خوشامد گفتنش مثل چهره و ظاهرش آرام بود. حرکات ظاهری او تنها در اجزای صورت و دست راست خلاصه میشد و مابقی متکی به ویلچر برقی بود. گذر ایام موهایش را به تمامی سفید کرده بود اما در چهره و گفتار، شاداب و در ظاهر آراسته بود و آرامش را به مخاطب منتقل میکرد؛ آرامشی که خیلیها آن را گم کردهاند.
محمدنبی اواسط دهه ۴۰ در همین شیراز به دنیا آمد. آخرین فرزند و به اصطلاح ته تغاری بودن در میان هشت خواهر و برادر سبب شد تا به گفته همسرش «عزیز نازنازی» اهل خانه باشد. هرچند که در آن روزگار ته تغاری بودن مانع از انجام وظایف خانه نمی شد، او هم مانند همه ی ته تغاری ها رسیدگی به نیازهای روزمرهی اهل خانه مثل خرید نان، نفت و چیزهای دیگر را از کودکی به عهده گرفت.
هفت یا هشت سال داشت که نجاری را از پدر آموخت تا در وقت فراغت، یعنی تابستانها هم کاری داشته باشد. نجاری برایش فرصتی شد تا دست به ابداع در ساخت سازهای سنتی مثل سنتور بزند. او موسیقی را از کودکی دوست داشت و مهارتش در نجاری سبب شده بود تا سنتور خود ساخته اش را در همان کودکی با چوب و سیم کلاچ ترمز بسازد؛ در روزگاری که آموزش موسیقی هنوز برای کودکان مرسوم نبود شاید متوسل شدن به خلاقیت و استفاده از وسایل ابتدایی برای یک کودک تنها گزینه ممکن بود تا ذوق و کنجکاوی اش را ارضاء کند.
کودکی این فرزند ته تغاری مانند بسیاری با سرگرمیهای سادهای مثل تمبر جمع کردن از روی پاکت نامه های دولتی گذشت؛ پاکت نامه هایی که پس از مدتی بلااستفاده رها می شد تا با ورقه شدن تمبر ها در آب مجموعه جمع آوری شده کودکان را اندکی گستردهتر از پیش کند. دوچرخه سواری میکرد و از گذران زمان در حین دوچرخه سواری لذت میبرد، مانند همهی همسن و سالانش.
اول بار سینما را با برادر تجربه کرد؛ این مقدمه ای شد تا سینما و فیلم دیدن بخشی مهم از کودکی او شود. روزانه ۵ ریال یا به قول خودش « ۵ زار ۵ زار» جمع می کرد تا در نهایت هر یک هفته به سینما برود؛ به یاد دارد که آخر هفته ها با همسن و سالانش پیاده مسافتی را تا خیابان کریم خان زند طی میکرد تا فیلم ببیند؛ برایش فرقی نداشت سینما ایران باشد یا پارس یا پاسارگاد یا حتی سینما بهمن فقط می خواست وسترن یا فیلم های بروسلی را ببیند.
با دعوت صاحبخانه وارد شدم تا مصاحبه را سریع تر شروع کنیم؛ آقای محمدنبی نطاق به همراه همسرش با شکیبایی میزبان من و پرسش هایم بودند. او و همسرش از پیشتر مطلع بودند که مصاحبه حول روز جانباز و پرسش هایی از این دست می گذرد؛ اما پیش از طرح سئوالهای کلیشه ای از کودکی او پرسیدم.
کودکی و آیندهی شغلی
او به یاد دارد که وقتی کودک بود در انشای کلاس سوم ابتدایی نوشت، در آینده خلبان خواهد شد اما گذر تاریخ برایش برنامه های دیگری داشت. او کودکی اش را در کوچه پس کوچه های محله های قدیمی شیراز توصیف می کند؛ از محله ی دروازه سعدی می گوید؛ جایی که دوران ابتدایی را در مدرسه روزبهان، درست انتهای بازارچه فیل گذراند. هرچند که چوب خوردن، از متدهای آموزشی در مدارس آن روزگار بود و او هم از این شرایط مستثنا نبود، دوران ابتدایی را بهترین دوران ها میداند؛ او معتقد است جنب و جوش آن موقع را هیچ زمان دیگری نداشت.
انقلاب ۵۷
مهر ماه ۵۷ قرار بود در پایه اول راهنمایی تحصیل کند اما تحصیل آن سال او با دگرگونی های کلان سیاسی و اجتماعی ایران همراه بود. طبیعتاً از نوجوانی پرشور، آن هم در این حال و هوا انتظار نمی رفت که در بند درس و مدرسه بماند.
نطاق به یاد دارد که در ماههای پایانی سقوط رژیم پهلوی و روزهایی که نوجوانی ۱۳ ساله بود، چطور با بطری های شیشه، صابون رنده شده، تکههای پارچه و البته بنزین کوکتل مولوتوف می ساختند و به "فلکهی شهرداری" میبردند تا در مبارزهی آن روزها سهیم باشند.
او میگوید: اوج گرفتن اعتراضات از مهر ماه ۵۷ شروع و از آبان ۵۷ بود که نفت نایاب شد؛ برای یک ظرف ۵ لیتری باید ساعتها در صف میماندیم. اولین بار با پدر و برادرم به راهپیمایی رفتیم. تظاهرات از شاهچراغ شروع شد و تا چهارراه گمرک ادامه داشت. راهپیمایی هفت هشت ساعت طول میکشید.
محمدنبی از ترس آن روزها و اینکه مردم را از کشته شدن میترساندند هم گفت و با خندهای از عمق وجود یادآوری کرد که برادرش جزو لیدرها بود.
او هم به یاد دارد که شیراز یک روز قبل از تهران، یعنی ۲۱ بهمن، پیروزی انقلاب را جشن گرفت و آخرین راهپیمایی آن روز که از شاهچراغ شروع شد و او هم مانند بسیاری عکس امام را خرید و بر چوبی که از نجاری پدر آورده بود، چسباند و به راهپیمایان پیوست.
میگوید: روز ۲۱ بهمن کلانتری هفت را گرفتند؛ بعد نوبت رسید به شهربانی، کلانتری اصلی اونجا بود؛ تیراندازی میکردند؛ کم هم نبودند؛ ما اون موقع کوکتل مولوتوف درست میکردیم.
جنگ
به قصه جنگ که میرسیم و از رفتن و علت رفتنش به جبهه که میپرسم، سر را تا حد ممکن بلند میکند و صورتش پر میشود از تبسم، انگار به آن دورها بازگشته باشد به روزهای سهل و ممتنع انتهای دهه ۵۰ و ابتدای دهه ۶۰.
آغاز جنگ با شروع ۱۴ سالگی محمدنبی همراه بود و تنها ۲ سال تاب آورد و به جبهه نرفت، تابستان ۶۱ طاقتش طاق و راهی جبهه شد.
میگوید: تابستان سال ۶۱ بعد از عملیات رمضان بود؛ دو برادرم جبهه بودند؛ یکی از برادرانم کارش آبرسانی به خط بود؛ من هم همراهش می رفتم؛ رفتم ببینم چیه؛ اول باید لمسش میکردی تا به درک میرسیدی!.
پس از ثبت نام در بسیج و گذراندن تمرین ها و آموزش های سخت بیست و چند روزه، آماده حضور در میدان رزم شد؛ همان تابستانی که هنوز ۱۶ سالگی را هم تمام نکرده بود اما رضایتنامه مادر، روادید عبورش از دژبانی و رسیدن به جبهه بود.
میگوید: مادرم راضی بود؛ گفت از شهید شدنت نمی ترسم؛ از اینکه بری یه دست یه پات قطع بشه و برگردی می ترسم.
.... و بعد به جنگ بعثیهایی رفت که امان هموطنانش را گرفته بودند و قصد شومشان، نابودی سرزمینش بود.
با همان تبسم حرفش را کامل میکند: خب رفتم جنگ، تیر خورد به گردنم؛ دست و پام قطع نشد ولی از گردن به پایین فلج شدم.
مسیر هشت ساعته شیراز تا اهواز مسیری بود که هرچه بیشتر می گذشت محمدنبی نوجوان را از دنیای نوجوانی دور و دورتر می کرد و در ازای آن به دنیای کاملاً جدی و خشن جنگ نزدیک و نزدیک تر می کرد. محمدنبی ۱۶ ساله اما هنوز هم در حال و هوای شاداب نوجوانی مانده بود و بی اعتنا به جو سنگین جنگ در میانههای راه خنده کنان از همرزمانش می پرسید: دوست دارید عمودی از جنگ برگردید یا افقی؟
کسی برای شکم جبهه نرفت
نطاق شرح میدهد: پس از رسیدن به مقصد، یعنی پادگان شهید دستغیب، قرار بود ناهار بخوریم اما در شرایط جنگی ناهار خوردن معنایی نداشت. همه رزمندههایی که تازه به مقصد رسیده بودند با قناعت به یک "کف گیر" برنج و تکه ای نان، در حالی که تکه های مقوای رها شده را جایگزین ظرف میکردند، اشتراکی غذا خوردند. چون کسی برای شکمش جبهه نرفت.
مصائب و سختی های اقامت چند روزه در پادگان شهید دستغیب و منطقه دشت عباس محدود به این نشد. دو روز پیش از آغاز عملیات محرم و آزادسازی جاده عین خوش بود که شب هنگام با بمباران از سوی نیروهای بعث مورد حمله قرار گرفتند.
نطاق به یاد دارد که اولین موشک حوالی چادر آنها به زمین خورد اما عمل نکرد! در این بین عده ای سنگرکنده، از پیش تر آماده ی چنین حملاتی بودند، اما عدهای هم مثل او چاره ای نداشتند که در آماج بمباران و در تاریکی شب، یقلوی را سپر سرکنند تا از شر ترکشها در امان بمانند.
پرسیدن از حال و هوایی آن روزها، روزهایی که قریب به چهل سال از آن میگذرد، با طفره رفتن او که خاطراتش مدام لبخند به صورتش میآورد، ساده نبود اما با همراهی همسرش، راضی شد تا از حس و حال آن روزها بگوید، حسی که قبل از عملیات محرم بود و ماندگار شد!
میگوید: حسم، حس خوشحالی بود، یه جایی که جمع خیلی خودمانی شد و همانجا به برادرم، که او را به طور اتفاقی در پادگان شهید دستغیب در حال نجاری دیدم، کمک کردم برای ماشینها آشیانه بسازد.
و ادامه میدهد: برادرم از دیدنم تعجب کرد اما بعد گفت خوب شد یه شاگر گیرم آمد! اما به او گفتم که ماندگار نیستم، با ۵ تا از رفقایم آمدهام و تنهایشان نمیگذارم؛ همین هم شد، ۲ روز بیشتر نماندیم و همان دو روز آشیانه را ساختیم، کاری که یک هفته باید وقت صرفش میشد.
یاران جنگ
به داستان رفقایش که میرسد باز با خنده پاسخ میدهد: پنج رفیق بودیم؛ به ما میگفتند گروهان پنج نخاله؛ همش می گفتیم و می خندیدیم؛ یه فرماندهی داشتیم به نام رنجبر اسلاملو؛ شهید شد؛ تو همان عملیات محرم، یک روز بعد از مجروحیت من. از چادر بیرون آمد و گفت «شما چرا اینقدر می خندید، اونم بلند بلند؟» ما هم جواب دادیم «چون قرار شهید بشیم» جواب داد « کاش بچه های دیگه هم روحیه ای مثل شما داشتند».
میگوید: آنقدر با هم صمیمی بودیم که دوست داشتیم باهم باشیم؛ اصلا دوست داشتیم هر بلایی که به سرمان میآید، کنار هم و همراه هم باشیم.
سرش را پائین میآورد و ادامه میدهد: حسی که اون روزها بود الان نیست، من هر جور هم از آن احساس بگویم، نمیتوانم آن را به شما و خوانندههایتان منتقل کنم، فضای آن روز را برای یک جوان امروزی، چطور توصیف کنم؛ دیدنیها را باید دید، با گفتن و شنیدن نمیشود آن روزها را فهمید.!
حس امروز
از احساس امروزش که سئوال میکنم، فضا را سکوت پر و سنگین میکند؛ تر شدن چشمهای محمدنبی را میشد دید.
میگوید: دوست داشتم همان رفیقهایی که با هم بودیم، الآن هم بودند، رفقایی که یکی از آنها در عملیات والفجر۲ شهید شد و از باقی آنها بی خبر بی خبر هستم.!
عملیات محرم
از قرار معلوم، آن روز بنا بوده که رزمندهها با گذشتن از رودخانه دویرج در منطقهای با تپههای متعدد با نیروهای بعث رو در رو شوند، اما شب پیش از عملیات، بارندگی شدیدی اتفاق میافتد و ...
محمدنبی در مورد آن شب میگوید: شب عملیات باران بسیار شدیدی گرفت؛ خیلی زیاد؛ مثل باران فروردین پارسال شیراز که سیل راه افتاد، روز عملیات نیروهای تیپ اصفهان که وارد رودخانه شدند یک مرتبه یک موج آب از بالای تپه ها حرکت کرد و بچه های اصفهان را آب برد! طبیعت، طبیعت خودش را نشان داد.
آن روز بعد از گذر از رودخانه نوبت به تپههای متعدد میرسد. موقعیتی پیچیده که در آن نیروهای بعث در بالای تپه ها مستقر و آماده شلیک بودند. در این زمان که هماهنگ شدن تمام رزمندگان با ابزارهای ارتباطی در دسترس مثل بی سیم کار چندان سادهای نبود، اتفاق میافتاد که شماری از رزمندگان بین تپه های متعدد، جلوتر از نیروهای خودی حرکت کنند؛ اتفاقی که برای محمدنبی و دوستانش هم افتاد!
محمدنبی، که حالا از نشستن زیاد خسته شده است، بی شکوه، ادامه میدهد: فکر میکردیم نیروهای خودی جلوتر هستند اما دو تا بیسیمچی دیدیم که گفتن «کجا دارید میروید. نیروهای خودی عقبند.» با خودمان گفتیم اگر این جا بمانیم اسیر میشویم، اگر هم کشته شویم جسدمان بر نمی گردد. بهتر است عقب برگردیم؛ حدود ۵۰ متر اما به رگبار بسته شدیم.
او که کمک تیربارچی بود؛ جلو میافتد و رگبار که شروع میشود همه روی زمین دراز میکشند و آنها تلاش میکنند دقایقی فرصت بخرند تا باقی رزمندهها زمان بازگشت به عقب را داشته باشند و او همانجا، تیر میخورد، تیری مستقیم که گردنش را نشانه میرود و ...
نطاق نمیخواهد که قهرمان جلوه کند، اما قهرمانی کرد، ماند تا همرزمانش، به خط خودی بپیوندند، هنوز هم سر حرف و پیمانش مانده است، هنوزی که ۳۸ سال از آن میگذرد.
محمدنبی، که بالای یکی از همان تپهها، گلولهای به گردنش اصابت کرد و به زمین افتاد و باز بلند شد و باز ترکشی به سمت چپ گردنش خورد و ... با لهجهی شیرازیاش میگوید: تیر خوردم. بچهها آوردنم پائین، کنار دستم شهید بود. جارِ امدادگر زدن؛ امدادگر اومد اما یه خمپاره منفجر شد و امدادگر زمین خورد؛ امدادگر دوم هم با انفجار یک تانک توی همان حوالی زمین خورد؛ بعدش بود که رفیقم ترکش از بدن سه تامون خارج کرد.
خونریزی شدید روی خاطرات بعد از مجروحیت را پوشانده و همه چیز را محو کرده است؛ تنها هالهای را به یاد دارد؛ اینکه حوالی غروب بود که دستور عقب نشینی دادند و .... داستان به بیمارستان دزفول رفتنش را دوستانش برایش شرح داده بودند.
نطاق آخرین تصویرهای قبل از بیهوش شدنش را اینگونه ترسیم میکند: رزمنده هایی می دیدم با این که سنشون خیلی کم بود ولی خیلی قشنگ میجنگیدند. شاید ۱۵ سالشون بود ولی خیلی قشنگ میجنگیدند. شاید همش یک ربع نشد، ولی وقتی به سمت آنها برگشتم دیدم چندین نفرشون شهید شدند. لحظات سختی دیدم.
محمدنبی، چشم میبندد، آب گلو را سخت فرو میدهد و بعد از تاملی کوتاه، ادامه میدهد: میخوام از جاهای سخت جنگ هم بگم، توی عملیات، یه وانت چند تا کارتن نان پائین انداخت، از او خواستند که تعدادی از مجروحها را عقب ببرد، اما "گاز" داد و رفت. ترسیده بود؛ کلا جنگ خوب نیست، جنگ جز کشته و مجروح شدن یک عده جوان و داغدار شدن خانوادهها، چیزی ندارد.
پس از مجروحیت
محمدنبی شانزدهمین سالگرد تولدش را در بستر گذراند. قریب به یک سال و نیم پس از آن حادثه با مجروحیت جبران ناپذیرش کاملاً زمینگیر شد. دردهای آن یک سال و نیم تنها محدود به مجروحیت جای گلوله و ترکش نبود؛ زخم های بستر و دردهای کلیوی و گوارشی امانش را بیشتر بریده بود. آنقدر که با کلماتی که میشود کمی از درد آن را حس کرد، تاکید دارد که «دوران مجروحیت دوران سختی بود»، عبارتی که او بارها و بارها در توصیف روزهای ابتدایی مجروحیتش، تکرار کرد.
جانبازی
نطاق در پاسخ به اینکه چه توصیفی از جانبازی دارید؟ میگوید: سختترین دوران، سختیهایش قابل بیان نیست... واقعا همون بهتر که آدم شهید بشه ... سختی خود آدم یک طرف، سختی کسی که از ما نگهداری میکنه هم یک طرف.
پنج شش سال ابتدایی پس از مجروحیت را در مراکز توانبخشی در کنار دیگر جانبازان گذراند. عصر ها روی ویلچر می نشست و در جمع دیگر جانبازان قرار می گرفت. خودش معتقد است یکی از راه های درمان همین همنشینی با هم نوع و هم درد است.
میپرسم با بازگو شدن خاطرات جنگ چه احساسی دارید؟ و او در حالیکه خسته است، میگوید: وقتی میبینم در آن دوران جوان ها رفتند چه کارهایی انجام دادند، جونشون رو گذاشتند؛ شهید شدند؛ مجروح شدند؛ اسارت کشیدند؛ بدبختی و مشکلات تحمل کردند؛ بعد نگاه می کنم می بینم یک سری مسئولینی روی کار آمدند و اختلاس و دزدی شد، کسانیکه پا روی خون شهدا گذاشتند. آدم سختش میشه... از اینکه رفته و این بلا سرش اومده و کسایی دیگه هم رفتند... ما رفتیم برای کیا؟...که کسانی بیان سر کار و اختلاس کنند... دزدی کنند... منظورم اینه که ممکنه یه کاری بکنن که آدم فکر کنه اشتباه کرده است.!
تحمل دشواریها
نطاق میگوید: یکی از اصولی که از همه مهمتره روحیه است. خانواده، پدر، مادر، خواهر، برادر و شیوه برخود کردن آنها... این به آدم انگیزه میدهد که اگر روی تخت افتادی... به مرگ فکر نکنی... این انگیزه یه بخشش خانواده است یه بخشی هم نیاز، اینکه آدم یه سرگرمی برای خودش درست کنه... دست خود جانباز یا معلولی هست که افتاده... باید بره سمت چیزی که بهش علاقه داره.
حالا اما ۳۸ سال از آن روزی که محمدنبی سلامتیش را بین تپههای "عین خوش" جا گذاشت، می گذرد و زندگی کردن بدون داشتن پا و دستهایی سالم را کاملا فرا گرفته است.
او اکنون در دهه ششم زندگی خود بیشتر متوجهی لذت های کوچک زندگیست. کتابهای بسیاری می خواند. سینوهه، جیران، بغداد خاتون، خواجه تاج دار، مه لقا و آزاد زنان، عایشه بعد از پیغمبر و از همه مهم تر کتاب دو قرن سکوت در فهرست دوست داشتنی ترین کتاب های کتابخانه اش قرار دارد.
این جانباز، موسیقی را هم دنبال می کند. آلبوم های خوانندگانی مثل محمد رضا شجریان، شهرام ناظری، بنان و عبدلوهاب شهیدی در مجموعه شخصیاش قرار دارد و هنوز هم مثل گذشته طرفدار فیلم های وسترنی مثل «خوب، بد، زشت»، « به خاطر یک مشت دلار» و «هفت دلاور» است.
محمدنبی نطاق، جانباز شیرازی دوران دفاع مقدس، عکاسی را هم دوست دارد و آن را دنبال می کند و تا به حال سه بار به حج رفته و امید دارد یک روز هم کربلایی شود. از همه مهم تر، چند سال پیش ازدواج کرده و .... خلاصه آنکه هیچ وقت ناامید نشده است.
انتهای پیام
نظرات