيم چون فرمانش را از امام زمان (عج) مي‌گيرد و فقط لحظه‌اي كه او بگويد برگرديد از جبهه بر خواهيم گشت. رزمندگان در جبهه همه گوش به فرمان ولايت و رهبري بودند. بايد از اسلام و انقلاب دفاع مي‌شد و اين فرمان رهبري بود، انشاءاله كه خداوند هميشه ما را سرسپرده به فرمان رهبري و ولايت قرار دهد.

جانباز محسن رضايي آدرياني اهل و ساكن خميني‌شهر، متولد سال 51 است. او كه بعد از بازگشت از جبهه در سال 69 در رشته پزشكي دانشگاه علوم پزشكي اصفهان پذيرفته شد در حال حاضر كارمند دانشگاه علوم پزشكي اصفهان و معاون درمان شبكه بهداشت خميني‌شهر است.

وي ضمن بيان اظهاراتي كه گذشت، در گفت‌وگو با خبرنگار سرويس فرهنگ و حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)،گفت: اواخر مرداد سال 67 زماني كه قطعنامه 598 پذيرفته شد رژيم بعثي عراق با فرض اين كه ايران ديگر نيرويي ندارد و به خاطر قرار گرفتن در تنگنا قطعنامه را پذيرفته است به قصد اشغال سرزمين‌هايمان به مرز‌هاي ايران حمله كرد و تانك‌هايش تا كيلومتر‌ها در خاك ما پيشروي كردند.

بعدازظهر روز شنبه اول مرداد ماه ساعت حدود 12 ظهر بود.بعد از نماز ظهر و عصر ما را به سمت تانك‌هاي عراقي بردند و گفتند بايد به هر ترتيبي پيشروي تانك‌ها به سمت خرمشهر را مهار كنيد. اين تنها عمليات ايران در روز بود. اغلب عمليات‌ها در شب انجام مي‌شد ولي آن زمان اوضاع آن قدر بحراني بود كه مجبور بوديم دشمن را غافلگير كنيم.

در امتداد جاده اهواز ـ خرمشهر در كنار رود كارون به سمت خرمشهر رفتيم و از يك جاده خاكي به سمت غرب و مرز حركت كرديم. در جاده اهواز ـ خرمشهر تانك‌هاي عراقي حضور داشتند. نزديكي جاده كه رسيديم پياده شديم و بعد از آمادگي به سمت درگيري با دشمن در يك گردان با دو ستون حركت كرديم. گروهان از آخر حركت كرد. فرمانده جلو، بي‌سيم‌چي و كمك پشت سرش، فرمانده دسته اول و من بعد از آن‌ها حركت مي‌كردم. بعد از عبور از يك خاكريز وارد دشتي باز در ابعاد حدود يك در يك كيلومتر شديم. به صورت مورب در خاكريز حركت مي‌كرديم در حالي كه خاكريز روبه‌روي ما عراقي‌ها بودند.

بعد از طي يك سوم راه، سلاح‌ها را مسلح كرديم. در همين حين ديدم كه در سمت راست ستون ما در فاصله 100 متري گرد و غبار انفجار به هوا بلند شد. چند لحظه بعد در فاصله 40ـ30 متري گلوله دوم به زمين خورد. منتظر گلوله سوم بودم كه محكم به زمين خوردم. گلوله تانك درست سمت چپ من منفجر شد. يكي از همرزمانم به نام بهنام گفت به اندازه چهار پنج متر به هوا پرتاب شدي و بعد محكم به زمين خوردي. چشمانم تيره و تار شده بود.دست چپم را بالا آوردم ديدم انگشت سبابه‌ام فقط توسط پوست به دستم متصل بود و تقريبا قطع شده بود. زخم‌هاي ديگري هم داشتم. امدادگر به بالاي سرم آمد. فكر كنم امدادگر گفت شهيد شد. من توان صحبت كردن نداشتم. دوستان كه از كنارم مي‌گذشتند پوتين‌هايشان را مي‌ديدم اما كوچك‌ترين تكاني نمي‌توانستم بخورم.

حدود يك ربع به اين حالت افتاده بودم. شهادتين را گرفتم و آماده شده بودم براي رسيدن به آرزويم كه ديدم يك ماشين تويوتا كنار من ايستاد. در همان اثنا به ياد صحبت‌هاي خواهرم قبل از آخرين اعزام به جبهه افتادم كه گفت: محسن اگر رفتي عمليات، گلوله خوردي و زخمي‌ شدي و همه تو را رها كردند و رفتند نگويي خدايا من براي چه به جبهه آمدم؟ در آن لحظات با اين نوع حرف‌ها اجرت را از بين نبري. مثل احساس برق گرفتگي بود كه چطور خواهرم تمام صحنه مجروحيت مرا عينا پيش‌بيني كرده بود.

من را در جلوي ماشين گذاشتند. بچه‌ها اسم مرا گذاشته بودند اولين شهيد گردان. همرزم‌هايم كه جلو رفته بودند درست در بين نيرو‌هاي دشمن تقريبا با عراقي ها گرگم به هوا بازي مي‌كردند. تانك‌هاي عراقي به دنبال بچه‌هاي پياده بودند. روز غريبي بود, اما اگر اين كار انجام نمي‌شد شايد ما خرمشهر را از دست مي‌داديم. از 120 گردان ما 35 نفر شهيد شدند. شنيدم عراقي‌ها دو نفر از بچه‌ها را تكه تكه كرده يا سوزانده بودند. شايد اگر من هم بعد از درگيري زخمي‌ مي‌شدم الان اينجا نبودم.

ماشين تويوتا برگشت جايي كه حركت كرده بوديم. گفتند بايد بمانم تا آمبولانس بيايد. ظاهرا بچه‌هاي اطلاعات عمليات بودند, از ماشين پياده شدند و رفتند.

به خاطر شدت خونريزي، بدنم را ضعف فرا گرفته بود. آرام آرام شل شدم يك ربع به همين حالت بودم تا آمبولانس آمد. به محض اين كه پايم را گرفتند تا مرا بلند كنند درد شديدي در سرتاسر پاي چپم حس كردم. با ناله گفتم فكر مي‌كنم كه پايم شكسته است. برانكارد آوردند و من و دو سه نفر ديگر كه زخمي‌ شده بودند را سوار آمبولانس كردند.

دوستاني كه جبهه رفتند با بيمارستان امام حسين (ع) در نزديكي سه راهي حسينيه آشنا هستند. اين بيمارستان 40 كيلومتري خرمشهر در فاصله 40ـ30 كيلومتري مرز است. به راننده آمبولانس گفتند كه بيمارستان امام حسين (ع) در دست عراقي‌هاست برو بيمارستان شهيد بقايي اهواز.

آمبولانس در جاده خاكي بالا و پايين مي‌رفت و ما به شدت درد مي‌كشيديم. آن روز كل منطقه جنوب را بيمارستان بقايي پوشش مي‌داد. سعي مي‌كردند كار‌هاي اوليه را براي مجروح انجام دهند و بعد او را به بيمارستان‌هاي ديگر اعزام مي‌كردند. دستان مرا پانسمان كردند. ظاهرا تركشي به گردن من خورده و وريد وداج داخلي را باز كرده بود. وقتي از من پرسيدند از كجا آمده‌ام؟ به محض گفتن خميني‌شهر و محله آدريان، يكي از سربازان سپاه كه آنجا بود مرا به عنوان يكي از بچه محل‌ها شناخت و در بيمارستان مسوؤل كار من شد.

مي‌گفت از من عكس گرفتند. بعد پزشك گفت كه مرخصم و بايد به نقاهتگاه انتقال داده شوم. وقتي كه از روي تخت بلندم كردند تخت پر از خون شده بود. گازي را كه روي گردنم بود برداشته و ديده بود كه وقتي نفس مي‌كشم ناي من پيداست و همين دليل خونريزي شديد است. سرباز به پزشك گفته بود ولي او قبول نمي‌كرد كه دوباره مرا ويزيت كند و اصرار داشت كه من مرخص شوم. بعد از بحثي كه بين او و پزشك درگرفته بود پزشك معالج را بالاي سر من آورد و او دستور داد عكسي از گردن من گرفته شود. سرباز براي انجام كاري مرا تنها گذاشته بود بعد از بازگشت ديد كه روي تخت اورژانس نيستم و مرا به جايي شبيه اتاق احيا برده‌اند.

مجروحاني كه خيلي بدحال بودند و ديگر كاري نمي‌شد براي آن‌ها انجام داد را به آنجا مي‌بردند كه اكثر آن‌ها همان جا شهيد مي‌شدند. دوستم مرا آنجا پيدا كرده بود. پزشكان مي‌گفتند كه براي عمل من نياز به دستگاهي دارند كه فقط در تهران است ولي قبل از رسيدن به تهران بر اثر خونريزي شديد خواهم مرد.

پزشكي به نام آقاي جعفري طي عملي شش ساعته مرا به وضعيت عمومي‌ تقريبا خوب رساند. فرداي آن روز به مشهد اعزام شدم و چند روز بعد هم خانواده فهميدند. (با خنده مي‌گويد درست مثل فيلم سينمايي بود.)

جانباز 50 درصد هستم. پاي چپم دو سانتي‌متر كوتاه است. تنه فوقاني شبكه عصبي دست راستم آسيب ديده است. دست چپم بالا نمي‌آيد و دو تركش در ريه و دستم دارم و اين عمده مجروحيت من است.

سال 65 با تغيير شناسنامه در سن 14 سالگي براي اولين باربه جبهه رفتم. در فتوكپي شناسنامه‌ام سال 51 را به 49 تبديل كردم و به عنوان نيروي تبليغاتي اعزام شدم , سه ماه جبهه بودم و برگشتم. با يكي از دوستانم كه در حال حاضر حقوقدان هستند به درس ادامه داديم. تا خرداد 67 كه آخرين امتحان را داديم و در 14 خرداد اعزام شديم.

يكي از برادرانم معاون بنياد شهيد استان اصفهان است. برادر ديگرم مجروح جنگي است و در كل خانواده مذهبي دارم كه هيچ مشكلي با اعزام من به جبهه نداشتند.

در منطقه، فضا، فضايي بسيار دوستانه و محبت‌آميز بود. حتي كوچك‌ترين حرف غيرمحبت‌آميز مورد توبيخ لفظي قرار مي‌گرفت. دوستي داشتيم كه گفتند عراقي‌ها تكه تكه‌اش كردند. مهندس مكانيك بود و فرزند داشت. مدتي كه ما در پادگان به عنوان نيرو‌هاي آماده باش بوديم لحظه‌اي كه كتابخانه باز مي‌شد به آنجا مي‌رفت و تا زمان بسته شدن كتابخانه همان جا مي‌ماند.

نيرو‌هاي جبهه اينگونه بودند. شوخي به جاي خود و صلابت و محكمي‌ را به جاي خود داشتند. با دشمن شديد و غليظ ولي بين خودمان دوستانه و مهربان. فضا بسيار محبت‌آميز و آرام بود. با صبر و تحمل بالا، با پذيرش يكديگر بدون كمترين خودبزرگ‌بيني و غرور. بعضا افرادي ناآشنا با فضاي جبهه و جنگ مي‌گويند آيا لازم بود ما بجنگيم و اين همه جوان از دست بدهيم ؟ اولا: بعد از جنگ تعداد افرادي كه بر اثر تصادف از دست داديم خيلي بيشتر از شهداي ما در زمان جنگ بود، دوما: هيچ تركشي بدون اذن الهي به كسي نمي‌خورد. هيچ كس بدون مشيت خداوند حتي خون از دماغش نمي‌آيد. اگر كسي خداي نكرده بخواهد شهادت را زير سوال ببرد خودش را خراب كرده است.

فقط وظيفه ما عمل به دستورات است و ديگر هرچه از دوست رسد نيكوست. انشاءاله خداوند ما را به اين معرفت برساند كه بگوييم: خدايا كم و زياد و نفع و ضرر من همه به دست تو است و در جبهه واقعا ديده مي‌شد كه همه چيز به يد قدرت الهي است.

جانبازان و شهداي ما براي دنيا نرفتند. اين كه شهداي ما جان عزيز خود را از دست دادند، اسراي ما سال‌هاي سال در سياه‌چال‌هاي دژخيمان بعثي زجر و آسيب تحمل كردند و جانبازان ما درد و رنج را به جان خريدند فقط به خاطر عزت اسلام و ارزش‌هاي ديني بود. هر اندازه ارزش‌هاي ديني در جامعه پابرجا باشد شان جانبازي، شهادت و ايثار به همان اندازه حفظ مي‌شود.

يكي از ملاك‌هاي همسرم در انتخاب من جانبازي من بود. همسران جانبازان و ايثارگران كارشان كمتر از خود جانبازان نيست. از مردم عزيز عاجزانه تقاضا دارم به آن چه كه خون‌ها برايش ريخته شده توجه بيشتري كنند. ممكن است نظام جمهوري اسلامي‌ افت و خيز‌هايي داشته باشد اما حق مي‌ماند و باطل مي‌رود، اين وعده الهي است.

قديمي‌ها گفته‌اند كه زمستان مي‌رود و رو سياهي به زغال مي‌ماند خدا نكند من و امثال من در روز قيامت سياهي گناه به چهره‌مان بماند و در مقابل سفيدي روي شهدا شرمنده شويم.

همسر جانباز رضايي، ليلا كامراني كه 10 سال است شريك زندگي يكي از كساني است كه براي اسلام و ايران فداكاري كرده‌اند، به خبرنگار ايسنا گفت: ايمان، تقوا و اخلاص اين جانباز دليل اصلي انتخاب من بود. ايشان مشكلاتشان را خود تحمل مي‌كنند و به روي ما نمي‌آورند. سعي ما اين است كه با توكل به خدا مشكلاتي را كه به هر حال در زندگي هر جانبازي هست حل كنيم.

جانبازان كساني هستند كه عزيزترين چيز نزد هر انسان يعني جانشان را در راه خدا دادند و نسبت به كساني كه به جبهه نرفتند و يا حتي رفتند و به اين درجه نرسيدند از رتبه بالاتري از لحاظ معنوي برخوردارند و بايد به آن‌ها به عنوان جانباز نگاه كرد و نه يك شخص معلول.

انتهاي پيام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha