به گزارش ایسنا، محمدمهدی عبدخدائی دیگر جوان نیست. پیرمردی است که بیش از 8 دهه عمر از خداوند گرفته است. اما هنوز عشق پرشور به شهید نواب دارد. او فرزند آیت الله حاج شیخ غلامحسین تبریزی است. مادرش را در یکسالگی از دست داد. مادرش شهید حجاب شد. تقدیر برای این بچه یکساله از همان ابتدا جور دیگر رقم خورد. نامادری اش خوب بود اما مادر عطر و بوی دیگری دارد. هنوز از مادر صحبت می کند نم اشکی گوشه چشمانش می نشیند. او در 15 سالگی اسلحه به دست گرفت و اقدام به ترور سید حسین فاطمی کرد. البته فاطمی از این ترور جان سلام به در میبرد. اما در این گفت و گو مراد بحث تاریخی نیست بلکه سبک زندگی علماست.
*در ابتدای این گفتوگو لطف کنید مختصری از خانواده، محیط تربیتی و روش تربیتی پدرتان بفرمایید؟
من محمد مهدی عبد خدائی هستم، فرزند آیتالله حاج شیخ غلامحسین تبریزی، پدرم در نجف تحصیل کرده و اجازه اجتهاد را از بسیاری از مراجع از جمله آیتالله شیخ عبدالکریم حائری، آیتالله آسید ابوالحسن اصفهانی، آیتالله سید عبدالهادی شیرازی و .... داشته است . خودش اهل «والکان» در اطراف شبستر است. بعداً به تبریز آمده و در طالبیه تبریز درس خوانده و از آنجا به نجف رفته است. آقای بجنوردی میگفت پدر من با پدر شما همدوره تحصیلی بودند.
*کدام آقای بجنوردی ؟
پدرزن حسن آقا خمینی. به همین جهت آقای بجنوردی میگفت ما موروثاً با عبد خدائی رفیق هستیم. من نوجوان بودم که پدر ایشان برای زیارت به نجف آمد و در منزل آیت الله سید محمود شاهرودی که از مراجع مهم بود، مهمان بود. پدر من گفت: برویم. حاج شیخ حسین تبریزی از مشهد به دیدن ایشان آمده. رفتیم و در آنجا یک بحث فقهی بین پدرم و حاج شیخ غلامحسین و آیت الله شاهرودی درگرفت. وقتی بیرون آمدیم. برادر بزرگ ما هم همراهمان بود . پدرمان به او گفت : این شیخ را که میبینی ، زهدش علمش را پوشانده است. در مشهد او را مردم به نام زاهد میشناسند، در حالی که او عالم است. خوب درس خوانده و مراجع را خوب درک کرده و تاریخ را خوب خوانده . شاید این را من اضافه میکنم ، ولی آقای بجنوردی گفت: اشکال این شیخ این است که زهدش علمش را پوشانده و مردم در مشهد، او را به عنوان یک زاهد میشناسند، نه به عنوان یک عالم.
پدر من از روحانیون تبعیدی مشهد است. علتش هم این است که وقتی رضاخان در سال ۱۳۰۸ به ترکیه رفت، در ترکیه معلمش کمال مصطفی پاشا آتاتورک شد. او خواست که در ایران بیحجابی بشود و روحانیت را منزوی و مردم را متحد الشکل کند یا به قولی افتخاراتی که دارند راه آهن را بسازد، در حالی که ساختن راه آهن مربوط به رضاخان نیست.
یکی از دلایلی که رضاخان بحث تمدن را در ایران مطرح میکند، متحد الشکل کردن و گذاشتن کلاه پهلوی است. من یک بار از پدرم پرسیدم: شما چرا با متحدالشکل کردن مخالفید؟ ایشان استدلال خوبی کرد. گفت: اولاً ما یک کشور کثیرالقوم هستیم. بعضیها میگویند: کثیر المله، ولی کثیرالقوم هستیم. بختیاری، قشقائی، ترکمن، گیلک، کرد، لر، بلوچ و .... داریم. شما ببینید در این جغرافیا چه اقوامی دارند زندگی میکنند و الحمدلله با هم همزیستی هم دارند. از اشتباهات رضاخان از نظر فرهنگی این بود که همه اینها هر کدامشان برای خودشان لباسی داشتند، لباس قوم بختیاری با کرد تفاوت دارد.
سبک زندگی، خانواده، فرهنگهایشان تفاوت میکرد. لباسها هم در طول تاریخ بر اساس شرایط فرهنگی و آب وهوا به وجود آمده بود. در بلوچستان یا در جنوب نمیشود لباس پشمی پوشید، چون آدم در آنجا اذیت میشود، اما در برازجان و بوشهر نمیشود لباس غیر پنبهای پوشید و ضمناً این مردم هر کدامشان برای خودشان لباسی داشتند. در داشتن لباس هم خودکفا بودند و خودشان تهیه میکردند. پشمش را خودشان تهیه میکردند، لباسشان را هم خودشان تهیه میکردند. پنبهاش را خودشان تهیه میکردند، لباسشان را هم خودشان تهیه میکردند. وقتی اینها را متحدالشکل کردی، فکر نکردی سرمایهدارهای انگلستان آمده و در هندوستان کارخانه نساجی زدهاند. الان حقوق هم یک کارگر هندی برابر یک ماه یا دو ماه یک کارگر انگلیسی است .
کارگر انگلیسی ساعتی ۱۰ پوند میگیرد، کارگر هندی ماهی ۱۰۰ پوند میگیرد. الان هم در هندوستان چند میلیون گوسفند هست که پشم دارند. در انگلستان چند تا گوسفند دارند؟ در هندوستان لباس پشمی برای شهرهای سردسیر لازم است و برای شهرهای گرمسیری لازم نیست. در این جریان خیانت انجام گرفته. بهعنوان اینکه لباس ما را متحدالشکل کنند، فاستونی انگلیسی را آوردند، چون پارچههایی که انگلیسیها در هندوستان تولید کرده بودند، در انبارهایشان دپو شده بود و باید فروش میرفتند.
در همان زمان کشف حجاب و ....
متحدالشکل کردن، کلاه پهلوی. پدرم میگفت: اگر کسی لباس محلی داشت، آن را پاره میکردند. حتماً باید کلاه پهلوی میگذاشتی که از فاستونی درست شده بود. از ورشکستگی تجاری که در هندوستان که هم مواد اولیه، هم کارگر ارزان دارد و هم هزینه حمل و نقل آن زیاد نیست، سرمایهگذاری کردند. رضاخان با زور دستور داد که همه را متحدالشکل کنند. مگر عینک سواد میآورد؟ کت و شلوار و لباس فاستونی پوشیدن، خط اتوی شلوارت خربزه را قارچ کند، فرد را متمدن نمیکند. آگاهی به وجود نمیآورد. پدرم میگفت: ما با کلاه پهلوی مخالف بودیم، بزرگانی که در تبریز بودند، آمیرزا آقا صادق آیتالله انگجی با این موضوع مخالفت کرد. من هم جزو مخالفین بودم. مرا میخواستند دستگیر کنند. فرمانده لشگر امیر طهماسب بود. گفته بود شیخ را میگیرم و اعدام میکنم و بعد به تهران خبر میدهم، چون شیخ حرفهای منطقی و مستدلی میزد. عصرهای جمعه جلسهای داشت. همه جلساتش را مینوشتند و در نشریههایی به نام « تذکرات دیانتی» منتشر میکردند. الان هست و من یکی از آنها را دیدهام که مجله شده است.
پژوهشکده تاریخ معاصر دارد؟
نمیدانم یک بار عروس امام از من، چون پدربزرگ عروس امام، آیتالله سید صدرالدین کتابی نوشته به نام «المهدی». کار مهمی که راجع به امام زمان (عج) کرده این است که از آیات قرآن هم جمع کرده و از احادیثی که صادق هست جمع کرده است. من این کتاب را در خانهمان دیده بودم. عربی هم هست. ایشان گفت: این کتاب را میتوانی به دست بیاوری و به من بدهی؟ بعد فهمیدم، که پدرم کتابهایش را به آستان قدس وقف کرده. الان هم نمیدانم کجاست. ولی آیتالله سید صدرالدین صدر که پدر امام موسی صدر بود، کتابی نوشته به نام «المهدی». ما مقلد آیت الله صدر بودیم. نواب صفوی و فدائیان اسلام مقلد آیتالله سید صدرالدین صدر بودند. آیتالله سید صدرالدین صدر هم خویشاوند سببی آیتالله حاج آقا حسین قمی بود. حاج آقا حسین قمی از کسانی بود که در واقعه مسجد گوهرشاد دخیل بود. به ایران آمد و بعد رفت و در کربلا ساکن شد .
تبعید شد؟
آن موقع تبعیدها محترمانه بودند. سرباز نمیفرستادند که طرف را ببرد، بلکه به او میگفتند اینجا نباش. پدر من میگفت: استاندار تبریز آقای علی منصور بود. من بعد از ۸ ماه که از اختفا بیرون آمدم، قاضی عسگر تبریز آمد و مرا سوار درشکه استانداری کرد و به استانداری برد. اول که وارد شدم، استاندار برخورد خوبی کرد، اما نیمخیز شد و آن طوری که باید به یک عالم احترام بگذارد، نگذاشت. آقای قاضی عسگر هم برای اینکه بین من و استاندار الفت به وجود بیاورد گفت: آقای شیخ همیشه مخالف قمه زدن توسط عدهای یا سنگ بستن بودند و همیشه به مردم توصیه میکردند که اگر میخواهید قمه بزنید، آن را به دشمنان اسلام و وطن بزنید. استنباط آقای منصور این بود که من با عزاداری مخالفم. خودش میگوید که تقیه از یادم رفت و برگشتم و گفتم: آقای استاندا، یهودی منصف، مسیحی منصف، بودائی منصف، هر دینی که دارد، برای حسین (ع) گریه میکند. حسین (ع) شهید راه آزادی است. طفل شیرخوار و پسر ۱۸ سالهاش و برادرش را هدیه میکند و خواهرش وقتی در برابر ابن زیاد میگوید: خدا ما را موفق کرد و بر شما پیروز شدیم، میگوید: (مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا: من چیزی جز زیبایی ندیدم» خواهر اسیرش این جمله را میگوید که خیلی جالب است. برادرهایش کشته شدهاند . بچههای برادرش کشته شدهاند . خودش اسیر است . در مقابل دشمنی که دشمن دین است، ساکت نمینشیند و میگوید: ( مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا: من جز زیبایی ندیدم.» همه این شهادتها زیبایی است. پدرم میگفت: من در آن جلسه احساس کردم علی منصور بیشتر به من توجه کرد، بهطوری که وقتی که جلسه تمام شد، مرا تا در استانداری مشایعت کرد و احترام هم بیشتر گذاشت.
این روحیه پدرم بود. در هر جمعی که مینشست، دوتا قال الباقر، قال الصادق مطرح میکرد و از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) و صحیفه سجادیه و یا از قرآن آیهای نقل مجلسش بود. تاریخ خوب خوانده بود.
شما همیشه عصرهای جمعه در خانهتان هیئت داشتید ؟
بله، علتش این بود که آقای محمدتقی شریعتی و دوستانش نزد پدرم آمدند و گفتند: شما بیا و یک درس تفسیر بگو . خانه ما یک بیرونی داشت که فرش نداشت. اینها بعد از ظهرهای جمعه فرش کرایه میکردند و میآوردند و در آنجا جلسه داشتند. لذا مرحوم دکتر شریعتی به من گفت: من و پدرم افتخار شاگردی حاج شیخ را داریم . مدتی که آمدند، پدرم گفت : چرا عصرهای جمعه را عمومی نکنیم؟ و عصرهای جمعه را عمومی کرد.
یعنی ؟
همه بیایند. یکی از کارهایی که مشهدیها داشتند این بود که عصرهای جمعه میآمدند به خانه ما، چون پدرم عصرهای جمعه تفسیر میگفت و به مستجاب الدعوه معروف بود. دعا که میکرد، حال مخصوصی پیدا میکرد. حتی یکی از علمای مشهد که از شاه استقبال میکرد پدرم در حرم حضرت رضا (ع)ایستاده بود و اشک میریخت و زیارت میکرد. این آقا آمد و به پدرم گفت : شیخ ترک ! مردم به اندازه کافی به تو معتقد شدند. این قدر گریه نکن. حتی همدورههایش میگویند که واقعا آدم بسیار متدینی بود . ممکن است من چون مادر نداشتم، نقاط ضعفی را به او وصل کنم، ولی واقعاً آدم منصف و متدینی بود.
همه علما هیئت خانگی داشتند؟
علما جمع میشدند و در باره بحثهای فقهی با هم بحث میکردند و بحثهای خوبی هم بودند . مثلاً چهار نفر با هم به مشهد آمدند: آیتالله سید جواد خامنهای، آیتالله میرزا حبیب ملکی، آیتالله سید علیاکبر خوئی، پدر آقای خوئی و پدر من . اینها با هم مباحثه داشتند . هر چهار نفر مجتهد و باسواد بودند . هر چهار نفر بحثهای فکری میکردند . پدر من مدرسهای درست کرده بود به نام «دارالتعلیم دیانتی» در انتهای بازار سرشور . مقام معظم رهبری در آنجا کلاس میرفت. من با برادر بزرگ آقای خامنهای همکلاسی بودم از کلاس سوم به آن مدرسه میرفتم .
با محمد آقای خامنهای همکلاسی بودید ؟
بله. در آنجا یک مولویای آمده بود که واعظی همراهش بود به نام شیخ محمد کرمانی. ایشان به ما سرود یاد میداد . یک روز سرودی به ما یاد داد : «الصلاة علی النبی»من داشتم این سرود را از بهر میکردم. پدرم گفت: یک بار دیگر آن را بخوان. خواندم و گفتم: الرحمن الرحیم. گفت: مگر به پیغمبر «ص» میشود الرحمن گفت؟ رحمان صفت خداست. این شرک است. شیخ محمد کرمانی را خواست و گفت: اینها چیست یاد بچهها میدهی؟ آنها گفتند شاعرش مولوی است. از هندوستان آمده بود . شعر فارسی میگفت و زبان فارسی را هم خوب بلد بود. شعرهای خوبی گفته بود. او را خواستند. با حضور آشیخ هاشم قزوینی، آشیخ مجتبی قزوینی، آشیخ غلامحسین بادکوبهای، پدر مقام معظم رهبری، آسید جواد خامنهای، جلسهای در منزل ما تشکیل شد. در آنجا آقای مولوی گفت: شما دستور دادید استکان مرا آب بکشند. آشیخ حسین مهامی، اهل بادکوبه بود، گفت : کسی که به پیغمبر «ص» صفت خدا را بدهد، مسلمان نیست، مرتد است، مشرک است. بیشترین مبارزه پیغمبر «ص» با شرک است. برای خدا شریک قرار دادن معنی ندارد. پیغمبر رحیم است، اما رحمان نیست. آیا پیغمبر به همه هستی بخشش دارد؟ رحمان یعنی همه هستی زیر پوشش خداست. رحمان صفت مخصوص خداست. یادم هست که در آن جلسه آقای مولوی پرسید: پس من نجس هستم ؟ و آشیخ غلامحسین جواب داد : بله، چون برای خدا شریک قرار دادی.
مادر شما در جریان کشف حجاب شهید شد؟
سال 1316. من یک ساله بودم. کوچه خانه ما حمامی بود به نام حمام سالار. یک روز مادرم با زن همسایه که با او دوست بود به حمام رفتند. حمامها تا اول آفتاب مردانه بودند و بعد از طلوع آفتاب زنانه میشدند. مادرم با زن همسایه به حمام میرود. موقعی که از حمام بیرون میآیند، چشم پاسبان محل به آنها میافتد و حمله میکند که چادر اینها را بردارد. مادرم فرار میکند و پای او به چهارچوب در خانه گیر میکند و به زمین میافتد. حامله بوده و بچهاش سقط میشود و 16 روز بعد میمیرد. مادر دوم من، عمه علمالهدی از علمای مشهد بوده. همین طور پسرش. آنها به پدر من اعتقاد داشتند و پدر پیشنهاد میکند که پدر ما دخترشان را بگیرد.
رابطه شما با مادر دومتان چگونه بود آیا این ازدواج بر زندگی شما تاثیر گذاشت؟
سئوال عجیبی کردی. من خیلی نمیتوانم در این باره حرف بزنم. واقعیت این است که مادر دوم من خیلی از من حلالیت خواست.
پدرتان چطور ؟
پدر من آدم منصفی بود. یک نمونه انصافش را میگویم. پدر من یک روز به قم میآید و مراجع مهمان او بودند. آسید جواد علم الهدی، برادر بزرگ آسید احمد علم الهدی، مادر دوم من عمه اینهاست. برادر ناتنی من پسر عمه آنها و آنها پسر داییاش هستند. اینها با پدرشان به قم آمدند و یک شب مهمان ما بودند . شوهر عمهمان بود و عالم هم بود. شام هم خانه ما ماندند. اینها در قم درس میخواندند . پدرم نماز شب میخواند . نصف شب هم بلند شد نماز شب بخواند و خیلی گریه کرد. این را از قول آسید جواد نقل میکنم. او سر سفره صبحانه گفت: آقای آشیخ ! دیشب خیلی گریه کردید. گفت: آره. یاد مهدی کردم. ما در مورد مهدی کوتاهی کردیم. یک عالم بزرگی که بچه بزرگ کرده، با خدای خودش که صحبت میکند، میگوید: ما در مورد این بچه کوتاهی کردیم. یتیم بوده، مادرش کشته شده و ما در کلاس چهارم او را از مدرسه برداشتیم و رفته شاگرد زرگر و دستفروش شده. شاگرد آجیل فروشیهای خیابان لاله زار شده. به همین جهت من همه هنرپیشهها را دیدهام.
چرا مدرسه را رها کردید؟
بین پدرم و آقای مولوی و شیخ محمد کرمانی اختلاف افتاد.
سر همان شعر
بله. پدرم دیگر نرفت و ما را هم از آن مدرسه برداشت و به من گفت: طلبه شو . چهار پنج ماه طلبه بودم. یک آقای زرگری بود به نام محمد آقا صدر همدانی که از ارادتمندان پدرم بود. یک شب پدرم گفت: این حاج محمد آقا قرار است به تو هفته یک تومان بدهد. برو پیش او کار کن. من درس و بحث را رها کردم و به مغازه محمد آقا زرگر رفتم و پای کوره نشستم .
پدرتان نمیتوانست خرجتان را بدهد ؟
نمیدانم. برای پدرم وجوهات زیاد میآمد، ولی وسواس داشت. یک روز من و پدرم مهمان یکی از علما شدیم. ظهر دو جور خورش گذاشته بود. قورمه سبزی و قیمه. بعد از ظهر هم یک ظرف پر از سیب شمیرانی آورد. وقتی برگشتیم، پدرم گفت: یا ما راست میگوییم یا این آقا راست میگوید. به احترام پدرم دو جور خورشت گذاشته بود. از پدرم پرسیدم: چرا ؟ گفت: اگر اینها راست میگویند، ما به بچههایمان ظلم کردهایم و جواب خدا را چه بدهیم ؟
من و پدرم در قم تنها بودیم و آقا طاها که آن موقع بچه بود، با مادر دومم آمده بودند قم. برای شام ماست چکیده داشتیم. پدرم کمی خاکه تند میریخت روی ماست و با نان میخوردیم. یک فروشنده تسبیح آمده بود حساب سالش را بپردازد. در زدند و پدرم گفت: برو در را باز کن . رفتم و در را باز کردم و دیدم اوست. گفتم: حاج آقا دارند شام میخورند.
بعدها فهمیدم که او میخواست ببیند شام این شیخ چیست؟ ۱۶ ، ۱۷ سال داشتم. گفت: چه میشود من هم یک غذای حلال بخورم؟ میخواهم بیایم با شما شام بخورم. من رفتم به پدرم گفتم: حاج حبیب الله تسبیح فروش آمده و اصرار میکند که بیاید با ما شام بخورد. گفت: بگذار بیاید. آمد و دید که شام ما ماست چکیده است با نان. پرسید: غذای آقای حاج شیخ همین است؟ گفتم: بله. پدرم در وجوهات وسواس داشت. حتی یک پیراهنش هم از وجوهات نبود. اگر نائب الزیاره میشد یا خطبه عقد میخواند یا کسی به او هدیه میداد، آن را پول خودش میدانست. اگر میخواست با نخی پیراهنش را بدوزد، قرقره را از آن پول میخرید. وجوهات را برای موارد خاص خودش میگذاشت. خیلی سال پیش ۱۰۰ هزار تومان وجوهات در دست پدرم بود .
10 میلیارد حالا ؟
بله. دست نزد و گفت ببر بده به آقای بروجردی .
چه سالی؟
32 ، 33
با آن ۱۰۰ هزار تومان غیر از ماست در زندگی شما چیزی پیدا نمیشد؟
خیر ظهر میرفتیم پنج سیر ماست خیکی میگرفتیم ، داخل آن آب میریختیم، نان را داخلش خرد میکردیم و میخوردیم .
آب دوغ خیار؟
خیر. از خیار و بقیه چیزها خبری نبود آب دوغ خالی. من ۱۴، ۱۵ ساله بودم که کار میکردم و خودم غذا تهیه میکردم .
بقیه برادرهایتان هم همین طور بودند و مثل شما کار میکردند یا درس میخواندند ؟
یکی از برادرهایم در مدرسه آقای بروجردی امتحان هم داد، قبول شد، اما طلبگی را رها کرد، چون خیلی برایش سخت بود. آمد دستفروش شد و در آنجا هم موفق نبود. برادر بزرگم منبری بود و فلسفی ترکها شد. بیان خوبی داشت و خوب صحبت میکرد. احادیث و قرآن و نهج البلاغه را هم خوب بلد بود و تا آخر عمرش هم منبری بود. بازنشسته شد و نهایتاً هم در مشهد فوت کرد. برادر تنی من بود.
آقا طاها؟
طاها، سه دوره نماینده مجلس شد. از مادر از من جداست. البته پدرم به طاها محبت کرده چون مادر داشت. مادر خیلی مهم است.
فقدان مادر همیشه برای شما حس می شد؟
من برای اولین بار که رفتم تبریز، مادربزرگم زنده بود. مرا به سینهاش چسباند و به ترکی گفت: «وای! پسر فاطمه سلطان!» احساس کردم گرم شدم. مادر دوم من به ما محبت میکرد، ولی به هر حال یک زن بود.
چرا مهاجرت کردید؟
من چهارده ساله بودم که به تهران آمدم و مدتی دستفروشی و شاگردی کردم. شب هم خسته به کارخانهای در خیابان ارامنه میرفتم و در آنجا میخوابیدم. شده بودم محافظ کارخانه. یک کارخانه بزرگ و روبهروی خانه مکی بود.
وسایل و امکانات گرمایشی و سرمایشی بود؟
نه. در گرما جلوی پیادهروی کارخانه میخوابیدم و در سرما بخاری که نبود، خودم را مچاله میکردم و میخوابیدم. من زندگی سختی داشتهام.
کی با فدائیان اسلام آشنا شدید؟
پدر من با کسروی مخالف بود. همین که شنید کسروی را کشتهاند، گفت: من حاضرم 70 سال تحصیلات و مبارزاتم را بدهم و به جایش زدن کسروی را بگیرم. بعدها شهید نواب صفوی به من گفت که من در تهران از مرحوم شاهآبادی و آیتالله کاشانی پرسیدم مشهد که رفتم، کجا بروم؟ گفتند: برو به خانه حاج غلامحسین تبریزی.
حاج سراج انصاری ترک بود و مجله «مسلمین» را داشت. اتحادیه مسلمین را هم او درست کرد. دفترش در خیابان خیام بود. در آنجا او هم به نواب صفوی میگوید که وقتی به مشهد رفتی بیاید به خانه ما. من عکس نواب صفوی را در روزنامهها دیده بودم. مخصوصاً روزنامه حزب توده را یادم هست. وقتی به عکس او نگاه کردم، دیدم کفشهایش بنددار هستند. آن روزها روحانیون نعلینهای زرد میپوشیدند. برایم عجیب بود که او کفش بنددار پوشیده است.
یک روز در زدند و من رفتم و در را باز کردم و دیدم صاحب همان عکسی است که دیده بودم. ایشان یکمرتبه پرسید: آقاجان خانه هستند؟ گفتم: بله. گفت: برو بگو نواب آمده. من داشتم میرفتم به مدرسه. رفتم و به پدرم گفتم.
چند سال داشتید؟
9 سال. نواب صفوی را هدایت کردم به داخل منزل و خودم رفتم مدرسه. ظهر که برگشتم، مرحوم پدرم از شهید نواب صفوی خواسته بود که از داخل حیاط عبور کند تا مادر دوم من او را ببیند. وقتی رفتم ناهار بخورم، مادر دومم گفت: در چهره او علیاکبر را دیدم. این حرف خیلی در من تأثیر گذاشت.
یک شب هم برادرم مریض بود. پدرم شبهای دوشنبه تفسیر قرآن میگفت. آن شب گفت که کس دیگری به جای او برود. نواب صفوی در خانه آقاضیاء نجفی مخفی بود. پدرم او را به آنجا برده بود. آن شب نواب به جای پدرم رفت و تفسیر گفت.
روحانیت مشهد شاگردان از جمله آقای آمیرزا جواد تهرانی، آشیخ هاشم قزوینی، آشیخ مجتبی قزوینی همگی آمیرزا مهدی اصفهانی بودند و خود مهدی اصفهانی هم از شاگردان مرحوم علامه محمد حسین نائینی است که « تنبیه الامه و تنزیه المله» را نوشته است. این کتاب که راجع به مشروطیت است، از مراجع و مفاخر شیعه است.
بعد از ۲۸ مرداد، من یک روز همراه نواب صفوی به منزل آقای طالقانی رفتم . ایشان این کتاب را تجدید چاپ کرده و بر آن حاشیه زده بود. من گفتم: آقای طالقانی! چند سال از حیات مرحوم محمد حسین نائینی گذشته و شما حالا این کتاب را منتشر کردهاید؟ گفت: حالا وقت و زمانش هست. حالا دیکتاتوری دارد حاکمیت پیدا میکند. کتاب به وسیله یک مرجع نوشته شده و احادیث و آیات قرآن را در آن جمع کرده و از بهترین کتابهایی است که در شیعه نوشته شده است.
سبک تربیتی پدر شما آمیزه ای اخلاق و عقلانیت بود؟
لذا پدرم در تربیت ما خرافات را وارد نمیکرد . از نظر انسانی خیلی متواضع بود. ما حتی وقتی بچه هم که بودیم پیش نمیآمد که جلوتر از او سلام بدهیم. خودش به ما سلام میکرد. در بازار که میرفت که به مسجد برود، در سلام دادن به همه پیشی میگرفت. حتی یک روز پسر برادر مادر دوم من گفت: من از روی حاج شیخ خجالت میکشم. همیشه جلوتر سلام میدهد. من هیچ وقت نتوانستم از او جلوتر سلام بدهم. خیلی هم آرام کار میکرد.
یک روز به دیدن آقای سید احمد علمالهدی که الان امام جمعه مشهد هست، رفتم، گفت: یک روز پدر شما درس را تمام کرده بود و نزدیکیهای اذان بود. میگفت: پدرم و خانواده ما در وضو گرفتن خیلی وسواس داشتند. من دیدم پدر شما آمد و در عرض ۱۰ دقیقه خیلی راحت وضو گرفت و به نماز ایستاد. از آن موقع از او اقتباس کردم و گفتم: این مجتهد است که به این شکل وضو میگیرد.
یک بار وضو گرفتن آیتالله سید علی سیستانی را در تلویزیون نشان داد و دیدم. با یک آب کمی راحت وضو گرفت و ایستاد به نماز. بزرگان وسواس نداشتند. معروف است که میگویند مرحوم آسید کاظم یزدی، از مراجع که «عروهالوثقی» را نوشته، یک روز میرود حمام و میبیند آدمی تا به در حمام میرسد، دوباره برمیگردد و به خزینه میرود. آن روزها به خاطر کمبود آب، دوش نمیگذاشتند و خزینه بود، در حالی که علامه امینی میگفت: در حجاز با وجود کمبود آب جاهایی را درست کرده بودند که روی یک چوب پارچه میبستند و زیر آن میرفتند که آلوده نشوند . مرحوم یزدی از آن مرد پرسید : چرا این قدر میروی و برمیگردی؟ گفت: من وقتی از خزینه بیرون میآیم روی تنم عرق مینشیند حمام هم که نجس است و این عرق نجس میشود. برمیگردم که دوباره خودم را آب بکشم. پرسید: مقلد چه کسی هستی ؟
طرف گفت: آسید کاظم یزدی. گفت: من خودم هستم. این کار تو خلاف است. از این مثالها زیاد هست، لذا گاهی میگوییم از پاپ که نمیتوان کاتولیکتر باشی.
انتهای پیام
نظرات