آخرین خواب بعثی‌ها

یکی از عراقی‌ها بیدار شد و خودش را به دیوار نزدیک کرد تا اسلحه‌اش را بردارد. وقتی بلند شد و دوید، پتو به پایش پیچید و دقیقاً جلوی پای ما به زمین خورد که ما دیگر مهلتشان ندادیم و برای همیشه هیچکدامشان بلند نشدند. عراقی‌ها واقعاً وحشت کرده بودند، چون در خواب غافل‌گیر شده بودند و فکرش را هم نمی‌کردند که از پشت، این‌طور به آن‌ها حمله شود.

به گزارش ایسنا، هدف از اجرای عملیات «والفجر ۴» که از تاریخ ۱۳۶۲/۷/۲۷ الی ۱۳۶۲/۸/۳۰ به طول انجامید، تصرف دره شیلر بود که در این صورت معابر ورودی عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود می‌شد. این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و درنتیجه آن، اغلب ارتفاعات موردنظر در هر دو محور به تصرف درآمد، اما براثر پاتک‌های دشمن‌روی قله‌های کانی مانگا، برخی از قله‌های آن ارتفاع دست‌به‌دست شد و در نهایت در اشغال دشمن باقی ماند.

درعین‌حال، این عملیات با نتایجی همچون آزادسازی، تصرف منطقه وسیع دشت شیلر و در نتیجه انسداد تعدادی دیگر از معابر مهم تردد ضدانقلاب و نیز اشراف خودی بر شهر پنجوین و چندین روستای عراق پایان یافت. اکبر عنایتی سرهنگ بازنشسته سپاه پاسداران می‌باشد که پایان دوره آموزش سربازی‌اش در ارتش، همزمان با شروع جنگ و اعزامش به جبهه جنوب است.

وی به دلیل ارتباط و علاقه‌ای که با نیروهای سپاه داشت، بعد از پایان خدمت به لشکر ۱۴ امام حسین (ع) می‌پیوندد؛ و در عملیات‌های مختلفی شرکت می‌کند. عنایتی در بخشی از کتاب خاطرات خود به نام «زندگی به سبک عاشقی» به بیان اتفاقات و حوادث مربوط به عملیات والفجر ۴ پرداخته که آن را مرور می کنیم:

«چند روزی در منطقه استراحت کردیم. دوباره طرح عملیات دادند و چند گردان برای عملیات رفتند. ازجمله گردان امام سجاد (ع) به فرماندهی آقای خطیبی. احمد خطیبی توانست تپه سید محمد را پس بگیرد. روی آن تپه مستقر شدند و تپه را نگه داشتند. سپس طرحی دادند که قرار شد از طرف دشت شیلر و رودخانه شیلر، به‌طرف کانی مانگا برویم.

ما را به‌طرف گرمک بردند. از مایلرها پیاده شدیم و به سمت گرمک حرکت کردیم. از صبح که ما حرکت کردیم، با استراحت‌های کوتاه وسط راه و رفت‌وآمدهای بچه‌های اطلاعات عملیات، تا فردا، نزدیکی‌های صبح طول کشید.

روستایی بود نزدیک اهدافمان و تقریباً ده کیلومتری فاصله داشت. با تمام سختی‌ها از شیار رودخانه فصلی عبور کردیم و به روستا رسیدیم. نماز مغرب و عشا را داخل شیار، نزدیک روستا خواندیم. داخل شیار پناه گرفتیم. گفتند که صبر کنید تا هوا کاملاً تاریک شود و استراحت کوتاهی هم بکنیم.

خرازی پیشتاز نیروها

آبان بود و در طول روز، هوا خیلی سرد نبود. حدود ۲۵ کیلومتر تا آن روستا راه رفته بودیم. مسیر سختی را طی کرده بودیم تا به روستا برسیم. آنجا چیز عجیبی دیدم. حاج حسین خرازی را در روستا دیدم که جلوتر از ما، با بچه‌های واحد اطلاعات و عملیات حرکت کرده بودند. خودش جلوتر از ما رفته بود!

آنجا هوا خیلی سرد شد ولی بچه‌ها داخل این شیار خوابیدند. از سرما صدای همه درآمده بود. خستگی عملیات‌های قبلی را هم داشتند. دلهره این را هم داشتند که با این مسیر طولانی که آمده‌اند، آیا پیروز می‌شویم یا نه!؟ روستایی‌ها نان پخته بودند که تعدادی برایمان آوردند و گفتند که بین بچه‌ها تقسیم کنید. روستایی‌ها، کرد عراقی بودند. نان‌ها را تقسیم کردیم و شاید یک‌لقمه کوچک نان به هرکس رسید. بچه‌ها با وجود گرسنگی، حتی انرژی برای جویدن هم نداشتند. از شدت سرما، دندان‌هایشان به هم می‌خورد.

حسین خرازی به حاج مصطفی صدر گفت: اینجا روستاست. چون اینجا مردم روستا زندگی می‌کنند، عراقی‌ها به ما زیاد شک نمی‌کنن. کف همان شیار ببینین اگه چیزی هست، آتیش بزنین و خودتون رو گرم کنین. همین حرف را آقا مصطفی به من گفت که به بچه‌ها بگو.

گفته و نگفته، دیدیم یک‌دفعه جای‌جای کف شیار آتش روشن شد. بعد از روشن کردن آتش، چندتایی گلوله تانک شلیک شد. البته ما پایین بودیم و این‌ها به سینه ارتفاعات می‌خورد. کمی که بچه‌ها گرم شدند آتش را کم کردند.

تقریباً ساعت ۱۰ شب بود که بچه‌های واحد اطلاعات عملیات برگشتند و گفتند که حرکت کنید. حدود ۱۰ کیلومتر راه رفتیم و در طول مسیر هم مدام می‌نشستیم و بلند می‌شدیم و آرایش‌های مختلف داشتیم. به نزدیکی‌های همان ارتفاعات (ارتفاعات کانی مانگا) که قرار بود، رسیدیم.

زیر تک‌درخت نارونی که خیلی هم بزرگ بود، بلدچی ایستاد و گفت: قرار ما تا اینجا بود. گفتیم: خب هدف کجاس؟ گفت: برای هدف باید جلوتر برین. گفتیم: حداقل ما رو تا اونجا ببر. گفت: نه قرارمون تا اینجا بوده. هرچقدر هم اصرار کردیم، فایده نداشت.

خلاصه با هزار زبان ریختن و قسم دادن، وادارشان کردیم ما را تا نزدیکی‌های هدف ببرند. بعدازاین خودشان سریع برگشتند. یکی دو شب قبل، لشکر عاشورا و لشکر محمد رسول‌الله (ص) از روبروی این ارتفاع عملیات انجام داده ولی موفق نشده بودند. هنوز تعدادی از شهدایشان در آنجا مانده بودند.

ما وارد این ارتفاع شدیم. دورتادور ارتفاع مین‌گذاری و سیم‌خاردار نصب شده بود. یک قسمت هم مالرو بود که این‌ها برای تدارکات خودشان گذاشته بودند. ما از آنجا عبور کردیم. روی همین مالرو می‌رفتیم، بچه‌ها هم در دل، آیه «و جعلنا» می‌خواندند و می‌رفتیم.

غافلگیری دشمن خواب‌آلود

نصف ستون رد شده بود. یک نگهبان عراقی از سردی هوا، پتو را روی شانه‌هایش کشیده و در حال چرت زدن بود. من آنجا نزدیک نگهبان عراقی ایستادم؛ اما به بچه‌ها می‌گفتم سریع بروید و این‌ها هم پشت سر هم می‌رفتند. نگهبان عراقی یک‌دفعه سرمایش شد و می‌خواست پتو را حرکت دهد تا آن را روی شانه‌هایش بالا بکشد که چشمش به ستونی که از جلویش رد می‌شد، افتاد.

همین‌طور بی‌اختیار اسلحه را برداشته و رگباری گرفت و تیراندازی کرد. فقط یکی دو نفر از بچه‌ها تیر خوردند. یکی از بچه‌ها سریع پشت سر نگهبان عراقی پرید و او را گرفت. او هم اسلحه‌اش را انداخت. بچه‌ها خودشان را روی ارتفاع گذاشتند. درگیری شروع شد ولی همه روی ارتفاع رسیده بودند. بچه‌ها واقعاً خیلی خسته شده بودند و هرچقدر هم می‌آمدند، ارتفاع تمامی نداشت.

عراقی‌ها چون دو سه شب قبل بهشان حمله شده بود، نگرانی این را داشتند که دوباره درگیر عملیات شوند؛ برای همین خیلی آماده بودند. ولی وقتی دیدند که از وقتش گذشته و ساعت دو نصف شب است و اتفاقی نیفتاده، خوابیده بودند. خیلی‌ها بیرون خوابیده و پتوهایشان را روی سرشان کشیده بودند. سنگرهایی که زده بودند، سنگلاخی بود و اسلحه‌هایشان را سینه سنگرها چیده بودند.

ناگهان یکی از عراقی‌ها بیدار شد و خودش را به دیوار نزدیک کرد تا اسلحه‌اش را بردارد. وقتی بلند شد و دوید، پتو به پایش پیچید و دقیقاً جلوی پای ما به زمین خورد که ما دیگر مهلتشان ندادیم و برای همیشه هیچکدام‌شان بلند نشدند. عراقی‌ها واقعاً وحشت کرده بودند، چون در خواب غافل‌گیر شده بودند و فکرش را هم نمی‌کردند که از پشت، این‌طور به آن‌ها حمله شود.

بالاخره بچه‌ها بالا آمدند. از آن‌طرف یک یال و دو ارتفاع می‌شد. از روی این یال باید می‌رفتیم و ارتفاع بعدی را هم می‌گرفتیم. آنجا مقداری به ارتفاع مشرف‌تر بود. یکی از بچه‌های کاشان، به نام جعفر زاده، کمی از معبری که عبور کردیم و مالرو هم بود، منحرف شد و روی مین رفت و همان‌جا پایش از زیر زانو قطع شد. سریع او را به داخل معبر کشیدیم. یکی دو نفر از بچه‌ها هم تقریباً زخم سطحی برداشتند.

از ارتفاع آن‌طرف هم عراقی‌ها به‌شدت تیراندازی می‌کردند. حاج ناصر علی بابایی هم آنجا مجروح شد. دو تیر به پایش خورده بود. بی‌سیم‌چی‌اش که همراه او بود، ایشان را داخل یکی از سنگرها کشاند. به دهانه سنگر که رسیدیم، حاج ناصر گفت: هر طوری که هست این یال رو بشکنین.

آنجا تیرباری بود که خیلی عجیب کار می‌کرد. تیرهایش تمام یال رو زیر آتش‌گرفته بود. یکی از بچه‌های آرپی‌جی زن نشسته بود تا با آرپی‌جی این تیربار را بزند. آرپی‌جی هم روی شانه‌اش بود. وقتی آقای بابایی از داخل سنگر داد زد و به من گفت که هر طوری شده این تیربار را خاموش کنید، من کنارش نشستم و گفتم: شلیک کن برادر، نترس، شلیک کن. دیدم نمی‌زند. عصبانی شدم و تکانش دادم. همان‌طور که نشسته بود توی بغل من رها شد. دیدم سینه‌اش شکافته و متلاشی است. یک تیر به سینه‌اش خورده و همین‌طور نشسته و آرپی‌جی بر دوش، شهید شده بود. آرپی‌جی از دستش افتاد. آرپی‌جی را برداشتم و خودم شلیک کردم ولی نخورد.

یکی دو نفر از بچه‌ها آمدند. آن‌ها هم آرپی‌جی می‌زدند، آخر هم نتوانستند تیربار را بزنند تا اینکه خود تیربارچی به خاطر شلیک‌هایی که به طرفش می‌شد، از وحشت، تیربار را رها کرد و فرار کرد.

البته بازهم نتوانستیم روی آن ارتفاع برویم؛ چون نیروهایشان خیلی زیاد بودند. نیروهای عراقی روی این ارتفاع هم زیاد بودند ولی بااینکه تعداد بچه‌ها کم بود، جمع‌وجورشان کردیم. با وجود این، کار خیلی سخت بود. تا صبح ارتفاع را پاک‌سازی کردیم ولی نتوانستیم به ارتفاع بعدی که یال داشت برویم.

حدود ساعت ۹ صبح بود. تعدادمان هم واقعاً کم شده بود. فکر می‌کنم تعدادمان به ده‌پانزده نفر رسیده بود. بقیه یا مجروح یا شهید شده بودند. تعدادی هم واقعاً خسته شده بودند و دیگر نمی‌توانستند حرکت کنند. نیروی جنگنده‌مان آن زمان همین پانزده نفر بود.

منافقین در جبهه دشمن

مدتی گذشت، شروع به پاک‌سازی نهایی ارتفاع خودمان کردیم. همین‌طور که با آقای انوری قدم می‌زدیم و داخل سنگرها را نگاه می‌کردیم، ناگهان دیدیم یک نفر از یک سنگر خیلی باریک، به‌طرف ما دوید. یک تلفن قورباغه‌ای در دستش داشت. گفت: بایستین. آقای انوری به من گفت: این عراقیه؟ گفتم: نه اینکه به زبون خودمون می گه بایستین. حتماً از بچه‌های خودمونه. بذار ببینم کیه!؟

وقتی نزدیک شد، متوجه شدیم که عراقی است ولی فارسی را خیلی روان حرف می‌زد. ظاهراً از منافقان عراقی بود. به او گفتیم: کجا بودی؟ گفت: من از نیروهای محلی‌ام. ما رو به‌اجبار آوردن. شغل من شیشه بریه. بچه کربلا و شیعه‌ام. آمد و کنار ما ایستاد.

به انوری گفتم: می خوای به سنگرش نگاهی بندازیم؟ فعلاً اسلحه رو پشت سرش بگیر! انوری اسلحه را پشت سر او گرفت و گفتیم که به سمت سنگرت برو. نزدیک سنگر که رسید، گفتم: بشین این‌طرف. دیدم یک قبضه اسلحه ژ ۳ دم در سنگر گذاشته؛ اما خشاب نداشت.

به او گفتم: خشابش کجاس؟ گفت: خشابش رو انداختم. گفتم: ژ ۳ را از کجا آوردی؟ گفت: این اسلحه رو به من دادن و گفتن که برو و با ایرانی‌ها بجنگ. من هم خشاباش رو انداختم که با شما نجنگم. به انوری گفتم: باید بیشتر بگردیم. حساس شدیم و شروع به جستجو کردیم. دیدم تعداد زیادی فشنگ ژ ۳ و چهار عدد خشاب را زیر خاک پنهان کرده است. خیلی ناراحت شدم. انوری از جا بلندش کرد و سیلی محکمی توی گوشش زد. از پشت دست‌هایش را بستیم.

در جست‌وجوی مفقودین

به ما گفته بودند که باید این ارتفاع را پدافند کنید. مانده بودیم و به پدافند خودمان ادامه می‌دادیم و کم‌وبیش هم زخمی‌ها را پیدا می‌کردیم. ما همین‌طور که می‌گشتیم، مسیرهایی را که می‌دانستیم احتمال گم‌شدن بچه‌هاست، به‌دقت جستجو می‌کردیم. موقع درگیری و تعقیب و گریز بچه‌ها منحرف می‌شدند و راه برگشت را گم می‌کردند. منطقه کوهستانی بود و برگشت برای نیروهای آشنا به منطقه، خیلی سخت بود.

ناگهان شنیدم یکی از ته دل صدا می‌زند و کمک می‌خواهد. بچه خوراسگان اصفهان بود. سه چهار گلوله خورده بود و گردان را گم‌کرده بود. ظاهراً از نیروهای گردان امیر المومنین (ع) بود. باوجوداینکه تیرخورده بود، این چند شب را طاقت آورده بود. هنگامی‌که بالای سرش رسیدیم، فقط اسمش را به من گفت و اینکه من سه روز است اینجا افتاده‌ام. خیلی خون از بدنش رفته بود. تا بغلش کردم، از هوش رفت.

او را روی برانکارد گذاشتیم و بالا آوردیم و به همان محلی که آمبولانس ایستاده بود، رساندیم. دوسه روز بعد، سراغش را از بچه‌های تعاون گرفتم که گفتند الحمدالله زنده مانده است.

تب و لرز شدید

ما دو سه شبی آنجا بودیم. هوا خیلی سرد بود. من هم به‌شدت مریض شده بودم. شام سوم یا چهارم بود که تب و لرز کردم. نمی‌توانستم روی پایم بایستم. تعدادی نیرو را از گردان خودمان که پشتیبان مانده بودند، آوردند. چون دیگر ارتفاع آزادشده بود، به این‌ها گفتند به کمک بقیه نیروها بروید و پدافند کنید.

چون نیرو زیاد شده بود، به حاج مصطفی نصر گفتم که من تب و لرز دارم و روبه‌مرگ هستم. یکی دو عدد قرص آوردند که فایده نکرد. آقای نصر تا این اوضاع را دید، گفت: می خوای برگردی عقب و خودت رو به روستا برسونی؟ حالم خیلی بد بود. گفتم: اگه این مسیر رو تنها برم، شاید تو راه بمیرم. کمی فکر کرد بعد به آقای جاگیری گفت، تو هم با اکبر برو عقب.

به هر زحمتی بود به روستا رسیدیم. همان روستایی که دو سه شب قبل، از آنجا عبور کرده بودیم و سکنه هم داشت. بچه‌های امدادگر و بهداری آنجا بودند. یک آمپول به من زدند و یک قرص هم به من دادند. بعد داخل اتاقی رفتیم که بچه‌ها در آن آتش روشن کرده بودند. پتویی روی من کشیدند و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، حالم بهتر شده بود.

بچه‌های اطلاعات لشکر هم آنجا بودند. بچه‌ها خیلی خسته بودند. خستگی راه و خستگی جنگیدن امان همه را بریده بود. اما از اینکه عملیات با موفقیت انجام‌شده بود، شادمان بودیم. نمی‌دانم کدام نیروها را جای ما آوردند و ارتفاعات را برای پدافند تحویلشان دادند؛ ولی گردان ما را برای استراحت به عقب برگرداندند.

منبع:

۱-اطلس جنگ ایران و عراق، جمعی از نویسندگان، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۹، صفحه ۹۰

۲-هاشمی، علی، زندگی به سبک عاشقی، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، ۱۴۰۱، صفحات ۱۱۴، ۱۱۵، ۱۱۶، ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۲، ۱۲۳، ۱۲۵، ۱۲۶، ۱۲۷

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۳۰ مهر ۱۴۰۲ / ۱۲:۰۷
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1402073021375
  • خبرنگار : 71451