به گزارش ایسنا، عملیات «والفجر ۴» در تاریخ ۱۳۶۲/۷/۲۷ تا ۱۳۶۲/۸/۳۰ در جبهه شمالی و در منطقه سلیمانیه و پنجوین عراق انجام شد. هدف از اجرای این عملیات؛ تصرف دره شیلر بود که در این صورت معابر ورودی عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود میشد. این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و در نتیجه آن، اغلب ارتفاعات موردنظر در هر دو محور به تصرف درآمد، لیکن بر اثر پاتکهای دشمن روی قلههای کانی مانگا، برخی از قلههای آن ارتفاع دستبهدست شد و در نهایت در اشغال دشمن باقی ماند.
درعینحال، این عملیات با نتایجی همچون آزادسازی بخشی از خاک ایران اسلامی، تصرف منطقه وسیع دره شیلر و درنتیجه انسداد تعدادی دیگر از معابر مهم تردد ضدانقلاب و نیز اشراف خودی بر شهر پنجوین و چند روستای عراق پایان یافت. [۱]
«در جریان مراحل سوم و چهارم عملیات والفجر ۴؛ علاوه بر رزمندگان گردانهای پیاده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، شماری از نامورترین چهرههای واحد اطلاعات- عملیات این یگان نیز، در تلاش نافرجام برای تصرف قلههای طلسم شده کانی مانگا، سلحشورانه جنگیدند و غریبانه در خون خویش غلتیدند. ازجمله آن بزرگان؛ باید از مجید زادبود، معاون پیشین این واحد، حمید شالی و محمد مرادی؛ دو سرتیم زبده شناسایی یاد کرد.
احمد استاد باقر از زبدهترین سر تیمهای شناسایی واحد اطلاعات – عملیات لشکر ۲۷ در بیان خاطراتش از فرجام خونین عملیات والفجر-۴ گفته است: بیستوهشت آبان ۱۳۶۲؛ مصادف بود با چهاردهم ماه قمری که شبی مهتابی بود و در آن شب، لشکر ۲۷ وارد عمل شد. البته من در نبرد شرکت فعال نداشتم.
گروههای بازسازیشده لشکر در یکدیگر ادغام شدند و نیروی عظیمی را به وجود آوردند و زدند به دروازه کانی مانگا؛ یعنی قله ۱۹۰۴. از چند طرف به سمت آن قله هجوم بردند؛ ولی بعثیها با تمام قوا آماده بودند. بچهها پیش رفتند و آنها را درو کردند. تا صبح بیست و نهم آبان؛ تمام تلاشها بینتیجه ماند و قله ۱۹۰۴ فتح نشد.
سرانجام وقتی آن طوفان آتش و دود و خون و خاک، فروکش کرد، شنیدم که مجید زاد بود رفته، مهدی خندان رفته، حاج عباس ورامینی و ...خیل بیشماری از رفیقان همرزم ما، رفتهاند.
طی دو مرحله عملیات والفجر ۴، تعداد زیادی از بچههای واحد هم مجروح شده بودند. همیشه جنگ سخت است؛ اما نه به این سختی. برای رزمندگان واحد اطلاعات – عملیات لشکر ۲۷، سال ۱۳۶۲، سختترین و تلخترین سال جنگ بود؛ البته تا آن زمان.
از دشمن غافل شدیم
رزمندگانی که در بامداد روز یکشنبه بیست و نهم آبان ماه ۱۳۶۲ به دستور فرماندهی لشکر ۲۷، موظف به عقبنشینی از دامنههای کانی مانگا شده بودند، در حالی راه بازگشت به سمت نقطه رهایی را در پیش گرفتند که با چشمهایی اشکبار و تنی خسته، همرزمان زخمخوردهشان را نیز، به همراه خود میآوردند.
علت اندوه و آزردگی آنان، ناشی از آن بود که قادر نبودند، پیکرهای غرقه در خون یاران شهیدشان را با خود به عقب حمل کنند. پیکرهایی که اینک در میدان معرکه برجا مانده بودند و بعضاً در معرض جسارت نیروهای سفاک دشمن بعثی قرار داشتند.
وقتیکه پیکر شهید خندان سیبل دشمن شد!
محسن محققی؛ رزمنده کادر گردان مالک اشتر که خود شاهد چنان صحنههایی بوده است، میگوید: بعد از شهادت مهدی خندان، معاون اول تیپ عمار و گره خوردن کار عملیات، دنبال فرصتی بودیم تا بتوانیم جسد غرق به خون شهید خندان را با خودمان به عقب بیاوریم. برای اینکه از تیررس دشمن خارج بشویم، مقداری عقبتر آمدیم و در پشت تپهای پنهان شدیم. تا حوالی ساعت ۹ صبح روز بیست و نهم آبان ماه که هنوز امکان مانور در منطقه بود، به همراه تعدادی از بچهها، شاهد حوادث روبرو بودیم. کماندوهای دشمن مغرور و سرمست از موفقیت، آمدند و بهتمامی نفرات شهید و مجروح به خاک افتاده ما، تیر خلاص زدند.
مقداری معبرها را اصلاح کردند و بعد، به بالای قله ۱۹۰۴ برگشتند. دوشکاچی بعثی هم که جز کشتگان ما کسی در برابرش نمانده بود، مغرورانه با سلاح خودش، مارش مرگ مینواخت. ازآنجاکه جسد مهدی خندان به علت گیرکردن پیراهنش به سیمهای خاردار، در وضعیتی شبیه به حالت نشسته قرار داشت، تیربارچی ناجوانمرد بعثی، او را بهمانند یک سیبل ثابت، مرتباً مورد اصابت تیر دوشکا قرار میداد. گویا آن دوشکاچی شمر صفت، میخواست انتقام شکستهای خفتبار قبلی همقطارانش را از پیکر بیجان معاون شهید تیپ عمار ما بگیرد!
گردانهای لشکر ۲۷، پس از تجربه یکشب نبرد هولناک بر فراز قلههای خونین کانی مانگا، چارهای جز عقبنشینی نداشتند. سعید طاحونه؛ رزمنده بسیجی گردان حبیب بن مظاهر میگوید: هرچه آفتاب در آسمان بالاتر میآمد، کماندوهای بعثی جسورتر میشدند و نیروهای ما هم، از نظر امکانات و مهمات، در مضیقه بیشتری قرار میگرفتند.
چند نفر از بچههای مجروح، داخل میدان مین گیر افتاده بودند و نالهکنان، از ما کمک میخواستند. برای به عقب آوردن اجساد شهدا، امکانی فراهم نبود. حلقه محاصره کماندوهای دشمن بر اطراف بچههای ما، لحظهبهلحظه تنگتر میشد.
عقربههای ساعت من، در حالی به ۱۰ صبح نزدیک میشدند که برای کمک به نیروهای در خط دشمن، گروه، گروه نفرات تازهنفس و خودروهای حامل مهمات، از جادههای تدارکاتی دشت نالپاریز، به سمت سر قلههای کانی مانگا وارد میشدند. حالآنکه برای ما؛ حتی یک گلوله کلاش و نارنجک هم ارسال نمیشد.
بااینوجود بچههای گردان حبیب، با تمام توان خودشان، مردانه با نیروهای دشمن میجنگیدند تا سرپل گرفتهشده را حفظ کنند. دقایقی بعد، از طرف امیر چیذری؛ فرمانده گردان دستور آمد تمامی نیروها، عقبنشینی کنند. برادر چیذری تأکید کرده بود؛ ابتدا مجروحین باید به عقب منتقل شوند، بعد هم نفرات سالم.
ازآنجاکه مسافت محل درگیری ما تا خط اول نیروهای یکی از گردانهای تیپ ۳ مریوان ارتش، زیاد طولانی نبود، خیلی زود توانستیم خودمان را به نقطه امن برسانیم؛ اما غم بزرگی بر دلمان سنگینی میکرد؛ اندوه جا ماندن تعداد زیادی از اجساد شهدای گردان ما و اجساد شهیدان آن گردان ارتشی، که پیش از ما، در آن منطقه عملیات کرده بودند.
جنازههای این عزیزان، داخل همان سنگرهایی جامانده بودند که شب قبل، ما داخل آنها با دشمن میجنگیدیم. حتی چندنفری از این عزیزان در حالی به شهادت رسیده بودند که همدیگر را در آغوش داشتند و بدنهایشان بر اثر سرمای بیرحم قلهها، خشکشده و داخل سنگرهای کوهستانی، باقی مانده بودند.
محمدجعفر آل آقا؛ جانشین گروهان دوم گردان حبیب بن مظاهر، فرجام تلخ و دردناک مرحله چهارم عملیات والفجر-۴ را اینگونه توصیف کرده است: لحظهبهلحظه مهمات ما کم و کمتر میشد و مجبور بودیم با احتیاط بیشتری شلیک کنیم. درهمان حال؛ نارنجکهای ما هم تمام شدند. برای جبران نبود نارنجک، یکی از بچههای تخریبچی، داوطلبانه رفت و از داخل میدان مین دشمن، تعدادی مینهای والمری را برداشت، ابتدا آنها را خنثی کرد، بعد هم دوباره آنها را مسلح کرد و به ما داد.
ما هم آن مینها را از بالای صخرهها به پشت صخرهای که بعثیها مستقر بودند، میانداختیم؛ یعنی از سر ناچاری، داشتیم از مینهای والمری و گوجهای دشمن، بهعنوان نارنجک استفاده میکردیم. در آن شرایط سخت؛ مانده بودم که به بچههای گروهان خودمان، دستور پیشروی بدهم یا بگویم در همانجا مقاومت کنند. تازه؛ اگر هم بخواهند مقاومت کنند، با کدام مهمات!؟
نمیدانستم ساعت چند است. یکلحظه سرم را بالا گرفتم و گفتم «خدایا؛ خودت به ما کمک کن.» بعد هم خطاب به نیروهای گروهان خودم، با صدای بلند فریاد زدم «بچهها! همینجا بمانید و با پرتاب همین مینها روی سر بعثیها، مقاومت کنید.» آنها هم واقعاً سنگ تمام گذاشتند. بااینکه میدیدند؛ دوستان و همرزمانشان چطور در کنار آنها تیر میخوردند و شهید میشدند، اما همچنان مقاومت کردند و خط را نگه داشتند.
یک نفر معاون گروهان داشتم به اسم اصغر حاج نوروزی؛ که همانجا شهید شد. یکی دیگر از بچهها؛ تمامقد ایستاد و شروع کرد رگبار بستن بهطرف دشمن، که ناگاه گلولهی دوشکای دشمن به قفسه سینه او خورد و از پشت کمرش بیرون آمد.
درگیری ما با دشمن ادامه داشت تا اینکه از طرف عباس کریمی؛ فرمانده تیپ ۲ سلمان پیامی به ما ابلاغ شد و گفت «سریع برگردید عقب.» همراه با یکی از بچههای بهداری گردان به نام وحید حیدری؛ که بچه سهراه شکوفه خیابان پیروزی بود، دوشبهدوش هم داشتیم به سمت عقب میآمدیم، رفت روی مین و درجا شهید شد.»[۲]
منابع:
[۱] اطلس جنگ ایران و عراق، جمعی از نویسندگان، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۹، صفحه ۹۰
[۲] بابایی، گلعلی، کوهستان آتش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیستوهفت بعثت، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحات ۷۴۰، ۷۴۱، ۷۴۲، ۷۴۳، ۷۴۴
انتهای پیام