به گزارش ایسنا، به نقل از جهان نیوز: یک روز با من تماس گرفت و گفت: «مامان جان میخوام یه تصمیم مهم بگیرم. برام دعا کن اگه خیر و صلاحم توشه پذیرفته بشم.»
«ابراهیم، کار خطرناکی نکنی! پسرم برات دعا میکنم اگه خیرت توشه حل بشه.»
هنگامی که به خانه آمد خیلی خوشحال به نظر می رسید. به او گفتم: «ابراهیم، کارت انجام شد؟»
«آره، مامان جان! الحمد لله پذیرفته شدم.»
«حالا کارت چی بود؟»
«درخواست انتقال به سپاه قدس رو دادم.»
اسم سپاه قدس را که آورد دلم آشوب شد. می دانستم که نیروهای سپاه قدس در خارج از کشور فعالیت می کنند و کارشان پرخطر است اما چیزی نگفتم و فقط برایش زیرلب دعا کردم و صدقه دادم.
طولی نکشید که توفیق دفاع از حرم نصیب ابراهیم شد. می دانست که من و پدرش تحمل دوری اش را نداریم، برای همین سر سفره گفت: «میخوام برم سفر، مامان جان!»
«کجا به سلامتی؟ می خوای بری زیارت؟»
«آره: ولی خارج از کشوره.»
«اگه کربلا میری نایب الزیاره ما هم باش.»
مامان جان، اگه بی بی زینب(س) بطلبه، میخوام مدافع حرمش بشم.»
«ابراهیم، شوخی میکنی یا جدی میگی؟ اونجا جنگه، خطرناکه پسرم! ما دوریت رو چطور تحمل کنیم؟»
«مامان جان! مردم اون کشورهایی که الان داری می بینی توی تلویزیون، فلسطین، یمن، سوریه، حتی عراق، همه شون یه روزی مثل ما خونه زندگی خوبی داشتن، ولی دشمن امانشون نداد و به همه چیزشون هجوم برد.
ما اگه نریم کی از مردم مظلوم و بی گناه دفاع کنه؟ کی از حرم بی بی زینب(س) دفاع کنه؟ این کفتارها منتظرن مدافع حرمی نباشه تا اول حرم رو به خاک و خون بکشن، بعد هم بیان سراغ ما تو مملکتمون جنایت هاشون رو تکرار کنن. من پاسدارم، وظیفه شرعی دارم که جلوی این جنایتکارها رو بگیرم.»
حرفهایش جواب نداشت. با اینکه دلم آشوب بود ولی گفتم: ان شاء الله خود حضرت زینب(س) ازت محافظت کنه.» من که راضی شدم، سراغ پدرش رفت و او را هم راضی کرد.
خاطرهای از مرضیه سلیمانی، مادر شهید
برگرفته از کتاب «اسمی از تبار ابراهیم»؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم ابراهیم اسمی
انتهای پیام
نظرات