به گزارش ایسنا، نعمتالله آچکزهی از جمله شهیدان افغانستانی جنایت تروریستی در کرمان در سالروز شهادت سپهید شهید حاج قاسم سلیمانی است و حالا جواد شیخالاسلامی، خبرنگار ایسنا همزمان با چهلمین روز شهادت این زائران به گفتوگو با خانواده شهید نعمتالله آچکزهی نشسته است.
«خونشریکی» مردم ایران و افغانستان، این بار در گلزار شهدای کرمان
تازه به کرمان رسیدهام و برای دیدن خانواده شهدای گلزار شهدای کرمان آرام و قرار ندارم. اولین مقصد هم خانواده شهید «نعمتالله آچکزهی»، شهید ۱۵ ساله افغانستانی است که در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید. وقتی اسامی شهدای کرمان منتشر شد، کمتر کسی انتظار داشت که نام شهدای افغانستانی را هم در کنار شهدای ایرانی ببیند. روز اول و دوم تعداد شهدا ۱۲ نفر اعلام شد ولی هرچقدر که گذشت، آمار شهدا بیشتر شد و تعدادی از جانبازان این حادثه نیز به شمار شهدا افزوده شدند. امروز که به چهلم واقعه رسیدهایم، تعداد شهدای افغانستانی گلزار شهدای کرمان به ۱۶ نفر رسیده و تعداد جانبازان هم هنوز به درستی اعلام نشده است.
بعضی رسانهها و صفحات بینام و نشان مجازی که چندماهی است در حال «مهاجرستیزی» هستند، بنا داشتند این حادثه را بهانهای برای تفرقهافکنی بین مردم ایران و افغانستان قرار بدهند که با انتشار اسامی شهدای افغانستانی؛ تیرشان به سنگ خورد و مجبور شدند به طرق دیگری علیه مهاجران افغانستانی جوسازی کنند. مثلا از این جمله که «افغانستانیهایی که در گلزار شهدا کشته شدند، برای غذای نذری به مراسم رفته بودند و هیچ نسبتی با ایران و انقلاب و حاج قاسم نداشتند!». برای من که سالها است با مهاجران افغانستانی دمخور هستم، این قضاوت بسیار تلخ آمد. این شد که تصمیم گرفتم شهدای افغانستانی کرمان را از داخل لیستها و عوالم اعداد و آمار دربیاورم و با نزدیک شدن به آنها و خانوادههایشان، شناختی واقعیتر از آنها به مخاطب بدهم. تنها از مسیر شناخت است که ما دیگربار میفهمیم «خونشریکی» مردم ایران و و افغانستان نه قصهای دور و دراز، که واقعیتی روشن و آشکار است. خون مردم ایران و افغانستان چنانکه در دفاع مقدس ایران، مبارزه با شوروی در افغانستان و نیز در مبارزه با داعش و دفاع از حرم اهل بیت (ع) با هم بر زمین ریخته و در هم عجین شده بود، باری دیگر در واقعه تروریستی کرمان در هم تنیدند و به ما یادآور شدند که «خونشریکی» خاصیت این دو ملت شریف و نجیب است.
اولین دیدار با خانواده شهید «نعمتالله آچکزهی»
اولین خانوادهای که سر میزنم، خانواده شهید نعمتالله آچکزهی است. از روی اسم و فامیل میفهمم که این شهید نه تنها اهل سنت، بلکه از قوم پشتون افغانستان است که همواره در رسانهها و فضای مجازی اینطور گفته میشود که هیچ قرابتی با ایران و انقلاب اسلامی ندارند. برای خودم هم سوال شده بود که آیا واقعا اینگونه است؟ مگر اهل سنت افغانستان و پشتونهای مهاجر هم دلداده ایران و انقلاب و حاج قاسماند؟! با این سوالات است که جلوی درب منزل شهید ۱۵ ساله اهل سنت از ماشین پیاده میشوم.
منزل شهید در یک منطقه محروم و در حاشیه کرمان است. با اینکه انتظار داشتم در و دیوار منزل شهید پر از عکس و پردههای تبریک و تسلیت باشد، تنها نشانی که از شهید نعمتالله میبینم تصویری از شهید روی درب منزل است که خود خانواده شهید نصب کردهاند. با استقبال و پذیرایی «دینمحمد» برادر بزرگتر شهید نعمتالله آچکزهی وارد حیاط میشوم. حیاطی بزرگ و خانهای با چند اتاق که از رنگ و روی آن مشخص است چقدر قدیمی و ساده است. وسط حیاط مثل خانههای قدیمی حوض خالی از آب به چشمم میخورد. طوفان حسابی حیاط را به هم ریخته و فضای آن را پر از گرد و خاک کرده است. البته که بدون گرد و خاک هم مشخص است که منزل شهید چقدر قدیمی و کهنه و ساده است. ناخودآگاه یاد منزل شهید روح الله عجمیان میافتم و این جمله از امام (ره) در ذهنم تکرار میشود که «تنها آنهایی تا آخر با ما خواهند بود که طعم فقر، محرومیت و استضعاف را چشیده باشند».
زندگی ما روی دست نعمتالله میگذشت...
وارد یکی از اتاقها میشوم. اتاقی به غایت قدیمی با دیوارهای رنگ و رفته. سقف نم گرفته و مشخص است که در زمستانها از آن آب چکه میکند. روی دیوارها عکس حاج قاسم و شهید خانواده را میبینم. مادر شهید، خواهر، برادر و برادرزادههای شهید دورم حلقه زدهاند. هنوز داغ شهید سرد نشده و برایم سخت است که گفتوگو را شروع کنم.
«دینمحمد» برادر بزرگ شهید است که بار اصلی معرفی شهید را به عهده گرفته: «ما سه تا برادر هستیم با شش تا خواهر. پدرم دو سال پیش فوت کرد و حالا تنها سایه مادرمان را بر سر داریم. نعمتالله برادر کوچکترمان بود و ۱۵ سال داشت. با اینکه از همه کوچکتر بود، یکجورهایی بزرگتر همه ما بود. یعنی زندگی ما روی دستان او میگذشت».
با همین جملات کوتاه میفهمم که شهید حرفهای زیادی برای شنیدن دارد. دینمحمد درباره سابقه و دلیل حضورشان در ایران میگوید: «من ۷ ساله بودم که به ایران آمدیم. از افغانستان به جز خاطرات کودکی چیزی یادم نیست. میتوانم بگویم که تقریبا افغانستان را اصلا نمیشناسم. به جز خودم و برادر بزرگم، نعمتالله و خواهرهایم در ایران به دنیا آمدهاند و آنها هم از افغانستان چیزی نمیدانند. ضمن اینکه پدر و مادرمان اهل شهر فراه افغانستان هستند که مجاور با مرز زابل ایران است. به خاطر همین است که به لحاظ فرهنگی هم به ایران خیلی نزدیک هستیم».
شهیدی که با فروش سفره خرج زندگی ۱۰ نفر را درمیآورد
مادر شهید از ابتدای گفتوگو یک گوشه نشسته و جز سلام و خیر مقدم حرف دیگری نزده است. مشخص است که هنوز نتوانسته داغ نعمتالله را هضم کند. رو به مادر شهید میکنم و میپرسم «مادرجان! بعد از شهادت نعمتالله چه حالی دارید؟» سرش را تکان میدهد و میگوید: «خیلی خیلی سخت است». چندبار دیگر هم «خیلی سخت» را تکرار میکند و میگوید: «من بچهها را به سختی بزرگ کردم. نعمتالله سفره میفروخت به مردم. خیلی بچه زحمتکشی بود...» مادر شهید نمیتواند جملهاش را کامل کند. خواهر نعمتالله به کمک مادر میآید و میگوید: «نعمتالله نزدیک یک سال بود که در بازار سفره میفروخت. قبلا که کوچکتر بود کارهای دیگری میکرد، ولی حدود یک سالی بود که کارش فروش سفره بود. با فروش سفره بود که خرجی کل خانواده را میداد».
تعجب میکنم. از دینمحمد میپرسم واقعا خرج و مخارج خانواده به عهده نعمتالله بود؟ پس شما چه؟ جواب میدهد: «بله، نعمتالله در سالهای اخیر تنها نانآور خانواده بود. سال ۸۸ بود که من تصادف کردم و دیگر نتوانستم آنطور که باید کار کنم». قسمتی از پیراهنش را بالا میزند و رد عملهای جراحی روی دست و بازو و شانهاش را نشان میدهد. ادامه میدهد: «به خاطر همین تنها نانآور خانواده نعمتالله بود. گاهی اسباببازی میفروخت، گاهی بادکنک میفروخت، گاهی هم چیزهای دیگر. در هر زمانی یک جنس را برای فروش انتخاب میکرد؛ مثلا ایام عید نوروز بادکنک و ماهی میفروخت. ولی یک سال گذشته کارش فروش سفره بود. هر روز با یک توپ سفره به بازار میرفت و با همین کار خرجی خانه را درمیآورد. وقتی شهید شد ۱۵ سالش بود. البته من هم گاهی وقتها کنارش کار میکردم، به خصوص با جمعآوری ضایعات، ولی چون نمیتوانم دستم را تکان بدهم بار اصلی خرج خانواده روی دوش شهید بود».
نعمتالله از ۱۰ سالگی کار میکرد و خرج خانواده با او بود
مادر میان بحث میآید و میگوید: «مجبور بودیم. از روی مجبوری و ناچاری بار خانواده روی دوش نعمتالله بود. او هم توی کار کم نمیگذاشت. با اینکه دوست داشت درس بخواند، نتوانست ادامه بدهد. تا کلاس پنجم درس خواند، سوادش هم خیلی خوب بود، خیلی هم دوست داشت که ادامه تحصیل بدهد ولی وقتی دید شرایط خانواده خوب نیست، درس را کنار گذاشت. البته همان زمانی که درس میخواند، باز هم کار میکرد. وقتی که کرونا آمد و درسها تق و لق شد، درس را کنار گذاشت و تماموقت مشغول کار شد». اینها را دینمحمد ترجمه میکند. مادر شهید خیلی به فارسی مسلط نیست و من میخواهم به هر زبانی که راحتتر است صحبت کند تا بیشتر از شهید بگوید.
از شما چه پنهان هنوز باور این که شهید از ۱۰ سالگی کار میکرده و مخارج یک خانواده روی دوشاش بوده، برایم سخت است. از دینمحمد میپرسم واقعا شهید توی پنج سال گذشته نان برادرها و خواهرهایش را درمیآورد؟ جواب میدهد: «اگر بخواهم دقیقتر بگویم، نعمتالله نان ده نفر را درمیآورد. ما توی خانه ده نفر هستیم. البته چندتا از خواهرهای ما عروس شدهاند ولی با خواهرها و برادرزادهها نزدیک ۱۰ نفر هستیم. نعمتالله خرج همه خانواده را درمیآورد. خیلی سرش شلوغ بود. خیلی خسته بود. صبح از خانه بیرون میزد و کار میکرد، ظهر میآمد چند لقمه غذا میخورد و باز دوباره تا شب توی بازار سفره میفروخت».
حسرت غذا خوردن دور یک سفره بهشتی!
دوست دارم ابزار کار نعمتالله را ببینم. میپرسم از سفرههایی که شهید میفروخت هنوز چیزی توی خانه مانده؟ ظاهرا پیش از من یکی از کسانی که برای عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید به آنها سر زده، زرنگی کرده و نصف پارچه سفرهای را که بوده با خودش برده: «گفتم این یادگاری نعمتالله است، ولی اصرار کرد و گفت من هرطور شده این سفره را میخواهم. ما هم راضی شدیم و توپ سفره را به ایشان دادیم». میگویم چه روحانی زرنگی. اگر سفره را نگه داشته بودید، من هم هرطور شده حداقل یک متر از آن را با خودم میبردم و هروقت که سفره میانداختم به یاد نعمتالله غذا میخوردم. انگار توفیق نبود...
خواهر نعمتالله میگوید: «خوشبختانه هنوز یک تیکه از آن سفرهها را داریم که برای مصرف شخصی خودمان است». دوست دارم بدانم شهید چه مدل سفرهای میفروخته و دقیقا از چه چیزی نان یک خانواده را با آن درمیآورده. دوست دارم با چشمهای خودم ببینم. از خانواده میخواهم سفره را بیاورند. سفره جلوی رویمان روی زمین پهن میشود. سفرهای ساده که تنها یادگاری خانواده برادر ۱۵ ساله شهیدشان است. روی سفره دست میکشم. این سفرهای است که نعمتالله با آن فروش آن توی گرما و سرما، خرج خانواده را دشت میکرده. چقدر دلم میخواست دور این سفره غذا میخوردم!
خواهر شهید با خودش قیچی درب و داغانی هم آورده که به من نشان میدهد. چسبهای قرمزرنگ روی قیچی نشان میدهد که بارها تعمیر و سرِ هم شده است. این تنها ابزار کار نعمتالله است که من در دست گرفتهام؛ قیچیای که شهید با آن امرار معاش میکرده. همانقدر ساده و زخمی که خود نعمتالله بود.
ماجرای قیچی شکستهای که بارها تعمیر شده بود
دینمحمد آهی میکشد و توضیح میدهد: «بارها به او میگفتیم چرا نمیروی یک قیچی دیگر بخری؟ چرا با این قیچی خراب کار میکنی؟ جواب میداد نمیخواهم برای قیچی جدید پول بدهم. همان پولی را که باید برای قیچی خرج کنم، میگذارم برای خانواده. هربار که قیچی خراب میشد، با دستهای خودش آن را تعمیر میکرد و با همین چسبهای قرمز آن را سر هم میکرد تا کار کند».
هرچه از شهید بیشتر میشنوم، بیشتر شیفتهاش میشوم. با خودم فکر میکنم بیخود نیست که آدم حسابیها شهید میشوند. و بعد میگویم: «چقدر مهم و لازم است که شهدا را از توی لیستها و آمار و عددها بیرون بیاوریم. چقدر خوب است که با آنها مثل یک عدد رفتار نکنیم و ولو برای لحظاتی با تکتکشان زندگی کنیم». خوشحالم که شهید نعمتالله را از توی لیست شهدای افغانستانی گلزار شهدا درآوردهام و به خانوادهاش سر زدهام. حالا این فرصت را دارم که ببینم شهدا واقعا شهیدانه زندگی میکنند یا اتفاقی شهید میشوند؟!
سفرهای که دوست داشتم با خودم به تهران بیاورم!
خواهر نعمتالله هم بغض دارد، هم لبخندی از جنس افتخار روی لب. سفره را پهن کرده و به یاد برادرش روی آن دست میکشد. انگار چیزی هست که در گفتن آن مردد است. آخر سر لب باز میکند و میگوید: «بعضی میگویند ما مهاجرین حق آنها را میخوریم و کار نمیکنیم، ولی برادر من با تمام توان کار میکرد تا سر بار جامعه نباشیم. الآن خوشحالیم روی سفرهای غذا میخوریم که نعمتالله به یادگار گذاشته. نه تنها ما، خیلی از مردم کرمان روی سفرههایی غذا میخورند که با دستهای شهید بریده شده و از دستان شهید تحویل گرفته شدهاند. میخواهم بگویم که ما با نان حلال بزرگ شدیم؛ با نانی که نعمتالله شبانهروز توی کوچه و خیابانهای کرمان به سختی درمیآورد. وقتی یادم میآید که نعمتالله چقدر کار میکرد تا ما گرسنه نباشیم، برای او غصه میخورم». به سفره نگاه میکنم و به دینمحمد میگویم دارید وسوسهام میکنید که سفره را با خودم ببرم! میخندند و از نوع خندهاش میفهمم که محال است چنین اجازهای بدهد. این سفره نه تنها یادگار نعمتالله است، بلکه سند افتخار آنان نیز هست.
مادر شهید کم حرف میزند ولی گاهی لب باز میکند و یکی دو جمله به فارسی میگوید. او هم نگاهش به سفره است که توی اتاق پهن شده. دورش حلقه زدهایم و بر سفره معرفت و جوانمردی و پاکی «نعمتالله» لقمه میگیریم. با حسرت و داغ و دلتنگی زیاد میگوید: «بدبخت خیلی خسته بود. خیلی میدوید. روز تا شب میدوید». و بعد باز سرش را پایین میاندازد. رو به مادر شهید میگویم مادرجان بیشتر از نعمتالله بگویید. آرام و شمرده شمرده جواب میدهد: «نعمتالله خیلی خسته بود. خیلی میدوید. خیلی کار میکرد. رفتناش دلم را تکه تکه کرد...» و باز دوباره سرش را غریبانه زیر میاندازد و بغض میکند. صدای تکه تکه شدن دلش را میشنوم. همانطور سربهزیر حرفهایش را کامل میکند: «بچهام کم غذا میخورد، میوه نمیخورد، برای خودش لباس نمیخرید و هرچه پول درمیآورد برای ما خرج میکرد. وقتی که گرانیها بیشتر میشد، کار کردن و غصههایش هم بیشتر میشد ولی بازهم به روی ما نمیآورد».
میگویم اصلا چه شد به ایران آمدید؟ دینمحمد میگوید: «زمانی که ما از افغانستان به ایران آمدیم، در افغانستان جنگ بود. پدر و مادر من میخواستند که جان خودشان و بچههاشان را حفظ کنند. مادرم میگوید وقتی که در افغانستان بودیم، مدام در اطراف خانه ما تیراندازی و بمباران بود. طالبان میآمدند در نزدیکی خانه ما چند تا تیر میزدند و فرار میکردند. بعد از فرار طالبان هواپیمای شوروی میآمد و ما را بمباران میکرد. به خاطر همین بود که به ایران پناه آوردند». چندلحظهای فکر میکند و ادامه میدهد: «فکر نمیکردند اگر از آنجا فرار کنند، اینجا هم تروریستها از سرشان دست برنمیدارد. دشمنان نمیخواهند ملتهای ما روی آرامش ببینند. اگر بتوانند تمام کشورهای منطقه ما را آتش میزنند. تنها کشوری که نتوانستهاند آن را شکست بدهند، ایران است. به خاطر همین تروریست میفرستند و مردم عادی را میکشند».
هرهفته با دوچرخهاش به مزار حاج قاسم میرفت
عکس نعمتالله روی دیوار به من خیره شده و احساس میکنم نگاهش رو به من است. دینمحمد درباره عشق و علاقه نعمتالله به حاج قاسم میگوید: «ما همیشه در سالگرد حاج قاسم به گلزار شهدا میرفتیم ولی نعمتالله هر پنجشنبه با دوچرخهاش به مزار حاج قاسم میرفت. عادت داشت که پنجشنبهها به مزار حاج قاسم برود. خیلی حاج قاسم را دوست داشت. به او زنگ میزدیم که نعمتالله کجایی؟ میگفت من سر مزار حاج قاسمم! آنقدر حاجی را دوست داشت که همیشه میگفت من دوست دارم سرباز حاج قاسم شوم. سناش به مدافعین حرم قد نمیداد، ولی از مجاهدتهای سردار سلیمانی خبر داشت. میگفت دوست دارم روزی مثل حاج قاسم برای عزت مسلمانان بجنگم. برای همین خیلی به کارهای نظامی علاقه داشت. گاهی میگفت آرزو دارم در ایران پلیس شوم. شلوار پلنگی خریده بود و عاشق این بود که کنار تندیس حاج قاسم در گلزار شهدا بایستد و با حاجی عکس بگیرد».
دوچرخه شهید را توی حیاط نشان میدهد و ادامه میدهد: «این دوچرخهای است که نعمتالله از آن برای رفت و آمد استفاده میکرد. در طول سال با همین دوچرخه به گلزار شهدا میرفت و برمیگشت. تنها زمانی که بدون دوچرخه به گلزار شهدا میرفت، سالگرد حاج قاسم بود. در سالگرد حاج قاسم که خیابانها شلوغ و راهها بسته میشد، از در خانه تا مزار حاجی پیاده میرفت و پیاده برمیگشت».
دینمحمد درباره آخرین روز زندگی شهید میگوید: «شباش به مادر، خواهرها و برادرزادههایش گفته بود که فرداصبح به مزار حاجی میرویم. هفت هشت نفر بودند که صبح از خانه راه افتادند. یک قسمتی را با اتوبوس آنها را برده بود و بقیه راه را پیاده رفته بودند».
ما اینجا بزرگ شدهایم و عاشق ایران هستیم
مادر شهید هم لب باز میکند و میگوید: «این سال آخر من به نعمتالله گفتم که نعمتالله! من مریضم و امسال به مراسم سالگرد حاج قاسم نمیآیم. گفت مادرجان بیا برویم، من خودم برایت تاکسی میگیرم. تا نصف راه من را با اتوبوس برد و رسیدیم به جایی که دیگر راهها بسته بود. خیلی تلاش کرد که برای من تاکسی بگیرد ولی نمیشد. آرام آرام و پیاده رفتیم گلزار شهدا. آنقدر حاجی را دوست داشت که هرطور شده ما را هم با خودش همراه میکرد».
میپرسم مادرجان شما سالهای زیادی است که در ایران هستید. رابطهتان با مردم ایران چطوری است؟ دینمحمد حرفهای خودش و مادرش را قاطی هم میکند و میگوید: «خوب است. ما راضی هستیم. همیشه رابطهمان با مردم خوب بوده. خودمان هم سعی کردیم همیشه به قانون احترام بگذاریم و رابطه خوبی داشته باشیم. ایرانیها هم همیشه به ما محبت داشتند و ما واقعا راضی راضی هستیم. بالاخره هر دو مسلمان هستیم و یک دین داریم».
ادامه میدهد: «ما از جمهوری اسلامی خیلی راضی هستیم، خیلی. هم از دولتش راضی هستیم، هم از ملتش راضی هستیم. به خدا اصلا فکر نمیکنیم که کشورمان افغانستان است؛ ما میگوییم کشورمان ایران است. چون اصلا آنجا را نمیشناسیم و اطلاعی نداریم. با فرهنگ اینجا رشد کردهایم و مثل مردم ایران زندگی میکنیم. یک وقتهایی که از کرمان دور میشویم، به مادر میگویم زودتر به کرمان برویم و برویم خانه خودمان. یعنی به کرمان هم چنین علاقهای داریم. شهید که اصلا افغانستان را ندیده بود. میگفت کشور من ایران است؛ ما مال اینجا هستم و همینجا هم زندگی میکنم».
نعمتالله حاج قاسم را مثل پدرش دوست داشت
«آنقدر حاج قاسم را دوست داشت که انگار پدرش است». این را دینمحمد میگوید. برایم عجیب است که یک خانواده اهل سنت، با اصالت افغانستانی و قومیت پشتون اینقدر عاشق حاج قاسم باشند. بعد که با دیگر شهدای حادثه گلزار شهدا آشنا میشوم، میفهمم واقعیت با تصوراتی که ما داریم خیلی متفاوت است و عشق به ایران و انقلاب و حاج قاسم مرزها و قومیتها و ملیتها را درنوردیده است. دینمحمد درباره رابطه شهید نعمتالله آچکزهی و حاج قاسم ادامه میدهد: «با اینکه حاج قاسم را از نزدیک ندیده بود، او را مثل پدرش دوست داشت. سناش قد نمیداد که حاجی را از نزدیک ببیند، ولی روز دفن حاج قاسم خودش را به مزار حاجی رسانده بود. صبح زود پیاده راه افتاد و به گلزار شهدا رفت. بعد از آن هم که هرهفته قرارش گلزار شهدا و مزار حاجی بود».
تقریبا وجه مشترک تمام خانوادههای شهدای افغانستانی گلزار شهدا علاقه به حاج قاسم و زیارت هفتگی و مستمر مزار سردار است. کسانی که در ظاهر نه ایرانی هستند و نه اهل تشیع، ولی بعد از دههها حضور و زندگی در ایران همان ارزشهایی را دارند که مردم ایران دارند. دینمحمد توضیح میدهد: «خود ما هر یکی دو ماه حتما به مزار حاج قاسم سر میزدیم. غیرممکن بود که در این زیارتها وقفه طولانی بیفتد. ولی نعمتالله قرارش هفتگی بود». بعد انگار که سوالات ذهنی من را بداند، ادامه میدهد: «بعضیها میگویند شما که افغانستانی هستید، چرا اینقدر حاج قاسم را دوست دارید؟ اصلا حاج قاسم چه ارتباطی به شما دارد؟ ما میگوییم چه فرقی میکند؟ ما و شما یکی هستیم. ما دو تا بازوی اسلام هستیم. شما شیعه هستید، ما اهل سنت. هیچ فرقی نمیکند. حاج قاسم سلیمانی با برادر من چه فرقی میکند؟ انگار عضو یک خانواده هستیم. ما در ایران بزرگ شدهایم و با عشق به ایران رشد کردهایم».
مهاجران غیرقانونی و متخلف، آبروی ما را هم میبرند
مهاجرین در ایران با مشکلات مختلفی روبرو هستند و علیرغم گذشت دهها سال از اقامت آنها در ایران، هنوز بسیاری از مسائل آنان ساماندهی نشده است. بعد از شهادت نعمتالله به جز یکبار سر زدن در روزهای اول حادثه، دیگر کسی سراغ آنها را نگرفته است. از خانواده آچکزهی میپرسم تا حالا نشده به خاطر مشکلاتی که دارید دلخور بشوید؟ برادر شهید پاسخ میدهد: «نه، من هیچوقت از ایران ناراحت نبودم. گاهی وقتها دایی من از افغانستان زنگ میزند و میپرسد در ایران شما را اذیت میکنند؟ میگویم نه؛ ما اصلا در ایران مشکلی نداریم. به او توضیح میدهم حکومت فقط با کسانی برخورد میکند که بدون مدرک هستند و قوانین جامعه را رعایت نمیکنند. مثلا فلان مهاجر غیرقانونی با دو وجب ریش به ایران میآید و به طور نامناسب در شهر رفت و آمد میکند. اتفاقا من معتقدم باید با این افراد برخورد کنند و آنها را رد مرز کنند. کسی که به ایران میآید باید قوانین و فرهنگ اینجا را رعایت کند. خود ما به صورت خانوادگی در ایران زندگی میکنیم و دنبال آرامش هستیم. آن کسانی که با بیقانونی و کار خلاف در ایران زندگی میکنند باید رد مرز شوند، چون آنها آبروی ما را هم میبرند و اسم ما را هم بد میکنند».
آنقدر محو صحبتهای خانواده شهید شدهام که یادم رفته اسم خواهر شهید را بپرسم. دوست ندارد جلوی دوربین باشد و گاهگداری حرف دلش را بیرون میریزد. ۱۸ سال دارد و به خاطر فاصله سنی کم، صمیمیترین فرد خانواده با شهید بوده. کمحرف است و هنوز رفتن برادرش را هضم نکرده است. سعی میکنم به حرف بگیرمش. از او میپرسم چه خاطراتی از نعمتالله دارید؟ جواب میدهد: «نعمت خیلی هوای من را داشت. بعضی دوستان ایرانی من میگفتند بیا با هم برویم و آرایشگری یاد بگیریم، اما نعمت دوست نداشت که من کار بکنم. میگفت خودم خرجی خانه را درمیآورم. نعمت توی همه چیز برای ما الگو بود. گاهی وقتها به او میگفتیم تو چرا جوش همه دنیا را میخوری؟ چرا به فکر مسلمانان دنیا هستی؟ مگر خودمان کم مشکل داریم؟ میگفت آدمی که به فکر هیچی نباشد به چه دردی میخورد؟».
هدیه روز مادر؛ شالی که شب شهادت سر مادر کرد
یاد آخرین شبی میافتد که نعمتالله را در کنارشان داشتند؛ شب تولد حضرت زهرا (س) و روز مادر: «نعمتالله به سختی کار میکرد و مدیریت مخارج خانه هم با خودش بود. برای چیزهای غیرضروری پول نداشتیم و پولی که درمیآورد خرج خوراک میشد. خیلی وقتها نمیتوانستیم لباس بخریم یا تفریح کنیم. او از جیب خودش میزد و برای ما خرج میکرد. یکی دو روز قبل از شهادتش بود که به من گفت برای مادر چه هدیهای بخریم؟ گفتم من که پول ندارم! گفت خودم به جای شما برای مادر یک هدیه میخرم. گفتم نمیخواهد چیزی بخری، وگرنه برای پول برق و گاز کم میآوریم. جواب داد نگران نباش، خدا میرساند! شب شهادتش بود که با یک شال به خانه آمد و آن را به مادر هدیه داد. این آخرین چیزی بود که برای ما خرید. همان شب هم قرار گذاشتیم که صبح به مزار حاج قاسم برویم».
مادر شهید که سرش پایین است، دوباره مختصر و کوتاه میگوید: «پسرم خیلی مهربان بود. وقتی که شال را هدیه داد گفت مادر پول ندارم وگرنه دوست داشتم برایت کفش و لباس بخرم. فعلا همین را قبول کن تا بعد پولدار شوم. گفتم پسرم همین هم برایم زیاد است. تو جای پدر من هستی؛ برایمان خرجی درمیآوری. من انتظار همین را هم نداشتم».
فکر نمیکردیم نعمتالله شهید شده باشد
نعمتالله در انفجار دوم به شهادت رسیده است و در لحظه انفجار هفت نفر از خانواده همراه بودهاند. دینمحمد درباره لحظات آخر زندگی شهید میگوید: «وقتی نیروهای انتظامی میگویند از توی جنگل فرار کنید، نعمتالله به همراه مادرم و بقیه بچهها به سمت خروج از گلزار شهدا حرکت میکنند. ولی نعمتالله ناگهان راهش را عوض میکند و دقیقا برعکس آنها به سمت گلزار میدود. خانواده فکر میکنند که او به سمت مزار حاج قاسم میرود. به همین خاطر راهشان را ادامه میدهند. همینجاست که انفجار دوم اتفاق میافتد و ما از نعمتالله بیخبر میشویم».
خواهر شهید که در آن روز همراه نعمتالله بوده، درباره آن لحظات تعریف میکند: «ما هفت نفر بودیم که داشتیم با همدیگر از گلزار شهدا خارج میشدیم. دستمان توی دست هم بود. اصلا معلوم نیست که چرا نعمتالله مسیرش را عوض کرد و به عقب برگشت. یکی از خواهرهایم میگوید من دیدم که نعمتالله در جهت مخالف درحال دویدن است. انگار که نعمتالله میدانست یک اتفاقی قرار است بیفتد. خواهرم نعمتالله را صدا میزند، ولی او نمیشنود و ادامه میدهد تا وقتی که ناگهان صدای انفجار آمد و همه چیز بهم ریخت».
ادامه میدهد: «با اینهمه ما فکر کردیم که برای نعمتالله اتفاقی نیفتاده. با خودمان گفتیم نعمتالله حتما دوباره به سمت مزار حاج قاسم رفته است. به خاطر همین سریع تاکسی گرفتیم و برگشتیم. اصلا خبر نداشتیم که نعمتالله شهید شده. از ترسمان سریع تاکسی گرفتیم و به خانه آمدیم. وقتی از او خبری نشد، دوباره به گلزار شهدا رفتیم و دنبالش گشتیم».
با اینکه ۱۵ سال بیشتر نداشت، بزرگ خانواده ما بود
از دینمحمد میپرسم کی فهمیدید نعمتالله شهید شده است؟ جواب میدهد: «وقتی خانواده به خانه رسیدند، به گوشی نعمتالله زنگ میزدیم تا از او خبر بگیریم. هرچه زنگ میزدیم به تماس پاسخ نمیداد. به خاطر اینکه صفحه گوشی شکسته بود، کسی نمیتوانست به تماس پاسخ بدهد. ما هم از او بیخبر بودیم. شروع کردیم به سرکشی از بیمارستانها. یکی یکی بیمارستانها را سر زدم ولی چیزی دستگیرم نشد. دوباره به گلزار شهدا برگشتم و دنبال نعمتالله گشتم. با خودم گفتم شاید صدمه دیده و کنار درختی روی زمین افتاده و کسی او را ندیده است. هرچقدر گشتم پیدایش نکردم، تا اینکه برادرزادهام به پزشکی قانونی رفته و پیکر شهید را دیده است. وقتی به ما زنگ زد دیدیم که پشت تلفن گریه میکند. آنجا فهمیدیم که نعمتالله شهید شده است».
به سختی آن لحظات را توصیف میکند: «تا صبح همه خانواده گریه کردیم و توی سر خودمان زدیم. باور نمیکردیم نعمتالله را از دست دادهایم. نعمتالله به گردن همه ما حق داشت. با اینکه ۱۵ سال بیشتر نداشت، بزرگ خانواده ما بود. خدا میداند این پسر چقدر بزرگ و فهمیده بود. هیچوقت از من گلایه نکرد که چرا نمیتوانی کار کنی. هیچوقت به خاطر اینکه شبانهروز کار میکند و خرجی خانه را درمیآورد، سر خواهرهایش غر نزد. با اینکه خودمان مشکل زیاد داشتیم و همه بار خانه هم روی دوش نعمتالله بود، باز نگران مسلمانان دنیا بود. از مردم غزه حرف میزد و اخبار نسلکشی اسراییل را دنبال میکرد. خدا میداند این بچه چقدر بزرگ بود. حیف شد. حالا او را از دست دادهایم و انگار بیپناه شدهایم. نمیدانیم چه کسی میتواند جای او را در زندگی ما پر کند؟».
مادر شهید هم در یک جمله نهایتِ غمی را که در دل دارد، بیان میکند: ««تمام زندگی ما بود. حالا دیگر زندگی نداریم»...
شبها به خاطر سنگینی سفره شانهاش درد میکرد
خواهر شهید رشته صحبت را به دست میگیرد. بیراه نیست اگر بگوییم او از همه بیشتر داغِ فراق نعمتالله را احساس میکند: «نعمتالله کوچکترین بچه خانواده ما بود. برادری نداشت که با هم بازی کنند، به همین خاطر همیشه با من بازی میکرد. شبانهروز با هم بودیم و خیلی همدیگر را دوست داشتیم. اگر میوه یا خوراکی برای خودش میخرید، من را صدا میزد و میگفت بیا با بخوریم. خیلی دلم برایش میسوخت. گاهی وقتها میگفتم کاش من هم مرد بودم و همراهت کار میکردم؛ همه سختی روی دوش توست. میگفت اشکال ندارد، من هم بزرگ میشوم، من هم مرد هستم؛ لازم نیست غصه بخوری. گاهی سر به سرش میگذاشتم و به او میگفتم تو بچهای! میگفت نگو بچه، من دیگر بزرگ شدهام».
یاد سختیهای کار برادرش میافتد و تعریف میکند: «بعضی وقتها توی کوچه و بازار میدیدم که دارد سفره میفروشد. توپ سفره روی دوشش بود و از دور قابل شناسایی بود. نزدیکاش میشدم و به او میگفتم نعمتالله! کمی این سفره را پایین بگذار تا خستگیات رفع شود. میگفت اگر پایین بگذارم کسی نمیبیند تا از من سفره بخرد؛ اگر روی شانهام باشد همه میبینند و خرید میکنند. شبها که به خانه میآمد شانهاش درد میکرد. من هم برای اینکه دردش را کم کنم شانهاش را با روغن چرب میکردم و با دستهایم مالش میدادم. این تنها کاری بود که از دستم برمیآمد».
روزهای جمعه هم سر کار میرفت/ میگفت جمعهها شلوغتر است...
محلی را که نعمتالله همیشه استراحت میکرد نشان میدهد و با بغض میگوید: «همیشه اینجا میخوابید. گاهی میگفت من میترسم، تو هم بیا کنارم بخواب. من کنارش میخوابیم و مادر و بقیه خواهرها و برادرزادهها هم کنار من دراز میکشیدند. اینجوری بود که هرشب ردیفِ هم و کنار نعمتالله میخوابیدیم».
بدون نعمتالله معلوم نیست چطوری میخواهند زندگی کنند. تمام امید مادر و خواهرها و برادرزادههای نعمتالله به او بود. خواهر شهید ادامه میدهد: «بیچاره برادرم روزهای جمعه به جای اینکه استراحت کند، خوشحال بود و میگفت امروز چون شلوغ است، بیشتر میتوانم سفره بفروشم. جمعهها صبح زود، حتی بدون صبحانه، از خانه بیرون میزد. آنقدر زود از خانه بیرون میرفت که ما همه خواب بودیم و اصلا متوجه رفتناش نمیشدیم. همین که اذان ظهر میشد به خانه میآمد، نماز میخواند، استراحتی میکرد و دوباره یک ساعت بعد راهی بازار میشد. وقتی برمیگشت که شب شده بود و اذان مغرب را داده بودند. بعضی روزها که دیروقت به خانه میآمد، ما خیلی میترسیدیم؛ زنگ میزدیم که کجایی؟ میگفت بازار شلوغ است، بگذارید بیشتر بمانم تا چندمتر بیشتر سفره بفروشم».
انگار خاطراتاش از شهید تمامی ندارد: «وقتی به خانه میآمد، دست خالی نمیآمد. سیبزمینی و تخم مرغ و نان و... میخرید. به مادر زنگ میزد چه چیزی لازم داریم؟ مادر به او میگفت زیاد نخر؛ همانقدر که پول داری بخر. میدانستیم با سفرهفروشی درآمد زیادی ندارد، برای همین به او فشار نمیآوردیم. ولی نعمتالله میدانست که من پرتقال زیاد دوست دارم. هرشب که میآمد برای من پرتقال میآورد. میگفتم نمیخواهد بخری؛ حتما برای اینها بیست سی هزار تومن خرج کردهای! میگفت اشکال ندارد، بخور. تو قرار است عروس بشوی. باید خوب غذا بخوری».
می گفت برای عروسیات همه کار میکنم...
یاد حرفهای نعمتالله درباره مراسم عروسیاش میافتد و لبخندی بغضآلود روی لبهایش مینشیند: «وقتی ازدواج کردم، گاهی غیرتیبازی درمیآورد. میگفت اگر شوهرت اذیتت کند خودم میآیم دنبالت و به خانه میآورمت. کسی حق ندارد تو را اذیت کند. خیلی آرزو داشت عروسی من را ببیند... میگفت این دفعه برای عروسیات لباس نو میگیرم! میخندیدم و میگفتم تو از کجا میخواهی برای لباس نو پول بیاوری؟! میگفت من همه آرزوهایت را برای عروسی برآورده میکنم. همه غصهام این است که قسمت نشد عروسی من را ببیند»...
میپرسم وقتی شنیدید نعمتالله شهید شده، چه احساسی داشتید؟ جواب میدهد: «وقتی شنیدم شهید شده دیگر پاهایم حرکت نمیکرد. توی حیاط بودم و همانجا افتادم زمین. جوری جیغ زدم که همه همسایهها شنیدند و آمدند. با خودم میگفتم نعمتالله که زنده بود، چطوری شهید شد؟ ما فکر میکردیم او مثل همیشه رفته سر مزار حاج قاسم. یعنی آنقدر حاجی را دوست داشت که فکر میکردیم طاقت نیاورده و دوباره خودش را به مزار سردار رسانده. اصلا انتظار شهادتاش را نداشتیم، اصلا».
خانه غرق در سکوت شده. انگار این خانواده نخ تسبیحشان را از دست داده باشند. هریک به نحوی داغدار نبودنِ نعمتالله هستند. هریک به نحوی با او رابطهای عمیق و احساسی داشتهاند. سر میچرخانم و میبینم بچههای دینمحمد دورهمان کردهاند. آنها هم باور نمیکنند که دیگر نعمتالله نیست که با آنها بازی کند. همسر دینمحمد که گوشهای نشسته به میان گفتوگو میآید و میگوید: «من چهار تا دختر دارم. خدا به ما پسر نداده است. نعمتالله همیشه به دخترهای من میگفت یک وقت غصه نخورید که برادر ندارید؛ من برادر بزرگ شما هستم. نمیگذاشت آنها احساس تنهایی بکنند. مثل یک برادر بزرگتر دورشان میگشت و با آنها بازی میکرد». لطیفه که تقریبا هفت هشت سال دارد، بعد از صحبتهای مادرش میگوید: «من خیلی دوستش داشتم. برای من پفک میخرید. هر چیزی که دوست داشتم برایم میخرید. به من میگفت اگر کسی دعوایتان کرد، بگویید میروم به داداشم میگویم». خواهر شهید حرف لطیفه را دنبال میگیرد و میگوید: «از در که داخل میآمد، یک چیزی برای بچهها هم با خودش آورده بود. میگفت اینها برادر ندارند، من که هستم. هر چیزی میخرید، بین آنها تقسیم میکرد. بچهها هم وقتی با نعمتالله جایی میرفتند میگفتند نعمتالله برادر ماست. آنها را نصیحت میکرد که با کسی دعوا نکنید. بعضی وقتها آنها را سوار دوچرخهاش میکرد و توی کوچه دورشان میداد. روی همان دوچرخه به بچهها دعا و نماز یاد میداد».
لطیفه که حالا برادر بزرگترش را از دست داده، نگاهی به دوچرخه نعمتالله توی حیاط میاندازد و میگوید: «همیشه وقتهایی که نبود دوچرخهاش را برمیداشتم و توی حیاط بازی میکردم. اما حالا نمیتوانم به دوچرخه نعمتالله دست بزنم. دلم برایش تنگ میشود»...
من زندهام!/ ماجرای خواب اعضای خانواده
جالب است که اکثر اعضای خانواده بعد از شهادت نعمتالله را خواب دیدهاند. خوابهایی که از جنس بیداریاند. خواهر شهید تعریف میکند: «با اینکه مدت زیادی نیست که نعمتالله شهید شده، چندبار خواب نعمتالله را دیدهام. توی خواب از او پرسیدم نعمتالله چرا رفتی؟ چرا شهید شدی؟ جواب داد من زندهام! من کنارتان هستم! توی خواب به من میگفت یک وقت وسایلم را گم نکنید، وسایلم پیش شما باشد. جواب دادم ما به وسایلت دست نمیزنیم، تو فقط بیا پیش ما زندگی کن. جواب داد من با شما هستم، پیش شما زندگی میکنم؛ شما چرا الکی فکر میکنید من مردهام؟»
دینمحمد هم یاد خواب همسرش میافتد و میگوید: «همسر من بعد از شهادت نعمتالله شبها میترسید. نعمتالله به خوابش آمده بود و گفته بود که چرا میترسی؟ من هستم. بعد هم به او گفته بود صلوات بفرست، دیگر نمیترسی. تقریبا همه خانواده ما خواب نعمت را دیدهاند. حتی دختر کوچک من». بعد دختر کوچکاش را صدا میزند که بیاید. دخترک حرف نمیزند. اسماش «نازی» است. از نازی که سه چهار سال بیشتر ندارد، میپرسم نعمتالله کجا رفته؟ کجاست؟ دستش را به بالا میگیرد و آسمان را نشان میدهد. مادرش میگوید: «نازی خواب نعمتالله را دیده که توی آسمان است. وقتی از او میپرسیم نعمتالله کی میآید، جواب میدهد که فردا! ما هم منتظریم که نعمتالله بیاید. دل همه ما برایش تنگ شده»... .
انتهای پیام
نظرات