جشنواره فجر

  • سه‌شنبه / ۲۱ بهمن ۱۳۹۹ / ۱۴:۱۸
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 99112116172
  • خبرنگار : 71573

روایتی مدرن از «فاوست» گوته

روایتی مدرن از «فاوست» گوته

یک منتقد ادبی در نقدی بر رمان «اگر گربه‌ها نبودند» نوشته کنگی کاوامورا با ترجمه گیتا گرگانی، این رمان را روایتی مدرن از «فاوست» گوته توصیف می‌کند.

در این نقد به قلم آیدا گلنسایی که در اختیار ایسنا قرار گرفته است، می‌خوانیم: «رمان «اگر گربه‌ها نبودند» نوشتۀ گنکی کاوامورا با ترجمۀ روان و دلنشینِ گیتا گرکانی، چاپ نشر نگاه نامه‌ای طولانی از یک پستچی سی‌ساله ‌است که به دلیلِ بیماری سرطان مدّت زیادی زنده نخواهد ماند. او در پی یافتن این سؤال است که در دنیای مدرن امروز چه چیزی واقعاً اهمیت دارد؟

داستان یک مقدمۀ کوتاه دارد و هفت فصلِ در نهایت ایجاز نوشت‌شده، بدون درازگویی‌های مُطنطنانه و غیرضروری. خودِ راوی این داستان را ادیسۀ هفت‌روزه می‌نامد.

موضوع کانونی رمان از این قرار است: هنگامی که راوی از بیماری خود مطلع می‌شود و به خانه بازمی‌گردد، با شیطان (آلوها) که ظاهری بسیار جلف و سبکسرانه دارد، مواجه می‌شود. شیطان با او قراری می‌گذارد؛ در ازای هر چیزی که راوی از جهان محو کند، یک روز بر عمرش اضافه می‌شود.

راوی مدتی با محو چیزهایی که انسان‌ها پدید آورده‌اند مانند فیلم‌ها، ساعت‌ها و تلفن‌ها برای خود فرصت می‌خرد اما وقتی آلوها (شیطان) قصد محو گربه‌ای را دارد که یادگارِ مادرش است، سرنوشتِ داستان تغییر می‌کند.

این رمان علی‌رغمِ فروتنی ظاهری و سادگی آن، روایتی مدرن و امروزی از «فاوستِ» گوته و داستان آدم و حوا است و زیرساختی اسطوره‌ای دارد. در این اثر هم مانند «فاوست» موضوع پیمان انسان و شیطان مطرح است و فروش روح خود به او. مانند «فاوست» هم مرگ راوی را در پی دارد هرچند این مرگ در داستان اتفاق نمی‌افتد و فقط به مخاطب القا می‌شود. اما این روایت امروزی است و در آن خبر از بهشت، شفاعت و آمرزیده شدن نیست. بلکه به آشتی با خویش و درکِ حضور دیگری نظر دارد؛ به پذیرشِ فردیت و تفاوت‌های حاصل از آن با همدیگر فرامی‌خواند و از ما می‌خواهد تضادها را طبیعی تلقی کنیم و آن را دستمایۀ دشمنی با یکدیگر نسازیم.

در جایی از داستان می‌بینیم راوی چهار سال پدرش را به این علت ندیده که در هنگام مرگ مادرش در بیمارستان نبوده و ترجیح داده در مغازه‌اش ساعتِ محبوب مادر را تعمیر کند! در این صحنه که مادر با پسر خود دربارۀ تفاوتِ نوع ِدوست داشتن پدرش سخن می‌گوید، صدای فیلسوف فرانسوی میشل دو مونتنی را به وضوح می‌توان شنید:

«من دچار این اشتباه رایج نمی‌شوم که دیگران را به محک خودم بزنم و بر اساس آن‌چه خودم هستم درباره آن‌ها قضاوت کنم. به راحتی می‌پذیرم که دیگری ممکن است ویژگی‌هایی غیر از ویژگی‌های من داشته باشد. من چون خودم را مقید به صورت خاصی از زندگی می‌یابم، همه دیگر افراد را ملزم به تایید آن صورت نمی‌دانم. هزاران شیوه مختلف زیستن برایم قابل تصور و قابل تصدیق است و بر خلاف معمول آدم‌ها، من تفاوت میان ما آدمیان را راحت‌تر از شباهت میان‌مان می‌پذیرم. تا دل‌تان بخواهد آماده‌ام دیگران را از پذیرفتن شرایط و اصولم معاف کنم. من دیگری را صرفا به صورتی که خودش هست می‌خواهم، فارغ از شباهت یا عدم شباهتش با دیگران، من او را بر مبنای خودش می‌شناسم.»

این رمان اگرچه با نگاهی انتقادی به جهان مدرن می‌نگرد، محاسن آن را نیز گوشزد می‌کند. مثلاً در فصل «اگر فیلم‌ها از صحنۀ روزگار محو شوند» می‌توان این مسئله را دید. بنابراین در آن، دانش و دستاوردهای زمینی از شیطان اخذ نشده و گرامی داشته می‌شود.

راوی این رمان برای ماندن بیشتر در زمین، نخست دستاوردهای بشری را به هیچ می‌گیرد و آن‌ها را فدای یک روز بیشتر ماندنِ خود می‌کند. انسانی می‌شود خودمحور و منفعت‌طلب (درست همانی که شیطان می‌خواهد) که متوجه نیست با محو هر دستاورد بشر، چگونه زندگی دیگران را بی‌معنا می‌کند و تمدنی را که با مرارت به وجود آمده، به نابودی می‌کشاند. شیطان او را به تنازعی متفاوت برای بقا کشانده است.

در این‌جا می‌توان تفاوت روایت گوته را با این اثر دید. در این داستان شیطان نیامده دانشی زمینی به راوی ببخشد و او را صاحب قدرت خارق‌العاده کند بلکه برعکس، می‌خواهد هر آن‌چه را که انسان‌ها طی قرن‌ها با خلاقیت خود آفریده‌اند، مخرّب و اضافی جلوه دهد، آن‌ها را به معصومیتی منفی بکشاند و به سطح حیوانات تنزل دهد.

نهایتا اگر بپذیریم پل گوگن در نقاشی «مسیح زرد» با گذاشتن چهرۀ خود به جای مسیح، روایتی شخصی از یک اسطوره به دست داده، به نظر من گنکی کاوامورا نیز روایتی کاملاً شخصی از داستان آدم و حوا ارائه داده است. در این رمان شیطان دوباره ظاهر می‌شود و با سیب (وعدۀ زنده ماندن) یک مرد (و نه حوا) را به طمع زنده‌مانی از زندگانی خالی می‌خواهد! بنابراین هبوط در این رمان، نه از بهشت به زمین بلکه از انسانیت است. این هبوط دومی سقوط به تمام معناست. مصرف جهان و زندگی است بدون هیچ حاصلی، بدون رسیدن به درخشش شورمندِ شعور در دل.

هرچند داستان ظاهراً با نتیجۀ سنّتی شکست شیطان و برتری انسان به پایان می‌رسد اما وقتی متوجه می‌شویم این شیطان نه موجودی ماورایی بلکه رویِ دیگر خود راوی است، دوباره با روایتی امروزی مواجه می‌شویم.

«این آن بخش توست که هرگز نشان نمی‌دهی. می‌دانی، شاد اما سطحی، لباس‌های پرزرق و برق پوشیدن و انجام هرکاری که می‌خواهی بدون نگرانی از این‌که دیگران چه فکر می‌کنند، گفتن هرچه می‌خواهی بی‌توجه به این‌که چقدر ناشایسته است.»

در این رمان هرچند شیطان در ظاهر به زندگی راوی پایان می‌دهد اما به شکست معنوی خود اقرار می‌کند. بنابراین انسان اگرچه می‌بازد برنده است و شیطان با وجود این‌که می‌بَرَد، بازندۀ حقیقی است. من شیطان را در این اثر نماد آزادی بی‌حد و مرز و خواستن خود با وجود صدمه به زندگی دیگران دیدم. نماد زالوصفتی و با خونِ زندگیِ دیگران فربه شدن. انسان وقتی معنایی دارد که محدودیت‌ها و حصارها را درک کند. شاید برای همین هاروکی موراکامی، دیگر نویسندۀ ژاپنی، در رمان «کافکا در کرانه» گفته است:

«ژان ژاک روسو می‌گوید تمدن از وقتی شروع شد که مردم نرده‌ها را ساختند. نظری بسیار هوشمندانه. درست هم هست_ همۀ تمدن محصول فقدان آزادی است که دورش نرده کشیده‌اند. هرچند بومیان استرالیا استثنا هستند. آن‌ها تا سدۀ هفدهم میلادی تمدنی بدون نرده و حصار فراهم آورده بودند. آن‌ها در آزادی کامل بودند. می‌توانستند هروقت به هرجا که دل‌شان بخواهد بروند و هرچه دل‌شان خواست بکنند. زندگی‌شان سفر دائمی بود. سفرِ صحرا استعارۀ کاملی برای زندگی‌شان است. بریتانیایی‌ها که از راه رسیدند و برای گله‌های خود نرده درست کردند، بومیان از فهم آن درماندند. این است که با نادیده گرفتن اصول رایج آن‌ها را در مقولۀ خطرناک و ضداجتماعی گنجاندند و به برّ و بیابان راندند. پس من می‌خواهم احتیاط کنم. آن‌هایی که نرده‌های بلند و محکم می‌سازند، بهتر باقی می‌مانند. اگر این واقعیت را انکار کنی، خودت را در معرض خطر رانده شدن به بیابان گذاشته‌ای…»

نرده و حصاری که راوی بین خودش و شیطان می‌کشد، گرویدن به اخلاق و پذیرش زندگی به طور کامل است. پذیرفتن حسرت‌ها، پشیمانی‌ها و قانع شدن به زمانِ خود. بدهکار به زندگی بودن نه طلبکار از آن پیام اصلی این داستان است و دیدن زیبایی در دلِ نقص‌ها و دعوت به «وابی‌سابی»، مفهومی که در فرهنگ ژاپنی‌ها به زیباییِ نهفته در کاستی‌ها اشاره دارد. به بیانِ خود نویسنده:

«وقتی کسی متوجه مرگ قریب‌الوقوعش می‌شود، بین زندگی‌ای که آرزو داشت از آن برخوردار شود و واقعیت مرگ به سازشی می‌رسد. بی‌تردید همۀ حسرت‌های کوچک هست، رؤیاهای ناکام، اما باید به خودتان سهل بگیرید و منعطف باشید. من با شانس ناپدید کردنِ چیزها از صحنۀ روزگار برای به دست آوردن یک روز بیشتر زندگی درک کردم. در این حسرت‌های کوچک زیبایی خاصی وجود دارد. چون این اثبات زیستن است. دیگر هیچ چیزی را از دنیا حذف نمی‌کنم. و شاید در لحظه‌ای که عملاً می‌میرم از این کار پشیمان شوم، اما از نظر من ایرادی ندارد، هرطور نگاه کنید، زندگی به هرحال پر است از حسرت‌ها و پشیمانی‌ها.»

گربه نیز در این داستان رمزی از ارزشِ خاطرات و مبارزه با فراموشی است. بیهوده نیست که میلان کوندرا مرگ واقعی را از دست دادن گذشته و فراموش کردن می‌داند و می‌نویسد: «از مرگ می‌ترسیم نه به خاطر از دست دادن آینده بلکه به خاطر از دست دادن گذشته. در حقیقت، فراموشی شکلی از مرگ است که همیشه در زندگی حضور دارد.»

در این رمان ما طی هفت روز دوباره از زمین به بهشت برمی‌گردیم، اما نه به بهشتی ماورایی. به بهشت زمینیِ درک ارزش با هم بودن با وجود تمام تفاوت‌ها. به پذیرشِ محتاج بودن به یکدیگر می‌رسیم. ضمن این‌که با مرگِ واقعی هم آشنا می‌شویم: مرگ از بین رفتن جسم فانی ما نیست بلکه آن زمانی است که نه خاطرات ارزشمندمان را ارج می‌نهیم و نه قدر آنان را که برای‌مان مانده‌اند، می‌دانیم. مرگ واقعی بی‌عاطفگی، بی‌تفاوتی و فراموش کردن است.

 انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha
avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۱ ۱۵:۳۵

دکتر آیدا گلنسایی، اعجوبه زمان ماست. هم شعرهایش، هم نقدهایش و هم رمان هایش... درود و صد درود بر شما

avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۱ ۱۵:۵۱

عالی بود

avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۱ ۱۶:۴۱

دکتر آیدا گلنسایی کیمیاگر واژه هاست. من نمی دانستم منتقدی به این خبرگی نیز هست.

avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۱ ۱۶:۱۸

من دکتر گلنسایی رو فقط به شعر می شناختم. الان می بینم در نقد هم یلی هستند. زنده باشند ان شاالله

avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۱ ۲۰:۵۴

من نه فاوست رو خوندم نه این رمان رو ولی نقد طوری بود که انگار جفتش رو خوندم. ممنون از شما بابت انتشار این دست مطالب پر محتوا

avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۱ ۲۲:۰۷

خانم دکتر آیدا گلنسایی نشان دادند دانش آموخته های دانشگاه هم می توانند هم شاعران خوبی باشند هم منتقدان خلاقی. برای این عزیز آینده ی روشنی می بینم.

avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۲ ۰۳:۲۶

خیلی خوب بود

avatar
۱۳۹۹-۱۱-۲۲ ۰۶:۳۲

جالبه