به گزارش ایسنا، دبیرستان سپاه تهران (مکتبالصادق علیهالسلام) که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرد و تا ۱۷ سال و (۱۷ دوره) پس از آن ادامه یافت. در هشت سال دفاعمقدس حدود ۹۰۰ دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، ۱۰۰ نفر به شهادت رسیدند. حدود ۱۵۰ نفر نیز جانباز شدند و حدود ۳۰۰ نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانشآموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان آنها، خاطرات این شهیدان جمعآوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوین شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است. شهید نادر چوپانیان، یکی از همین دانش آموزان است.
روایت محمد دبیریان دوست و همکلاس شهید نادر چوپانیان روایت میکند: نادر اصرار میکرد که به جای اسمش بهش بگوییم حسین. اسمش در شناسنامه نادر بود، اما خودش دوست داشت حسین صدایش کنیم. خیلی جبهه میرفت. کار بهجایی رسید که دیگر محیط مکتب را طاقت نمیآورد و همه تفکر و ذکرش جبهه بود.
آن سالها مسئولان دبیرستان بهراحتی اجازه حضور در جبههها را نمیدادند و اکثر بچهها وقتی میخواستند بروند جبهه، باید کلی مخفیکاری میکردند و از پایگاههای مختلف اعزام انفرادی میگرفتند.
بیقرار جبهه
وقتی از جبهه برمیگشت، به تنها چیزی که فکر نمیکرد، درسومشق بود. همهاش دنبال این بود که چطور برگردد جبهه. تعداد بچههای کلاس معارف دوره دوم خیلی کم بود و اگر دو سه نفر باهم به جبهه میرفتند، کل کلاس تحتالشعاع قرار میگرفت و معلمها غُر میزدند که چرا اینهمه غایب دارید!؟
وقتی از جبهه عکس میفرستاد یا نامه مینوشت، بچهها را تشویق میکرد که راهی جبهه شوند. به رفقای نزدیکش طعنه میزد که امیدوارم در مکتب بچههای خوبی باشید! یکبار که از جبهه برگشت، سر کلاس حواسش به عملیات و مارش عملیات بود که از رادیوی یکی از بچهها پخش میشد.
کلاس ادبیات و انشا بود و آقای قطبی معلم خوب و مسن و با سابقه مکتب، سر کلاس بود. نادر آنقدر شلوغ کرد و کلاس را به همریخت تا بفهمد در منطقه عملیات چه خبر است. آقای قطبی که همه به خاطر سن و شخصیتش احترام خاصی بهش میگذاشتند، ناغافل سیلی محکمی به گوش نادر زد. ما همه شوکه شدیم؛ اما نادر فقط خندید و خوشحال بود که عملیات است. کلاس را رها کرد و رفت در حیاط مکتب که با دقت اخبار عملیات را بشنود.
مهدی حسینزاده هم میگوید: بسیار زیبا اذان میگفت، با لهجه و تجوید عربی و با لحن قشنگ و دلنشین. اهل روستای «کامو» در اطراف کاشان بود و مرتب عطر گل محمدی و عطرهایی میزد که در تهران نمونهاش پیدا نمیشد. گاهی هم ما را بینصیب نمیگذاشت و با آن صورت مهربان و خندانش در هنگام نماز، عطر تعارفمان میکرد. ماهم خوشحال میشدیم و میگرفتیم.
واقعاً توی دل بچهها جا باز کرده بود. خیلی خوب فوتبال بازی میکرد و حریف را تحتفشار قرار میداد. یک روز مرا صدا زد و گفت: مهدی، بیا باهم عقد اخوت ببندیم که اگر هرکدام در جبهه شهید شدیم، آنیکی را شفاعت کنیم.
اولش کمی ناز کردم و کلاس گذاشتم. به شوخی و خنده گفتم حالا بعد و من الان شرایطش را ندارم؛ اما خیلی زود پشیمان شدم و با خودم فکر کردم خب، اگر فردا حسین شهید شد تا آخر عمر حسرت خواهم خورد؛ بنابراین خیلی زود برگشتم و به حسین گفتم: قبول! بیا باهم برادر شویم و هرکدام شهید شد، آنیکی را شفاعت کند؛ و اینطوری شدیم برادر.
در ادامه مجتبی قلبی می گوید: بارزترین خصوصیت نادر چوپانیان این بود که همه فکر و ذکرش جبهه بود. کاری نداشت مسئولان دبیرستان اجازه میدهند یا نه. هر وقت از جبهه برمیگشت، چند روز در مکتب میماند و باز مشغول برنامهریزی میشد تا دوباره چگونه اعزام بگیرد و کی برود. چهره آرام و متینش خبر از سر درونش میداد.
من شخصاً به خاطر انجام مستحبات و ازجمله شبزندهداری و روزههای مستحبی به حالش غبطه میخوردم. خیلی مقید بود و نماز شبش ترک نمیشد. در نمازهای جماعت مکتب من مکبر بودم و رو به روی نمازگزاران میایستادم. بیش از سی سال از آن ایام میگذرد؛ اما من هنوز به خاطر دارم که هنگام نماز جماعت، چطور خاضعانه به نماز میایستاد و با یک حالت عرفانی خاص و چشمانی اشکبار نماز میخواند. فرقی هم نمیکرد که نماز جماعت باشد یا تنهایی نماز بخواند؛ انگارنهانگار که در این دنیاست.
در برخوردهای شخصی و رفتارش بهوضوح، خضوع و خشوع معلوم بود. البته خودش دوست نداشت اعمال مستحبیاش دیده شود؛ اما من از شدت ارادتی که به او داشتم، حواسم به او بود.جثه نادر کوچک بود اما قلب بزرگی داشت. وقتی به جبهه میرفت، ازآنجا به رفقایش نامه مینوشت و ترغیبشان میکرد که درسومشق را رها کنند و به دانشگاه واقعی بروند، یعنی جبهه.
همیشه این شعر را زمزمه میکرد و ورد زبانش بود:
خدایا عاشقم عاشقترم کن خدایا آتشم خاکسترم کن
عملیات کربلای ۵ که شروع شد، او هم خودش را به قافله یاران رساند. اصلاً کل مکتب غوغا شد و اکثر کسانی که شرایط حضور در جبهه و عملیات را داشتند، عزم سفر کردند. نادر هم در اینجور مواقع پیشتاز بود.
به شلمچه رفت و دیگر برنگشت. وقتی خبر شهادتش را آوردند، مانند همان شعری که زمزمه میکرد، پیکرش در راه معبودش سوخته و خاکستر شده بود. مزارش در امامزادگان احمد و محمد و عبدالله در شهر کامو نزدیکی کاشان است.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۴۱۲، ۴۱۳، ۴۱۴، ۴۱۵، ۴۱۶
انتهای پیام