جشنواره فجر

  • سه‌شنبه / ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ / ۰۸:۵۲
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1403111611452
  • خبرنگار : 71451

از اعدام تا اسارت

از اعدام تا اسارت

به حالت سینه خیز خودم را به آنها رساندم و گفتم: «پدافند دورتادور را اجرا کنید و مواظب اطراف باشید.» به دور و اطراف نگاه کردم دیدم داخل یک دره یک گله گوسفند است و از آنجا به ما تیراندازی می‌کنند. در همین حین یکی از نفرات از روی زمین بلند شد که او را به رگبار بستم و داخل کانال افتاد و من هم گفتم:«گله گوسفند را به رگبار ببندید.»

به گزارش ایسنا، سرهنگ قربان معینی روبالی از آزادگان و رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او خرداد ماه ۱۳۵۹به دست کومله اسیر می‌شود و در آبان‌ ماه همان سال از اسارت خارج می‌شود و پس از آن در جبهه حضور پیدا می‌کند. این پیشکسوت دوران ایثار و شهادت در بخشی از خاطرات خود با اشاره به صبح یکی از روزهای سال ۱۳۵۹  روایت می‌کند: پس از آزادی از اسارت می‌خواستم سوار خودرو بشوم، ناگهان دیدم راننده آشنا است. او یک استوار بود که من از لشکر ۲۸ سنندج با او آشنا شده بودم.

کاش در همان اسارت تو را می‌کشتند!/ کومله غافلگیرمان کرد

گفت: «معینی تو اینجا چه کار می‌کنی؟ این چه وضعی است که داری؟» و من هم جریان اسارتم را برایش تعریف کردم. آنها حدود ۲۷ یا ۲۸ نفر سرباز به همراه داشتند و محافظ یک ستون بودند که از سنندج به طرف سقز حرکت کرده بود و حالا می‌خواستند به سنندج برگردند. همین طور که در حال صحبت کردن بودیم به دیواندره رسیدیم وقتی در حال رد شدن از دیواندره بودیم، چون پیچ و خم‌ها و دره‌های زیادی دارد آن استوار به من گفت: «کاش در همان اسارت تو را می‌کشتند!»

بلند شدم دیدم خون از صورتم میریزد کارکنان خودروی جلویی هم داد زدند: «ای این بدبخت هم آمد و او را شهید کردند!»

گفتم: «چرا؟» گفت: «حالا داخل این دره‌ها و پیچ‌ها و تنگه‌ها معلوم نیست که ما را می‌کشند یا زنده می‌مانیم؟» او می‌گفت: «وقتی از سنندج حرکت می‌کنیم فاتحه خودمان را می‌خوانیم چون وضعیت ناجور است.» ما خودروی دوم بودیم و منافقین خودروی جلوی ما که در حال حرکت بود را به رگبار بستند و به کنار جاده رفت. من فوراً به این استوار گفتم: بزن کنار.» اما به او حالت شوک دست داد و درجا نگه داشت و خودرو را به کنار جاده نبرد. من او را هل دادم و از خودرو بیرون انداختم و به سربازها هم گفتم: «از خودرو پیاده شوند.»

اسلحه را از یک سرباز گرفتم و گفتم: «تیربار کالیبر ۵۰ را پایین بیاورید» و نوار بلندی هم قشنگ برداشتم. به سربازها گفتم: «همه در شانه جاده دراز بکشند و کسی سرش را بلند نکند.» خودروی جلویی با بیسیم به ما اعلام کرد که خودروی ما سالم است. اگر کسی هست که بیاید به عنوان سرپرست این افراد بایستد من می‌روم نیروی کمکی می‌آورم. من هم با بیسیم به او گفتم: «به افرادت بگو کسی سرش را بلند نکند من برای سرپرستی نیروهای شما می‌آیم و تو برای آوردن نیروهای کمکی برو.»

فکر کردند که شهید شدم/ دستور دادم به گوسفندها شلیک کنند

از روی زمین بلند شدم که به سمت آنها بروم که گلوله «خمپاره ۶۰ » به زمین خورد و ترکش‌های ریزی به سر و صورتم برخورد کرد. وقتی بلند شدم دیدم خون از صورتم می‌ریزد کارکنان خودروی جلویی هم داد زدند: «این این بدبخت هم آمد و او را شهید کردند!» من هم گفتم «من سالمم» و کسی سرش را بلند نکند!»

به حالت سینه خیز خودم را به آنها رساندم و گفتم: «پدافند دورتادور را اجرا کنید و مواظب اطراف باشید.» به دور و اطراف نگاه کردم دیدم داخل یک دره یک گله گوسفند است و از آنجا به ما تیراندازی می‌کنند. در همین حین یکی از نفرات از روی زمین بلند شد که او را به رگبار بستم و داخل کانال افتاد و من هم گفتم:«گله گوسفند را به رگبار ببندید.»

از اعدام تا اسارت

یکی از درجه دارها گفت: «بابا تو چه می‌گویی؟ گوسفند است گناه دارد!» گفتم: «تو چه میدانی من مکر و حیله آنها را می‌دانم. آنها در پوشش همین گوسفندها دارند به سمت ما تیراندازی می‌کنند. گوسفندها را به رگبار ببندید.» گوسفندها را به رگبار بستیم و معلوم شد که این لامصب‌ها از میان گوسفندها دارند به ما تیراندازی می‌کنند. گوسفندها و تعدادی از آنها را کشتیم؛ آنها یک خودروی باری را هم که جلوتر از ما در حال حرکت بود به رگبار بسته بودند و او هم شانس آورده بود که ما به آنجا رسیدیم.

کومله‌ها عقب نشینی کردند و در همین حین، نیروی کمکی هم رسید. ما با یک نفر از نیروهای سپاه به داخل دره به تعقیب کومله‌ها رفتیم و در همان لحظه بود که فهمیدم صورتم ترکش خورده است. ما حدود ۳ تا ۴ کیلومتر، کومله‌ها را دنبال کردیم و به یک دِه رسیدیم. این دِه روی یک تپه قرار داشت و ما آنجا را محاصره کردیم البته در مسیر به سمت ما تیراندازی می‌کردند و تعدادی از ما و آنها تیر می‌خوردند. وقتی روستا را محاصره کردیم به نیروها گفتیم: حق اذیت کردن و تیراندازی به پیرمردها و زن و بچه‌ها را ندارید.»

نیروهای کومله محاصره مان کردند/ دستور عقب نشینی صادر شد

خودم هم به بالای یک ساختمان رفتم. آنجا ساختمان‌ها به هم وصل بودند. داد می‌زدم و می‌گفتم: «هرچه جوان است دستهایش را بالا بگیرد و بیاید بیرون.» تعدادی از نفرات دست‌هایشان روی سرشان بود و به سمت جاده آمدند. آن افراد جوانی که دست‌هایشان روی سرشان بود و از روستا بیرون می‌آمدند را به سمت جاده می‌فرستادیم و تعدادی دیگر از نفرات نظامی آنها را دستگیر می‌کردند و با خودشان می‌بردند. در همین لحظه به ما خبر دادند که تعدادی از نیروها که در کنار روستا بودند در محاصره قرار گرفته‌اند.

فرمانده لشکر من را خواست و به آنجا رفتم. «وقتی صحبت کردیم گفت: می‌دانی حکم اعدام تو هم صادر شده بود؟»

ما با تعدادی از نیروها به آن طرف حرکت کردیم و یک لحظه دیدم آن نفر سپاهی که همراه من بود با سر به زمین خورد. متوجه شدم که تیر خورده است. وقتی او را برگرداندم نفسی کشید و شهید شد. تیر، درست به قلبش خورده بود. من با بیسیم با لشکر تماس گرفتم و وضعیت را اعلام کردم و گفتم: «از همه طرف برای کومله‌ها نیرو می‌آید و ما داریم محاصره می‌شویم. نیروی کمکی و مخصوصاً بالگرد بفرستید تا آنها را بمباران کند.»

لشکر هم به ما دستور عقب نشینی داد. ساعت حدود ۴ بعد از ظهر بود. لشکر اعلام کرد که هدف آنها این است که عملیات را به شب بکشانند و شما را قیچی کنند. ما نمی‌توانیم نیروی کمکی بفرستیم و شما عقب نشینی کنید. ما عقب نشینی کردیم. خودروها زخمی‌ها را به دیواندره بردند. من هم گفتم: «می خواهم به سمت لشکر سنندج بروم.»

از اعدام تا اسارت
سرهنگ معینی سمت راست

آمبولانس‌ها نفراتی که شهید و زخمی شده بودند را با خودشان می‌بردند. من با یک خودرو به سمت لشکر سنندج حرکت کردم. سر و صورتم زخمی و خون آلود بود و خودرو هم وقتی به نزدیکی درب دژبانی لشکر رسید آژیر می‌کشید و همه کارکنان جلوی درب دژبانی به من نگاه می‌کردند چون سرو وضعم خیلی ناجور بود. من را به بیمارستان بردند و زخم‌هایم را پانسمان کردند و هرچه به من گفتند استراحت کن، در بیمارستان نماندم و به لشکر برگشتم، پیش بقیه کارکنان.

حکم اعدامم صادر شده بود

ساعت حدود ۱۲ شب بود به داخل آسایشگاه رفتم. یک افسر داخل آسایشگاه خوابیده بود. او را بیدار کردم و گفت: معینی خودتی؟» و بقیه کارکنان هم بیدار شدند و دیگر کسی نخوابید و شروع به تعریف کردیم. یک افسر در آسایشگاه بود که گریه می کرد. به او گفتم: «چرا گریه می کنی؟» گفت: «خانواده‌ات به اینجا آمده بودند و لباست داخل آسایشگاه آویزان بود و آنها لباس تو را برداشتند و بردند. حالا می‌بینم خودت اینجایی.

به فرمانده لشکر اعلام کرده بودند که معینی از اسارت کومله‌ها آزاد شده است و عملیات دیروز را هم او هدایت می‌کرده است. فرمانده لشکر من را خواست و به آنجا رفتم. وقتی صحبت کردیم گفت: می‌دانی حکم اعدام تو هم صادر شده بود؟» گفتم: «من که زندان بودم از جایی خبر ندارم!»

هیچ کس من را سوار نمی‌کرد و می‌گفتند: «برو دنبال کارت معتاد شیره‌ای!»در حقیقت سرگردی که فرمانده من بود و با او درگیر شده بودم برای من گزارش کرده بود که با ضد انقلاب همکاری می‌کنم من از جنگ زجر نمی‌کشم؛ از یادآوری رفتار این افراد زجر می‌کشم. آن سرگرد، با انقلاب مخالف بود. وقتی از اسارت کومله‌ها آزاد شدم سرهنگ مدرکیان فرمانده لشکر سنندج شده بود. او از من پرسید: «حالا می‌خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «باید از کردستان بیرون بروم خانواده‌ام خبر ندارند که من اینجا هستم!»

آن زمان سرم کلا باندپیچی بود چون در دیواندره زخمی شده بودم. در لشکر وسیله‌ای وجود نداشت و سرهنگ مدرکیان ۱۵ روز برای من مرخصی نوشت و پنج هزار تومان هم به من پول داد که بروم کرمانشاه لباس بخرم. یک خودروی دربست هم برای من گرفتند که من را به کرمانشاه برساند. آن زمان لشکر ۲۸ در حالت درگیری بود و کسی به این فکر نبود که به من لباس بدهد و همه به فکر درگیری بودند.

به من گفتند تو معتاد و شیره‌ای هستی

من از وضعیت کرمانشاه خبر نداشتم و اگر وضع آنجا را می‌دانستم از همان سنندج مستقیماً به سمت شیراز حرکت می‌کردم غروب به کرمانشاه رسیدیم. قضیه من مثل اصحاب کهف شده بود. وضعیت خیلی تغییر کرده بود. دیدم وضعیت آنجا از سنندج هم بدتر است و نتوانستم لباس بخرم. وقتی خواستم از آنجا سوار خودرو بشوم هیچ کس من را سوار نمی‌کرد و می‌گفتند: «برو دنبال کارت معتاد شیره‌ای!»

از اعدام تا اسارت
سرهنگ معینی

به کنار جاده آمدم دیدم و دو نفر پیرمرد در حال خوردن هندوانه هستند. وقتی من را دیدند جا خوردند و یک قاچ هندوانه به من دادند. به آنها گفتم: «هندوانه نمی‌خواهم من نظامی هستم، اسیر شدم و حالا آزاد شدم و می‌خواهم به خانه بروم.» آنها گفتند: «ما خودروی باری داریم و تا اصفهان می‌رویم.» با خودم گفتم به اصفهان می‌روم و آنجا لباس می‌خرم من با آنها به اصفهان رفتم. آنها گفتند: «بیا برویم خانه. ولی چون وضعیت من ناجور بود، قبول نکردم و به خیابان آمدم و دیدم اکثر مغازه‌ها بسته است. از یکی پرسیدم «چرا مغازه ها تعطیل است؟» او هم گفت: «خب بدبخت شیره‌ای امروز جمعه است. یک مقداری کمتر بخور تا بفهمی زندگی چه جوری است بتوانی جمعه و شنبه را از هم تشخیص بدهی. فردا هم تاسوعا هست پس فردا هم عاشورا است» و سه روز پشت سر هم تعطیل بود.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha