پیش از آنکه سالها بگذرد تا شکوه سالنِ بزرگ سینما را با ردیف چشمنواز صندلیهایش و عطر خاصش و گرفتن رد نور از آپاراتخانهاش تجربه کنم، آنچه نامش سینماست را در فضای باز و میان همهمهی بچهها در میدان بزرگِ برزن محمدیه _محل تولدم، از توابع نائین_ حس کردم و شناختم.
شاید همان میدان بزرگ از نگاه کودکیهایم نقطهی عزیمت دلبستگیام بوده است. همیشه به آنهایی که نخستین بار سینما را در محضر پدر کشف کردهاند حسادت کردهام؛ فیلمسازان و منتقدان با دانش و علاقهمندان سینما که نخستین سینما رفتنها را با پدر تجربه کردهاند و نخستین توضیحات را برای رفع ابهامهای کودکانه دربارهی باریکهی نور و اعجازش روی پردهی بزرگ سینما را از زبان پدر شنیدهاند و قهرمانان سینماییِ پدر را ستودهاند و شور سینما را با مهرِ پدرانه گره زدهاند و تعدادشان هم کم نیست در اینسو و آنسوی جهان.
در کتابِ «گری کوپر» (انتشارات کتابکده کسری با ترجمهی همین قلم) از زبان دیوید تامسُن میخوانیم «ده ساله بودم که فیلم نیمروز را دیدم _یک سن مناسب_. حالا که فکر میکنم میبینم همهاش زیر سر پدرم بود که کوپر را صاف و ساده دوست داشت و... بنابراین وقتی پدرم قبلش به من گفت که نیمروز معرکه است، قدرت این را که مقاومت کنم یا روی حرفش حرفی بزنم نداشتم. در ده سالگیام فیلم را فوقالعاده یافتم. یکی از فیلمهای محبوبم و فیلمی که چند بار دیدمش...»
در این سوی جهان هم پدرانی مثل پدر تامسُن فراوان بودهاند ولی نگارنده در آن شبِ میدان، وقتی مبهوتِ پرده بودم، هیچکس نبود تا به ابهاماتم پاسخ دهد. پدر، خستهتر از آن بود که برای همراهی و رهسپار شدن به میدان وقت بگذارد و از همه مهمتر، انگار سینما یک بازی کودکانه بود که بزرگترها ما را با آن تنها میگذاشتند.
از قبل اعلام شده بود که قرار است در میدان فیلم نشان بدهند و ماجرا، از انتظار کشیدن برای رسیدن ماشینِ سینمای سیار شروع میشد _ در این فاصله هیاهو و جستوخیز بچهها در میدان تمامی نداشت و چه بسیار بچههایی که پس از دعواهای کودکانه با سرهای شکسته به تماشای فیلم نشستند _تا نصب آن پردهی سفید و روشن شدن دستگاه نمایش فیلم و سکوت و هر چه صدا بود، به جز صدای جیرجیرکهای لابهلای درختان میدان، همان صدای دستگاه بود و مردی ایستاده بالای سرش و صدای آن آقایی که دلبرانه توصیههای بهداشتی میکرد. نخستین بار با این فیلمهای آموزشی، سینما مهمانِ محمدیه شد.
اما اگر بخواهم از آغاز جدیترِ عاشقانهام با سینما بگویم، باید از وقتی بگویم که در خنکای یک شب تابستانی در حیاط آجرین و آبپاشیشدهی خانهی محمدیه با عطر درختان باغچه که پیچیده بود در فضا، نشسته بودم به تماشای «میشل استروگف.»
قبلترش در خانهی عمو، «مرد شش میلیون دلاری» را دیده بودم و همچنان آن فیلمدیدنهای فامیلی و پندار قدرت فرا انسانی «استیو آستین» با من است، همچنین سریال خانهی کوچک و طنین صدای آرامشبخشِ «لورا اینگلز.»
من در امتداد آن نمایش فیلم در شبِ میدان و سحر شدن با تلویزیون دیدنهای متوالی در خانهی خودمان و خانهی داییها و عموها و خالههایم، بیش از آن که بچهی سالن باشکوه سینما باشم، بچهی آن شبهای میدان و بچهی تلویزیون هستم.
جاودانگیِ دایی مرحومم را در آن خانهی زیبا با اتاقهای تو در تو، گره میزنم به تماشای رقص «بسنتی» روی شیشهها در شعله توی یکی از اتاقهای خانه با بچههای دایی. عید دیدنی و عطر شیرینیهای خانگی در خانهی خالهی مرحومم را گره میزنم به تماشای «هارولد لویدِ» آویزان از عقربههای ساعت در ایمنی، آخر از همه! و آن نیمروزِ خواستنی که آفتابی درخشان و تنبل خودش را پهن کرده بود وسط حیاط و ایوان کوچکمان و آن باغچهی کوچک با انارهای دُرشتش با پوستهایی سیاه، همان لحظه که من آیین حمام شب عید را در حمام پاییندست خانه به جا آورده بودم و طراوتِ پس از حمام را گره زدم به آن تلویزیون سیاه و سفید کوچک که از پنجرهی اتاق داشت تماشا میکرد حیاط و ایوان ما را، من هم در آن کوهساران باشکوه برای اولین بار مُژگا را دیدم در «گلی برای مژگا.» (فیلمی که اوایل دههی شصت از تلویزیون پخش شد. داستان پسرک شجاعی که به خاطر دارویی شفابخش برای درمان چشمهای دخترکی نابینا یا همان مژگا به همراه دوستش راهی کوهستان میشوند و در آنجا به دام پیرزن بد جنسی (عمه پتا) میافتند که در غار زندگی میکند. محصول اسلوونی، ۱۹۶۳)
اینها همه بود تا اینکه آن اتفاق شگرف افتاد. به همراه برادر بزرگترم خود را در سالن باشکوه سینمایی در اصفهان مییابم. این نامش سالن سینماست. از دریچهای کوچک، دستی پیش آمد و کاغذی داد دست برادرم. برادرم گفت بلیتت را بگیر دست خودت باشد. بیش از آنکه چیزی از قصهی فیلم یادم مانده باشد، در شگفت بودم از عظمت فضای اطرافم. از ردیف صندلیهای سرخ. بالأخره سالن سینما را دیدم. آن روز هم پدرم در کنارم نبود تا از راز و جادوی سینما رمزگشایی کند. همه چشم بودم و گوش تا فیلم به پایان رسید.
به محمدیه بازگشته بودم. عیش یک روزه به پایان رسیده بود. حالا در ذهنم همهی آن آدمهای توی تلویزیون را روی آن پردهی بزرگ و جادویی تصور میکردم. دلم بهانه میگرفت برای سینما رفتن. برای ایستادن در صف بلیتِ سینما. برای آداب فیلم دیدن. برای بوی خواستنی ساندویچهای کالباس توی سالن سینما.
تا قبل از قبول شدنم در دانشگاه اصفهان، یکی دو بار دیگر هم به سالن سینما رفته بودم تا اینکه با دانشجو شدنم قاعده دیگر شد. حالا به راحتی هر وقت دلم خواست میتوانستم به سینما بروم. جذبهی سینما را به دوران دانشجوییام گره زدم و با خرید نخستین مجلهی فیلمِ زندگیام در سی سالِ پیش، تماشای فیلم را به فهم سینما گره زدم و اینکه دانستم میشود فیلمها را اندیشه کرد و سینمایی که میتوانست یک دورهی گذرا باشد با خواندن دربارهی فیلمها تا امروز پایید.
خوب میدانم اگر من هم سینما را به گونهای دیگر و با آموزههای پدر کشف کرده بودم شاید در امتداد مسیر عشق پدر به سینما قهرمانهای سینماییام یادگار پدر میبودند و به گونهای دیگر به دالانهای تو در توی آثارِ سینمایی راه مییافتم. من سینما را در تنهاییهای خودم شناختم و تا این لحظه حتی یکبار هم موفق نشدم از پدرم بخواهم با من به سینما بیاید.
حالا این روزها هم وقتی در کتاب دیگری از دیوید تامسُن _که امیدوارم شرایط انتشارش با فارسیام فراهم شود _میخوانم که پدرِ آقای تامسُن سعی کرده تا از آن باریکهی نور برای فرزندش رمزگشایی کند بیشتر درمییابم که قدر کشف سینما به تنهایی در کنار خودم را بدانم؛ یعنی عشقی که پدرم در آن سهیم نیست.
من به تنهایی عاشق سینما شدم و ماندم و به تنهایی، عاشق پدرم که این روزها به سختی گام برمیدارد و تنها سرگرمیاش تماشای تلویزیون است، با وقفهها و یادهایی تلخ و شیرین از روزگارانِ رفته، که از هجومشان گریزی نیست.
در سکوت خیال میپرورم. دارم پدرم را تماشا میکنم در حال تماشای تلویزیون. پدرم در یک سالن بزرگ سینما کنارم نشسته است. هر دو به پرده چشم دوختهایم. آرام مثل پدر دیوید تامسُن دارد برایم از راز آن باریکهی نور در مسیرش تا پردهی سینما میگوید و حالا دیوید تامسُن قصد کرده روایتش کند: «بار اولی که پا به سینما گذاشتم، مجذوب «واقعیت» روی پرده شدم. باور داشتم که باید آدمهایی پشت یا درون پرده باشند. پدرم توضیحی ساختگی و قابل قبول داد از آنچه داشت اتفاق میافتاد. اشاره کرد به دریچۀ آپاراتخانه و باریکهی نوری که با دود سیگار در هم آمیخته بود. میتوانستم ردِ آن فرایند عینی را بگیرم _و هرگز مِهرم را نسبت به آپاراتچیها از دست ندادم. اگر امکانش بود دوست داشتم خودم را به آن اتاقک برسانم، قوطیهای فیلمهای سیوپنج میلیمتری را ببینم، نگاه کنم به تودهی نوارهای سلولوئید داخل آپاراتها و گرما و انرژی آن دستگاهها را احساس کنم.»
یادداشت از: عقیل قیومی، مترجم و منتقد سینما
انتهای پیام
نظرات