«شبهای تعطیل نوروز است و وضع من از همیشه بدتر. دخترها را یکییکی به خانۀ شوهر فرستادهام و حالا فقط یک پسر در خانهام مانده است. خانوادۀ پدریام دستهجمعی [...] آمدهاند. دامادها و برادرزنهام هم به عیددیدنی آمدهاند و رفتنشان معلوم نیست، با این وضع، در خانۀ ما که زنم اسمش را گذاشته «قوز» سگ صاحبش را نمیشناسد.»
اینها بخشی از زمزمههای آقای اسدی بختبرگشته با خودش و همۀ ماست! شخصیت ماندگاری که یکی از درخشندهترین ستارههای ادبیات داستانی در اصفهان، یعنی محمد کلباسی، آن را آفریده است. اگر دفتر داستانهای ایرانی را با مضامین نوروزی برگ بزنیم، بدون تردید یکی از رساترین و دلنشینترین شخصیتهای این قلمرو، همین آقای اسدی است که کلباسی در داستان کوتاه «نوروز آقای اسدی» آن را روایت میکند.
آقای اسدی از آن پیرمردهای اصفهانی است که روزگار تا توانسته از چپ و راست زخمیاش کرده و همین، داستان «نوروز آقای اسدی» را کموبیش دلگیر میکند، کموبیش چون خیلی زود میفهمیم که زخمهای زندگی حس شوخطبعیاش را کور نکرده و در تهماندۀ وجودش هنوز طنازیهای خاص مردم اصفهان پیدا میشود. این است داستان سرشته با خوشی و ناخوشی کلباسی توانا که بازتابدهندۀ بخشی از زیست اجتماعی و اقتصادی ما ایرانیان در میانۀ آیین نوروز است؛ نوروزی که هر ایرانی برپاییاش را با تمام آداب و رسوم پیوسته به آن بر خود بایسته میداند.
نوروز برای انسان ایرانی شوخیبردار و سرسری نیست، مثلاً همین آقای اسدی آه در بساط ندارد، اما میخواهد هرطور شده آبرومندانه نوروز را با عزیزانش جشن بگیرد، گیرم به بیراهه برود! بله، پیرمرد و زنش هر دو با سیلی صورتشان را سرخ نگه میدارند، اما به نوروز، نوروزی که باید هفتسین قشنگ و خوراکیهایش آماده باشد، پشت نمیکنند. آخر مگر نه اینکه خانه پر از مهمان است و میزبان هم نمونۀ هر خانوادۀ محجوب، پُرآزرم و اهل تعارف ایرانی، یعنی خانوادۀ آقای اسدی است؟
برای گذران تعطیلات عید، فامیل و آشنا از دور و نزدیک با هزار امید و دلخوشی به قلب ایران به دیدار شهر تاریخی و زیبای اصفهان و به خانۀ کوچک آقای اسدی آمدهاند. هرطور شده باید مهماننوازی کرد. باید دل نوههای قد و نیمقد و بچههای فامیل را شاد کرد. داستان «نوروز آقای اسدی» ماجرای تعطیلات نوروزی این پیرمرد است که زمانی معلم بوده و حالا به هزار زور و زحمت بازنشسته شده. ولی مگر آدم میتواند با حقوق بازنشستگی و وسط این گرانیها از پس آنهمه مهمان راه دور بربیابد؟
قوم چایخور، بریانی اصفهان و گزهای عید
آقای اسدی که مویی سفید کرده، وقتی فامیل و آشنایان میآیند، اولین کاری که میکند دادن عیدی است. او اسکناسهای خشک دویستی را که از بانک گرفته به همۀ مهمانها هدیه میدهد. بعد نوبت به ناهار روز اول یا پهنکردن یک سفرۀ خوراک آبرومند و شکمسیرکن میرسد. ناهار ظهر اول را با ماهیهای ارزانتری که از تعاونی خریدهاند، سر میکنند:
«امروز ظهر را زنم با ماهیهای تعاونی گذراند. ماهیهای بیسر که میگویند اقیانوسی است. تو شرکت تعاونی یکی میگفت بس که سر و پوزه ماهیها بدهیبت بوده، با ارهبرقی بریدهاند. بدمزه هم نشده بود. با سبزیپلو، ترشی، ریحان و تربچههای نقلی بهاری [...]. از هشت تا ماهی گنده پوست هم نماند. ته سبزیپلو را هم درآوردند.»
عصر که میشود خانم آقای اسدی از او میخواهد که برای بچهها بستنی بخرد. بستنی میخرد و آخرین اسکناسهایش هم تمام میشود. اسدی همان اول گفته بود: «شبهای تعطیل نوروز است و وضع من از همیشه بدتر.» تعطیلات ۱۳ روز است و اصلاً معلوم نیست که مهمانها کی قرار است بروند، آنهم مهمانهای اسدی که خودشان سفارش این و آن میدهند.
مثلاً مهمانها سر سفره دنبال سالاد و روغنزیتون ایتالیایی میگردند و منتظرند که اسدی برایشان کباب و بریانی اصفهان بخرد. گز هم آشنایان و فامیل چه بخواهند، چه نخواهند، هر اصفهانی دوست دارد دم عیدی در خانهاش باشد. حالا بماند که خود اسدی دندانهایش یکیدرمیان افتاده و به سختی میتواند گز بخورد و هزارویک درد و مرض دیگر هم دارد: «پیرم درآمده. مرتب قرص خوردهام، متادون و دیازپام [...]»
آقای اسدی حتی برای تهیۀ چای مهمانان به دردسر میافتد. یک بار قصد بیرون رفتن دارد که زنش میگوید: «برگشتنی حلیم و عدسی بخر براشون. پنیر و کره هم ته کشیده. نون سفید هم اگر پیدا کردی... چای، راستی چای هم ته نداریم. امروز چای بستهای انداختم توی قوری. چایخورند این قوم... چای کیسهای نمیپسندند. اینها چای چاپ قرمز میخواهند.»
پیکان همریش و ساقههای ترد بهاری
در همین گیرودار، آقای اسدیِ دستپاچه و نگران تصمیم میگیرد نصف شب از خانه بیرون بزند و مسافرکشی کند تا پولی به دست بیاورد. اما پیرمرد که ماشین ندارد. ماشینش را چند سالی میشود که بهخاطر خرید جهیزیۀ یکی از دخترهایش فروخته است. پس با عذاب وجدان عیدیهای یکی از نوههایش را یواشکی به جیب میزند و پیکان همریش را هم برمیدارد و با این امید که مسافری پیدا کند، راهی خیابانهای اصفهان میشود.
توصف خیابانها، رانندگی آقای اسدی و مسافری که پیدا میشود، از جانانهترین توصیفات کلباسی در این داستان است که برای مخاطب اهلش بیشک جذابیت خاصی دارد. مخصوصاً اینکه خواننده را به دانستن ادامۀ اتفاقات ترغیب میکند؛ اتفاقاتی که کلباسی تا لحظۀ آخر نمیگذارد خواننده به آسانی حدسشان بزند، همانطور که آقای اسدیِ خسته و نزار هم نمیفهمد که مسافر خوشبرورو و خوشصدایش دزد است؛ دزدی که ماشین همریش او را میدزدد و غیب میشود! داستان در همین لحظه که گرههای جدیدی در آن خلق شده، به پایان میرسد. و خواننده میماند و گمانههایی که برای آقای اسدی و نوروز پرماجرایش خواهد زد.
داستان «نوروز آقای اسدی» یکی از خواندنیترین داستانهای کوتاه فارسی با محوریت این آیین دیرینه است که در آن مسائل تلخ جامعه چون فقر، اعتیاد و بیکاری بازتاب یافته. کلباسی، نویسندۀ دردهای مردم، در خلال همین داستان، مسائل فرهنگی ما ایرانیان را هم در دید و بازدیدهای خانوادگی و دوستانه و بهطور مشخص در روزهای تعطیل نوروز نقد میکند. کلباسی بهخوبی نشان میدهد که مسائل فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی جامعه از هم گسسته نیست و همگی در هم تنیدهاند. همگی به سادگی روی هم اثر میگذارند.
آقای اسدی در داستانش بهجز گرفتاری و دربهدری سهمی از نوروز و بهار ندارد. یک بار میگوید: «ماتم این ساقههای ترد بهاری چهطور از لایۀ آسفالت گذشتهاند.» و دیگر هیچ. اسدی به جز این برای گشتن در بهار و تماشای زیبایی آن فرصتی پیدا نمیکند. اسدی آنقدر غرق مسئلۀ بیپولیاش است که نمیتواند از دورهمی دوستانه و خانوادگیشان کیف کند. هرچند میتوانست. میتوانست با جشن نوروز سرمست شود، به بهار لبخند بزند، قشنگیهای آن را با قلبش حس کند و از آمدن مهمانها گشادهرو شود، اما نتواست.
مرجع:
ـ کلباسی، محمد (۱۳۹۵)، «او: مجموعه داستان»، تهران: چشمه.
انتهای پیام
نظرات