• سه‌شنبه / ۱۰ خرداد ۱۳۹۰ / ۱۰:۲۹
  • دسته‌بندی: مرکزی
  • کد خبر: markazi-36365
  • خبرنگار : 50213

آشنایی با شهدای فرهنگی استان مرکزی/33/<br> شهید «ذبیح الله قمی»

آشنایی با شهدای فرهنگی استان مرکزی/33/<br> شهید «ذبیح الله قمی»

خودتو قایم نکن امشب خیلی باهات کار دارم، امشب خودتو نزن به خواب بیا بالا. ببین من همیشه حرفامو به تو می‌زنم. حرفامو نمی‌تونم به مامان بزنم، چون ناراحت می‌شه، مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه کنه، چشماش سرخه سرخه‌ها، ولی وقتی ازش می‌پرسم: گریه کردی؟ می‌گه نه، به خیالش من نمی‌فهمم.

 

 امروز تو رو از خواب بیدار کردم. تو و مامانت تو حوض خوابیده بودین. منم ادای بابا رو در آوردم که می‌گفت: دخترکم، بلندشو باباجون! من دارم می‌رم سر کار، دیگه منو تا شب نمی‌بینی‌ها.

 

 گفتم: ماهی جونم، دخترکم، بلندشو ماهی جون! تو هم مثل من یه غلت زدی ولی بلند نشدی، حیف که تو مو نداری و گرنه مثل بابا دستاهام رو می‌کردم لای موهات و می‌گفتم: عروسک موخرمایی بلند شو طوطی بابا، چقدر می‌خوابی؟ دستمو کردم تو آب حوض، موج  اومد و اومد تا رسید به تو. مثل بابا که هر صبح منو می‌آورد لب حوض و به صورتم آب می‌پاشید بهت آب پاشیدم. حتماً تعجب کردی که چرا امروز من این قدر زود از خواب بیدار شدم؟

 

بهت گفتم: می دونی امروز شاید کی بیاد ؟ گفتم : بابا جون، شاید بابا از جبهه بیاد. تو داشتی به حرفام گوش می‌کردی مامان صدا زد: دخترکم خوابت برد لب حوض؟ بیا تو، داداشی هاتم رو از خواب بیدار کن.

 

اومدم مامان؛ داشتم با ماهی کوچولو حرف می‌زدم. وقتی صبحانمو خوردم، به مامان گفتم موهامو شونه بزنه بریزه دورم، چون بابا این جوری دوست داره.

 

بعد اون لباس آبی رو پوشیدم که بابا می‌گه مثل فرشته‌ها می‌شم. می‌خواستم مثل هر روز بیام دم در حیاط منتظر بابایی بشینم؛ ولی مامان گفت: بابایی خودش میاد، منم دوباره اومدم لب حوض. پولک‌هات برق می‌زد هی این ور و اون ور می‌رفتی و باله هاتو تکون می‌دادی. بهت گفتم: کاش تو هم یه دونه بابا داشتی که منتظرش بمونی تا از سفر بیاد.

 

داشتم به این فکر می‌کردم که توی این مدت که بابا جبهه بوده، باید صورتش تو آفتاب سوخته باشه، می‌گن آفتاب جبهه خیلی داغه. اون دفعه که اومده بود سر آرنجش سوراخ شده بود. مامانی پرسید: چرای این جوری شده؟ بابایی گفت: قسمت نبوده دیگه، ترکش گرفت و رد کرد، مامان گریه‌اش گرفته بود.

 

 ولی مگه تو جبهه «ترکش» قسمت می‌کنن که قسمت نبود، چه حرف‌ها! در حیاط رو باز کردم، یه نگاه تو کوچه انداختم؛ اما مثل همیشه هیچ خبری نبود. مثل هر روز به در تکیه دادم و منتظر شدم. یه دفعه دایی رو دیدم که داشت می‌اومد سمت خونه ما خیلی خوشحال شدم، یه ساک هم دستش بود پریدم تو بغلش و گفتم: دایی جون به نظرت امروز بابا میاد؟  دایی منو بوسید و گفت عزیزم مامان خونه است؟ گفتم آره دایی، بیا تو.

 

دایی مثل همیشه نبود، خیلی ناراحت بود. مامان بهش گفت: داداش چیزی شده؟ دایی سرش رو پایین انداخت، یه گوشه نشست و به مامان گفت آبجی بیا بشین باهات کار دارم. مامان نشست و منو تو بغل گرفت. دایی ساکت و ناراحت نشسته بود مامان بهش گفت چیزی شده داداش؟ نکنه با کسی حرفت شده؟!

 

دایی گفت: خواهر چیزی نیست، یه کم خسته‌ام. مامان گفت: نه داداش من تو رو خیلی خوب می‌شناسم تو رو خدا بگو چی شده، قول می‌دم آروم باشم. دایی گفت: فکر می‌کردم ذبیح الله مجروح شده ولی بعد فهمیدم به آرزوش رسیده و شهید شده حالا تو باید صبور باشی و مثل یه شیر زن پشت بچه‌ها باشی. مامان زد زیر گریه و منو بوسید.

 

 به دایی گفتم: چی شده؟ بابام کجاست؟ دایی گفت: عزیزم بابا رفته پیش خدا. گفتم : یعنی دیگه نمیاد؟ گریه کردم و گفتم: مامانی من هنوز کوچولوام، بابایی خودش گفت من خانم کوچولوشم،  بابا گفت: من فرشته کوچولشم، مگه فرشته‌ها بابا نمی‌خوان؟ مگه طوطی بابا نمی‌خواد؟ مامان گریه کرد و همان طور می‌خواست ما رو هم آروم کنه. رفتم لب حوض دیدم رنگ آب قرمز شده، خوب نگاه کردم دیدم مامان ماهی توحوض نیست. چشمم افتاد به لبه‌ی دیوار دیدم گربه‌ی سیاه مامان ماهی کوچولو تو دهنش داره می‌بره. گریه نکن ماهی کوچولو تو هم مثل من تنها شدی، گریه نکن مامان من از ما مراقبت می‌کنه.

 

حالا سال‌هاست که از اون روز می‌گذره ما همه بزرگ شدیم؛ دو برادر ازدواج کردن من هم لیسانس گرفتم و ازدواج کردم وقتی از مامان خواست از زندگی بابا برام بگه، با غرور گفت دخترم: پدرت اول فروردین 1330 در روستای مس علیا به دنیا اومد پدر بزرگت «قنبر» به تربیت بچه‌هاش خیلی اهمیت می‌داد ولی زندگی سختی داشتن و به دلیل مشکلات زندگی، بابات نتونست بیشتر از 5 سال تحصیل کنه و بعد به حرفه‌ی کشیدن نقشه قالی پرداخت که با سن کمش، کارش خیلی خوب بود.

 

از مامان خواستم که از مبارزات بابا علیه شاه برام بگه. او ادامه داد: با شروع مخالفت‌های مردم علیه شاه، هر جا فریاد مرگ بر شاه شنیده می‌شد، پدرت با مشت‌های گره شده با اون جثه‌ی نحیفش علیه شاه شعار می‌داد و از هر راهی برای پشتیبانی و حمایت از اسلام و امام استفاده می‌کرد.

 

 به مامان گفتم: مامان چه سالی ازدواج کردید؟ بابا اون موقع چه کار می‌کرد و کی به جبهه رفت؟ مامان هم به یاد خاطرات اون سال‌ها لبخندی زد و گفت: سال 1350 ازدواج کردیم ذبیح الله اول مهرماه 1359 به عنوان خدمتگزار به استخدام آموزش و پروزش دراومد و در دبستان کرهرود مشغول به خدمت شد. مامان وقتی خواست از شهادت بابا بگه، مثل همیشه اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: با شروع جنگ از طرف بسیج سپاه به جبهه اعزام شد. اون عاشق جبهه و شهادت بود و مرتب به جبهه می‌رفت. تا اینکه در عملیات کربلای 4 به عنوان تک تیرانداز در گردان امام حسین در لشکر 17 علی بن ابیطالب در تاریخ 4 دی‌ماه 1365 با اصابت تیر در کانال‌های احداثی توسط عراقی‌ها در جزیره بوارین غرق شد و به شهادت رسید. جنازه‌ی او بعد از چهل روز پیدا شد و در همان موقع تشییع و در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.

 

مامان میگه در خاطرات بابات گفته شده: قبل از شهادت خواب دیده بود که امام زمان نصف سیب به او داده و بدنش را با گلاب شستشو داده و غسل کرده ضمناً آب زیادی در مقابل خود دیده و بعد وقتی خواب رو به فرمانده‌اش می‌گه  فرمانده بهش می‌گه  اتفاقا این عملیات در آب انجام خواهد شد.

 

مامان همون‌طور که دایی بهش گفته بود، مثل یه کوه مقاوم بود و از ما حمایت می‌کرد. همان طور که بابا، امام حسین رو الگوی خود قرار داده بود مامان هم از صبر زینب الگو گرفته، امیدوارم همیشه سالم باشه و ماهم بتونیم راه پدر رو ادامه دهیم.

 

 خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)- منطقه مرکزی

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha