به گزارش ایسنا، تنها سه روز بعد از اینکه ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، سپاه سوم ارتش متجاوز عراق، با استعداد ۱۳ لشکر، تهاجم خود را در روز جمعه ۳۱ تیر ۱۳۶۷ آغاز کردند. در واقع دشمن استعدادی را که ابتدای جنگ در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ از قصر شیرین تا خرمشهر بهطور پراکنده به کار گرفته بود، در ۳۱ تیر ۱۳۶۷ بهطور متمرکز، در حدفاصل طلائیه تا شلمچه، بهقصد تصرف اهواز و سقوط خوزستان وارد عملیات کرد.
این تجاوز ارتش عراق که یادآور بلندپروازیهای صدام در روزهای آغازین جنگ بود، با تصور از هم پاشیدن انسجام داخلی ایران، پس از موافقت امام خمینی با قطعنامه ۵۹۸ آغاز شد.
اکبر عنایتی، زاده اصفهان که دوران سربازی خود را در زمان جنگ و در ارتش گذرانیده، پس از اتمام دوران خدمت و به خاطر علاقه و ارتباطی که با نیروهای سپاه و بسیج داشته به رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) ملحق میشود تا جایی که در اواخر جنگ به سمت فرماندهی عملیات تیپ ۲۲ بعثت این لشکر میرسد.
وی در کتاب زندگی بهرسم عاشقی به بیان خاطرات خود از روزهای پایانی جنگ و حمله عراق به ایران پس از پذیرش قطعنامه توسط ایران پرداخته که به مناسبت سالروز عملیات غدیر منتشر میشود:«دقیقاً یک روز از پذیرش قطعنامه گذشته بود که عراق عملیاتش را شروع کرد. تک عجیبی بود. آقای خلوصی در قرارگاه میدانست که ما در جاده شلمچه هستیم. پشت بیسیم به من گفت: ما قرارگاه را خالی کردیم، شما چکار می کنین؟
من وضعیت آنها را نمیدانستم؛ اینها در محاصره افتاده بودند. واقعاً هم هیچ راهی نداشتند ولی من وضعیتشان را نمیدانستم. با اوقاتتلخی و با لحن عصبانی گفتم: با چه جرئتی موقعیت رو ترک کردین!؟ جواب خون شهدا رو چی می دین!؟ خیلی ناراحت بودم و اصلاً متوجه نبودم که چه میگویم.
فشار عراق زیاد شده بود؛ ولی هر طور بود، جاده (شلمچه) را نگه داشتیم و البته آن روز عراق هم اقدامی برای تصاحب جاده نکرد. آتش میریخت؛ ولی نه اینکه بخواهد جاده را بگیرد. حتی چند بار نزدیک پل نو، بمبهای خوشهای انداختند یا خاکریز را هدف قراردادند. لشکر امام حسین (ع) در گمرک خرمشهر بود و آقای زاهدی خودشان هم آنجا بودند.
ما برای تدارکات خیلی مشکل داشتیم. یعنی بحث تغذیه نیروها و مهمات و در کل جابهجایی امکانات خیلی سخت بود، بهخصوص که آتش دشمن هم خیلی شدید شده بود.یک موتور و یک ماشین هم از جاده امام رضا (ع) برایشان فرستاده بودیم؛ ولی کفاف نمیداد. همان روزها یک آمبولانس نو برای ما آوردند و در ضلع شمالی جاده شلمچه گذاشتند. عراق از آن سمت هم فشار میآورد. عراقیها تا جاده امام صادق (ع) رسیدند. نیروهای ارتش و بچههای سپاه و بسیج، همه عقبنشینی کرده بودند.
خبر میرسید که عراقیها حتی بیمارستان امام حسین (ع) و قرارگاه فتح را که متعلق به لشکر امام حسین (ع) بود، گرفته بودند و جاده اهواز خرمشهر را برای مدت کوتاهی در اختیار داشتند ولی ما هنوز در جاده شلمچه مستقر بودیم، اینها اخباری بود که به ما میرسید.فردای آن روز پشت نهر عرایض را آب انداختند تا دیگر عراقیها نتوانند حمله کنند و به این سمت بیایند. آب پشت سر ما را گرفته و جلوی ما هم شرکت ولیعصر بود که آن را هم عراقیها گرفته بودند.
همان روز عراقیها تکشان ر ا شروع کردند. آقای علمدار و آقای جعفر زارع که بچه شمال بود، با همه توان و نیروهایشان مقاومت عجیبی کردند و سه چهارتا از تانکهای عراقیها را در همین جاده شلمچه زدند. مدام آرپیجی میزدند و تیربارها را روی سر عراقیها خالی میکردند.
من وضعیت آنها را نمیدانستم؛ اینها در محاصره افتاده بودند. واقعاً هم هیچ راهی نداشتند ولی من وضعیتشان را نمیدانستم. با اوقاتتلخی و با لحن عصبانی گفتم: با چه جرئتی موقعیت رو ترک کردین!؟ جواب خون شهدا رو چی می دین!؟ خیلی ناراحت بودم و اصلاً متوجه نبودم که چه میگویم.
همین باعث شد آنها یکقدم عقب کشیدند تا نهایتاً فردا ظهر بچهها توانستند چند نفر از دشمن را اسیر کنند؛ ازجمله یک سرهنگ و یک سروان عراقی. چون دیگر هیچ ارتباطی با عقبه و قرارگاه نداشتیم، با آقای زاهدی (فرمانده لشکر امام حسین) تماس گرفتم و خبر اسرا را دادم. گفت: بچههای اطلاعات را میفرستم تا از اسرا آمار و اطلاعات بگیریم؛ و دوباره گفت: اگه به نیرو نیاز داشتی، بگو تا برات نیرو بفرستم.
من نسبت به جاده شلمچه که از کنار نهر عرایض بهطرف شهرک ولیعصر میرفت، احساس خطر میکردم. به آقای زاهدی گفتم: حاجی، تعداد بچههای ما اون قدر نیست که کشش مقاومت داشته باشن. اگه به ما کمک کنی و در حد یک دسته نیرو برامون بفرستی، ما اینجا رو می پوشونیم و خیلی کار ما کمتر میشه. ممکنه پیادههای دشمن از اینطرف دور بزنن و ما رو غافلگیر کنن.
لحظاتی بعد آقای حسین بیدرام با دودسته نیرو آمدند. به من گفت: کدوم منطقه رو میخواستی پوشش بدی و برای کجا نیرو میخواستی؟ به منطقه خودمان توجیهش کردم و آقای بیدرام آنجا را پوشش دادند و حدود دو روز هم ماندند... وضعیت مناسب نبود. میگفتند جاده اهواز خرمشهر سقوط کرده. حتی قسمت غربی جاده شلمچه هم سقوط کرده بود. فکر میکردم که نیروهای عراقی روبهرویمان هستند و اگر جلو برویم آنها مقاومت میکنند.
دخترها تو خرمشهر میجنگیدن، تو از اونا کمتری!؟ روز سوم بود که دیدم دو نفر سوار بر یک موتورسیکلت به سمت ما میآیند. رسیدند. نفری که عقب نشسته بود، با عصبانیت و ناراحتی به من گفت: چرا شما اینجا موندین؟ گفتم: شما؟ گفت: من فرمانده لشکر ۲۸ روحالله هستم. قبلاً او را در قرارگاه دیده بودم. گفتم: خب، حالا شما چیکار می کنین؟ گفت: ما داریم می ریم عقب، دیگه نیرویی جلو نداریم. نیرو هامون از اون سمت که هنوز آب نگرفته بود، عقب رفتن.
با خودم گفتم: دیگه کارمون تمومه! الان یه گلوله میخوریم و شهید می شیم. هر طور بود از مهلکه جان سالم به در بردیم. عراق از طرف شهرک ولیعصر تکهای اصلی خودش را انجام میداد. چندین بار پشت سر هم تک کرد.
نمیدانم چرا به کلمه عقب رفتن و عقبنشینی حساسیت داشتم. گفتم از موتور پیاده شو تا باهم حرف بزنیم. گفت: چرا؟ گفتم: بیا کنار ما وایسا و بجنگ، بالاخره تو ایرانی هستی یا نیستی؟ گفت: اینجا دیگه نمی شه جنگید.این را که گفت، من خیلی ناراحت شدم. جلوی چند نفر از بچه بسیجیهای خودمان به او گفتم: تو غیرت نداری که این حرف رو میزنی؟ دخترها تو خرمشهر میجنگیدن، تو از اونا کمتری!؟ این حرفها رو شنیدند؛ ولی اهمیتی ندادند. سوار موتور شدند و ازآنجا رفتند.
حرکت اشتباه به سمت نیروهای عراقی!
من به آقای حاتمی گفتم: سوار ماشین شو تا بریم و ببینیم چه خبره. دیدم داخل جاده تعدادی تانک چیدهاند. آقای حاتمی گفت: اینا تانکای بچههای خودمونه، من دیروز هم اینا رو دیدم. من هم بهحساب حرف ایشان جلو رفتم. نزدیک شدیم، فهمیدیم عراقی هستند. آنها همفکر کردند که ما داریم میرویم تا خودمان را تحویل دهیم و اسیر شویم؛ برای همین عکسالعملی نشان ندادند. به محض اینکه فهمیدم عراقی هستند، فرمان ماشین را برگرداندم و تا جایی که میشد پدال گاز را فشار دادم. ماشین را برگرداندم و بهصورت زیگزاگ از آنجا دور شدیم. عراقیها هم تیراندازی را شروع کردند.
با خودم گفتم: دیگه کارمون تمومه! الان یه گلوله میخوریم و شهید می شیم. هر طور بود از مهلکه جان سالم به در بردیم. عراق از طرف شهرک ولیعصر تکهای اصلی خودش را انجام میداد. چندین بار پشت سر هم تک کرد. از ساعت چهار صبح شروع میشد و تا دو سه بعدازظهر طول میکشید. بچههای (تیپ) ۲۲ بعثت خیلی مقاومت کردند. حتی عراقیها تا روی خاکریز هم آمدند؛ ولی انصافاً ادوات ما کار میکرد.
ساختمانهایی پشت پل نو بود که مهمات را آنجا گذاشته و از قبل ثبتی گرفته بودند و مواضع عراق را میزدند؛ ولی متأسفانه توپخانه نداشتیم. ما فقط ادوات داشتیم. حتی مینی کاتیوشا هم نداشتیم. توپخانههای داخل منطقه، رها کرده و رفته بودند. چند قبضه توپ از پادگان دژ، به سمت بوارین و ام الرصاص شلیک میکرد.
ما از سه جبهه میجنگیدیم. یک جبهه ما جان پناهی نداشت که بچههای جهاد سمنان لودر آوردند و خاکریز را تقویت کردند تا کسی تیر نخورد. جاده هم از سطح زمین بالاتر بود و بچهها کاملاً در دید دشمن بودند ولی عراقیها نه از شمال جاده شلمچه و نه از طرف غرب جاده شلمچه نزدیک نشدند و فقط فشار را از طرف جزیره بوارین و شهرک ولیعصر میآوردند.
اگر ما دو روز قبلش نرفته بودیم و جاده را شناسایی نمیکردیم و نمیفهمیدیم که نیروهای دشمن آنجا نیستند و نیروهایمان را نمیبردیم، قطعاً عراقیها تا نهر عرایض جلو میآمدند و ما هم توپخانهای نداشتیم که بتوانیم دوباره آنها را بیرون کنیم. اگر این اتفاق میافتاد، بدون شک کار بچههای ما تمام بود. بچهها واقعاً همتی مضاعف گذاشته بودند.
سمت راستمان قبلالشکر روحالله کمیته بود که آنها هم عقبرفته بودند. آنطرف نهر عرایض هم نیروهای آقای زاهدی و بچههای لشکر امام حسین (ع) بودند. عراقیها از شمال جاده اهواز خرمشهر بهطرف شلمچه و منطقه چهارصد دستگاه و تا جاده امام صادق (ع) رسیده بودند؛ ولی اصلاً به سمت خرمشهر نیامدند.
در آن مدت چندین بار به عراقیها تک زدیم و توانستیم چندنفری اسیر بگیریم. همه اسرا را عقب میفرستادم تا بچههای اطلاعات از آنها حرف بکشند. شنیدم که عراقیها تقریباً تا چهار کیلومتری خرمشهر پیشآمده بودند. تقریباً از سهراه حسینیه تا چهار کیلومتری خرمشهر بهطور کامل تصرفشده بود.
راننده آمبولانس جدیدی هم که برای ما فرستاده بودند، تازهکار بود و منطقه را نمیشناخت. به همین علت ماشین را پشت جاده شلمچه گذاشته بود و فکرمی کرد کار خیلی خوبی کرده است و با این کار ماشین از تیر عراقیها در امان مانده است. ولی خبر نداشت که فردا این منطقه را آب میاندازند.
روز بعد که آمدم، دیدم آمبولانس بهطور کامل زیرآب رفته، به راننده گفتم: چرا این کار رو کردی!؟ چرا ماشینرو اینجا گذاشتی!؟ گفت: من از کجا می دونستم که این اتفاق می افته. میخواستم زرنگی کرده باشم و ماشینرو از آتیش دشمن نجات بدم. بنده خدا حق داشت.
در یک تک دیگر، یک گروه از بچهها داخل جاده و تا نزدیکی عراقیها رفتند و چند تا از آنها را اسیر کردند و دستبسته آوردند. چندتایی از آنان ر ا هم کشته بودند که بعد از چند روز که جنازههایشان همانجا مانده بود، با آقای علمدار و چند نفر دیگر بالای سرشان رفتیم. علمدار آدم خیلی شوخطبعی بود. برای کشتههای عراقیها روضه میخواند و بچهها را میخنداند.
تأثیر پیام امام
این قضایا ادامه داشت تا اینکه بهواسطه پیام امام به مردم، سیل نیرو به سمت جبههها روانه شد. عراقیها خودشان هم این قضیه را فهمیده و وحشت کرده، در حال عقبنشینی بودند.پیش آقای زاهدی که رفتم، دیدم نیروهایش را برای حمله آماده کرده است. آقای حسن دانایی فرمانده خط بودند. عراقیها را محاصره کردند.
از طرفی هم اوضاع خیلی بههمریخته بود و اصلاً شباهتی با جنگ کلاسیک نداشت. شنیدم که عراقیها در محاصره افتادند و سهراه حسینیه قتل گاهی برای آنها شده. عراق تا لب مرز خود رفت. بچههای ما رفتند و دوباره در مرز مستقر شدند و آرامش به خطوط برگشت.
منبع:
هاشمی، علی، زندگی بهرسم عاشقی، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مزو بوم، حوزه هنری اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۳۲۴، ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸
انتهای پیام
نظرات