• یکشنبه / ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ / ۱۰:۵۳
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 1400062115233
  • منبع : نمایندگی دانشگاه اصفهان

/یادداشت/

بالأخره سالن سینما را دیدم...

بالأخره سالن سینما را دیدم...

ایسنا/اصفهان قصه­‌ی عشق­‌ورزی­‌ام با پرتو نور روی پرده­‌ی سفید، در تاریکی شب میدان، در دیار زادگاهم اتفاق افتاد و بعد که تلویزیون وارد خانه شد، با انتظاری خواستنی برای روشن شدن لامپ آن تلویزیون شاوب لورنس و هم‌­سقف شدن با آدم‌­های داخل تلویزیون، مبهوت جادوی تصویر و قصه‌­هایی شدم که جهانی متفاوت از کوچه­‌پس‌­کوچه­‌ها و سابات‌­ها و میدانگاه‌­ها و خانه‌­های اطراف پیش رویم گشود.

پیش از آن­‌که سال­‌ها بگذرد تا شکوه سالنِ بزرگ سینما را با ردیف چشم­‌نواز صندلی­‌هایش و عطر خاصش و گرفتن رد نور از آپاراتخانه­‌اش تجربه کنم، آن­چه نامش سینماست را در فضای باز و میان همهمه‌ی بچه­‌ها در میدان بزرگِ برزن محمدیه _محل تولدم، از توابع نائین_ حس کردم و شناختم.

شاید همان میدان بزرگ از نگاه کودکی­‌هایم نقطه­‌ی عزیمت­ دلبستگی‌­ام بوده است. همیشه به آن­‌هایی که نخستین بار سینما را در محضر پدر کشف کرده‌­اند حسادت کرده‌­ام؛ فیلم­سازان و منتقدان با دانش و علاقه­‌مندان سینما که نخستین سینما رفتن‌­ها را با پدر تجربه کرده‌­اند و نخستین توضیحات را برای رفع ابهام­‌های کودکانه درباره‌­ی باریکه­‌ی نور و اعجازش روی پرده­‌ی بزرگ سینما را از زبان پدر شنیده‌­اند و قهرمانان سینماییِ پدر را ستوده­‌اند و شور سینما را با مهرِ پدرانه گره زده­‌اند و تعدادشان هم کم نیست در این­‌سو و آن­‌سوی جهان.

در کتابِ «گری کوپر» (انتشارات کتاب‌کده کسری با ترجمه‌­ی همین قلم) از زبان دیوید تامسُن می­‌خوانیم «ده ساله بودم که فیلم نیمروز را دیدم _یک سن مناسب_. حالا که فکر می‌­کنم می­‌بینم همه­‌اش زیر سر پدرم بود که کوپر را صاف و ساده دوست داشت و... بنابراین وقتی پدرم قبلش به من گفت که نیمروز معرکه است، قدرت این را که مقاومت کنم یا روی حرفش حرفی بزنم نداشتم. در ده سالگی‌­ام فیلم را فوق‌­العاده یافتم. یکی از فیلم‌­های محبوبم و فیلمی که چند بار دیدمش...»

در این سوی جهان هم پدرانی مثل پدر تامسُن فراوان بوده­‌اند ولی نگارنده در آن شبِ میدان، وقتی مبهوتِ پرده بودم، هیچ­کس نبود تا به ابهاماتم پاسخ دهد. پدر، خسته­‌تر از آن بود که برای همراهی و رهسپار شدن به میدان وقت بگذارد و از همه مهم­‌تر، انگار سینما یک بازی کودکانه بود که بزرگ­­‌ترها ما را با آن تنها می­‌گذاشتند.

از قبل اعلام شده بود که قرار است در میدان فیلم نشان بدهند و ماجرا، از انتظار کشیدن برای رسیدن ماشینِ سینمای سیار شروع می­‌شد _ در این فاصله هیاهو و جست‌­وخیز بچه­‌ها در میدان تمامی نداشت و چه بسیار بچه­‌هایی که پس از دعواهای کودکانه با سرهای شکسته به تماشای فیلم نشستند _تا نصب آن پرده­‌ی سفید و روشن شدن دستگاه نمایش فیلم و سکوت و هر چه صدا بود، به جز صدای جیرجیرک­‌های لابه­‌لای درختان میدان، همان صدای دستگاه بود و مردی ایستاده بالای سرش و صدای آن آقایی که دلبرانه توصیه­‌های بهداشتی می­‌کرد. نخستین بار با این فیلم‌­های آموزشی، سینما مهمانِ محمدیه شد.

اما اگر بخواهم از آغاز جدی­‌ترِ عاشقانه­‌ام با سینما بگویم، باید از وقتی بگویم که در خنکای یک شب تابستانی در حیاط آجرین و آب­‌پاشی­‌شده­‌ی خانه­‌ی محمدیه با عطر درختان باغچه که پیچیده بود در فضا، نشسته بودم به تماشای «میشل استروگف.»

 قبل­‌ترش در خانه‌­ی عمو، «مرد شش میلیون دلاری» را دیده بودم و هم­چنان آن فیلم‌­دیدن­‌های فامیلی و پندار قدرت فرا انسانی «استیو آستین» با من است، همچنین سریال خانه­‌ی کوچک و طنین صدای آرامش­‌بخشِ «لورا اینگلز.»

 من در امتداد آن نمایش فیلم در شبِ میدان و سحر شدن با تلویزیون دیدن­‌های متوالی در خانه‌­ی خودمان و خانه­‌ی دایی­‌ها و عموها و خاله­‌هایم، بیش از آن­ که بچه­‌ی سالن باشکوه سینما باشم، بچه‌­ی آن شب­‌های میدان و بچه‌­ی تلویزیون هستم.

جاودانگیِ دایی مرحومم را در آن خانه­‌ی زیبا با اتاق­‌های تو در تو، گره می­‌زنم به تماشای رقص «بسنتی» روی شیشه­‌ها در شعله توی یکی از اتاق‌­های خانه با بچه­‌های دایی. عید دیدنی و عطر شیرینی­‌های خانگی در خانه­‌ی خاله­‌ی مرحومم را گره می­‌زنم به تماشای «هارولد لویدِ» آویزان از عقربه‌­های ساعت در ایمنی، آخر از همه! و آن نیمروزِ خواستنی که آفتابی درخشان و تنبل خودش را پهن کرده بود وسط حیاط و ایوان کوچک­مان و آن باغچه­‌ی کوچک با انارهای دُرشتش با پوست­‌هایی سیاه، همان لحظه که من آیین حمام شب عید را در حمام پایین­‌دست خانه به جا آورده بودم و طراوتِ پس از حمام را گره زدم به آن تلویزیون سیاه و سفید کوچک که از پنجره‌­ی اتاق داشت تماشا می­‌کرد حیاط و ایوان ما را، من هم در آن کوهساران باشکوه برای اولین بار مُژگا را دیدم در «گلی برای مژگا.» (فیلمی که اوایل دهه‌­ی شصت از تلویزیون پخش شد. داستان پسرک شجاعی که به خاطر دارویی شفا­بخش برای درمان چشم­‌های دخترکی نابینا یا همان مژگا به همراه دوستش راهی کوهستان می­‌شوند و در آنجا به دام پیرزن بد جنسی (عمه پتا) می‌افتند که در غار زندگی می­‌کند. محصول اسلوونی، ۱۹۶۳)

این­‌ها همه بود تا این­که آن اتفاق شگرف افتاد. به همراه برادر بزرگ‌­ترم خود را در سالن باشکوه سینمایی در اصفهان می­‌یابم. این نامش سالن سینماست. از دریچه­‌ای کوچک، دستی پیش آمد و کاغذی داد دست برادرم. برادرم گفت بلیتت را بگیر دست خودت باشد. بیش از آن­که چیزی از قصه­‌ی فیلم یادم مانده باشد، در شگفت بودم از عظمت فضای اطرافم. از ردیف صندلی­‌های سرخ. بالأخره سالن سینما را دیدم. آن روز هم پدرم در کنارم نبود تا از راز و جادوی سینما رمزگشایی کند. همه چشم بودم و گوش تا فیلم به پایان رسید.

به محمدیه بازگشته بودم. عیش یک روزه به پایان رسیده بود. حالا در ذهنم همه­‌ی آن آدم‌­های توی تلویزیون را روی آن پرده‌­ی بزرگ و جادویی تصور می­‌کردم. دلم بهانه می­‌گرفت برای سینما رفتن. برای ایستادن در صف بلیتِ سینما. برای آداب فیلم دیدن. برای بوی خواستنی ساندویچ­‌های کالباس توی سالن سینما.‌

تا قبل از قبول شدنم در دانشگاه اصفهان، یکی دو بار دیگر هم به سالن سینما رفته بودم تا اینکه با دانشجو شدنم قاعده دیگر شد. حالا به راحتی هر وقت دلم خواست می­‌توانستم به سینما بروم. جذبه­‌ی سینما را به دوران دانشجویی­‌ام گره زدم و با خرید نخستین مجله­‌ی فیلمِ زندگی­‌ام در سی سالِ پیش، تماشای فیلم را به فهم سینما گره زدم و این­که دانستم می­‌شود فیلم­‌ها را اندیشه کرد و سینمایی که می­‌توانست یک دوره­ی گذرا باشد با خواندن درباره­‌ی فیلم‌­ها تا امروز پایید.

خوب می­‌دانم اگر من هم سینما را به گونه­‌ای دیگر و با آموزه‌­های پدر کشف کرده بودم شاید در امتداد مسیر عشق پدر به سینما قهرمان­‌های سینمایی‌­ام یادگار پدر می­‌بودند و به گونه‌­ای دیگر به دالان­‌های تو در توی آثارِ سینمایی راه می­‌یافتم. من سینما را در تنهایی­‌های خودم شناختم و تا این لحظه حتی یک­بار هم موفق نشدم از پدرم بخواهم با من به سینما بیاید.

حالا این روزها هم وقتی در کتاب دیگری از دیوید تامسُن _که امیدوارم شرایط انتشارش با فارسی­‌ام فراهم شود _می­‌خوانم که پدرِ آقای تامسُن سعی کرده تا از آن باریکه­‌ی نور برای فرزندش رمزگشایی کند بیش­تر درمی­‌یابم که قدر کشف سینما به تنهایی در کنار خودم را بدانم؛ یعنی عشقی که پدرم در آن سهیم نیست.

 من به تنهایی عاشق سینما شدم و ماندم و به تنهایی، عاشق پدرم که این روزها به سختی گام برمی­‌دارد و تنها سرگرمی‌­اش تماشای تلویزیون است، با وقفه‌ها و یادهایی تلخ و شیرین از روزگارانِ رفته، که از هجومشان گریزی نیست.

در سکوت خیال می­‌پرورم. دارم پدرم را تماشا می­‌کنم در حال تماشای تلویزیون. پدرم در یک سالن بزرگ سینما کنارم نشسته است. هر دو به پرده چشم دوخته‌­ایم. آرام مثل پدر دیوید تامسُن دارد برایم از راز آن باریکه­‌ی نور در مسیرش تا پرده‌­ی سینما می­‌گوید و حالا دیوید تامسُن قصد کرده روایت­ش کند: «بار اولی که پا به سینما گذاشتم، مجذوب «واقعیت» روی پرده شدم. باور داشتم که باید آدم‌­هایی پشت یا درون پرده باشند. پدرم توضیحی ساختگی و قابل قبول داد از آنچه داشت اتفاق می­‌افتاد. اشاره کرد به دریچۀ آپارات‌خانه و باریکه‌ی نوری که با دود سیگار در هم آمیخته بود. می‌­توانستم ردِ آن فرایند عینی را بگیرم _و هرگز مِهرم را نسبت به آپاراتچی‌­ها از دست ندادم. اگر امکانش بود دوست داشتم خودم را به آن اتاقک برسانم، قوطی‌­های فیلم­‌های سی­وپنج میلی­‌متری را ببینم، نگاه کنم به توده‌ی نوارهای سلولوئید داخل آپارات­‌ها و گرما و انرژی آن دستگاه‌­ها را احساس کنم.»

یادداشت از: عقیل قیومی، مترجم و منتقد سینما          

    انتهای پیام      

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha