روایتی از رانده‌شدگان ایرانی از عراق

بعد از ۴۰ سال ترک اجباری خاک عراق و بازگشت به سرزمین آبا و اجدادی، هنوز دلش برای شب‌های بغداد و آسمان پر ستاره‌اش تنگ است. برای خانه دو طبقه پدری که شبیه قصر بود و همسایه‌هایی که به مهربانی فامیل‌ها بودند. فاطمه حالا ۶۴ سال دارد و در قزوین زندگی می‌کند. اما خاطره شب‌های تاریک کوهستان و آوارگی برای رسیدن به ایران را تا روز مرگ فراموش نمی‌کند. به قول خودش مانند روز حشر بود. آن روزهایی که با دستور صدام معاودین (عودت داده شده‌ها) از عراق، خانه و مال و اموال را رها کردند و تنها با لباسی بر تن در مرزهای ایران سرگردان ‌شدند.

به گزارش ایسنا، روزنامه «ایران» در ادامه نوشت: معاودین از عراق، مردمان ایرانی تباری بودند که از سال‌ها پیش بعضی برای کار و بعضی برای تحصیل علوم دینی و بعضی برای مجاور شدن با حرم اهل بیت به عراق مهاجرت کرده بودند. مردان و زنانی که در چند برهه تاریخی و با تصمیم حاکمان عراق به ایران بازگردانده شدند. اولین بار این اتفاق در رژیم بعث و در زمان ریاست احمدحسن البکر در عراق و پادشاهی محمدرضا پهلوی در ایران اتفاق افتاد. بعد از آن هم کمی پیش از آغاز جنگ تحمیلی به دستور صدام عده‌ای دیگر با دست خالی و پای پیاده در کوهستان‌ها و دشت‌های مرزی ایران و عراق رها شدند. این اتفاق در زمان جنگ تحمیلی هم تکرار شد و فاطمه و خانواده و بسیاری دیگر از جمله کسانی بودند که به جرم ایرانی تبار بودن از عراق اخراج شدند.

فاطمه می‌گوید پدربزرگش از ایلام به عراق رفته بود و پدر و عمو و عمه‌هایش همه در عراق به دنیا آمده بودند. از طرف مادری هم پدربزرگ مادرش برای کار و زندگی به عراق رفته بود. او که خودش متولد بغداد است تعریف می‌کند که زیر شناسنامه عراقی پدر اوبندی وجود داشت که او را تابعه ایران معرفی می‌کرد و همین برای دردسرهای بعدی کافی بود: «ما در عراق به دنیا آمده بودیم و من آنجا در رشته ادبیات عرب فارق‌التحصیل شده بودم. برادرانم همه در دانشگاه تحصیل کرده بودند اما برای حکومت صدام تنها همان بند ایرانی الاصل بودن مهم بود.»

سال ۱۹۸۲، یعنی دو سال از جنگ ایران و عراق می‌گذشت و فاطمه ۲۴ سال سن داشت و سه برادرش در خدمت اجباری در ارتش صدام خدمت می‌کردند. او و دو برادر کوچک‌ترش روزی عادی را در خانه پدری می‌گذراندند که زنگ در به صدا درآمد. دو مأمور از پدر خواستند شناسنامه‌اش را بیاورد: «آنها می‌دانستند ما ایرانی الاصل هستیم. به ما گفتند خودتان را خسته نکنید و اگر چیز ارزشمندی دارید همراه خود بیاورید. خوب می‌دانستند قرار است چه بلایی بر سر ما بیاورند.»

سوار ماشین شدند و مسیر پاسگاه را طی کردند. بازداشت و دوماه زندانی در انتظار خانواده بود. فاطمه با لهجه شیرین عربی تعریف می‌کند که بعد از ۲ ماه او، پدر و مادر و ۲ زن برادرش را در مرز رها کردند: «۲ برادر کوچکترم را در زندان نگه داشتند و بعدها فهمیدیم که در همان زندان آنها را کشته بودند.»

آن‌طور که بسیاری از بازگشتگان گفته‌اند صدام بعد از رها کردن زنان و پیرمردان، جوانان را در زندان نگه می‌داشت و بسیاری از آنها را می‌کشت چون تصور می‌کرد اگر آنها را به ایران بازگرداند علیه او در سنگر ایران خواهند جنگید. البته ترس او بی‌جا هم نبود و بعدها از همین معاویدن از عراق لشگری برای جنگ با صدام در خاک ایران تشکیل شد: «لب مرز که رسیدیم به ما گفتند بروید پیش خمینی.» حالا بعداز گذشت ۴۰ سال خوب یادش نیست کجا رهایشان کردند: «هنوز وقتی این خاطرات را با دخترعموهایم که آن روز با هم بودیم تعریف می‌کنیم گاهی می‌خندیم و گاهی اشک می‌ریزیم. انگار که روز حشر بود با لباس کم و پاهای لخت توی کوهستان راه می‌رفتیم و حتی نمی‌دانستیم از کجا سر در خواهیم آورد. پدر و فرزند و مادر و کودک همه سرگردان بودیم. سه روز راه رفتیم و شب‌ را همانجا لابه‌لای صخره‌ها خوابیدیم. به ما گفتند حتی یک کبریت روشن نکنید که به‌سمت‌تان شلیک می‌کنند. به‌هرحال زمان جنگ بود و مرز ناامن بود.» او تعریف می‌کند دختری که با دختر عموی او دوست بود و باهم راه می‌رفتند روی مین می‌رود و همان‌جا جان می‌بازد و بعد از این اتفاق وحشتناک پدر آن دختر در همان کوهستان از غصه دق می‌کند.

بعداز سه روز پیاده‌روی، نیروهای سپاه آنها را پیدا می‌کنند و به اردوگاه می‌برند: «آنجا بود که فهمیدیم نزدیک کرمانشاه هستیم. به ما آب و غذا دادند. بعد با یکی از اقوام تماس گرفتیم که دنبال ما آمدند و راهی شدیم.» یکباره زندگی شیرین خانوادگی از هم می‌پاشد، پدر ناتوان و ملول از شنیدن خبر کشته شدن دو پسر جوان و برادرزاده‌هایش در زندان از کار افتاده می‌شود و فاطمه هم که تحصیلکرده بود و در خانواده متمولی بزرگ شده بود حالا مجبور به‌کار در کارخانه برای امرار معاش می‌شود: «سه برادر دیگرم وقتی از جنگ به مرخصی برگشته بودند خانه بغداد، همسایه‌ها به آنها شرح اتفاقات را داده بودند و آنها هم به سمت ایران فرار کرده بودند.»

زندگی در ایران برای آنها کار راحتی نبود. مصیبت زده بودند و آواره و بدون آن جایگاه پیشین اجتماعی. جنگ برای آنها نتیجه‌ای جز آورگی و غم نداشت: «چند سال پیش برای زیارت رفتم عراق و سراغ خانه بچگی، یکی از همسایه‌های قدیمی را دیدم که می‌گفت خانه شما مصادره شد و بعداز رفتن شما به یک بعثی واگذار شد و بعد هفت دست چرخید. یکی از همسایه‌ها گفت به هر کسی که می‌آمد می‌گفتیم این خانه غصبی است.»

مصادره کل اموال معاودین یکی دیگر از ظلم‌هایی بود که صدام در حق آنها کرد. مردمانی که بیشتر آنها از وضع مالی خوبی برخوردار بودند، بعد از آوارگی در بیابان و زندگی جدید در ایران هرگز نتوانستند شیرینی آن زندگی پیشین را تکرار کنند.

در گفت‌وگوهایی که با چند تن از معاودین داشتم آنها از روزهای سخت آوارگی در مرز ‌گفتند و سختی گذران زندگی در جایی که با آن آشنا نبودند. احساس عجیبی که تنها یک معاود از عراق می‌تواند آن را تجربه کرده باشد. پناهندگان به خواسته خود هرچند از روی اجبار کشوری را ترک می‌کنند، یا مهاجران با انتخاب خود برای دست یافتن به زندگی بهتر نقل مکان می‌کنند اما این افراد به زور به بدترین شکل از خانه خود اخراج شدند و این اتفاق از آنها انسان جدیدی ساخت مانند فاطمه که می‌گوید: «هنوز هم در خواب‌هایم خانه کودکی‌ام را می‌بینم و آن خوشحالی را که آن روزها داشتم احساس می‌کنم. واقعاً زندگی با ما و رؤیاهای ما چه کرد؟»

چهار سال بعد فاطمه با پسرعمویش ازدواج کرد و حاصل زندگی آنها دو دختر است که به زبان عربی مسلط هستند اما مانند پدر و مادرشان علاقه‌ای به زندگی در عراق ندارند. درست مثل بقیه فرزندان معاودین یا بازگشت داده شدگان به ایران.

انتهای پیام

  • شنبه/ ۳ مهر ۱۴۰۰ / ۱۴:۰۸
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1400070301478
  • خبرنگار :