به گزارش ایسنا، مهرداد خدیر در عصر ایران نوشت: «۱۷ دی سالروز خاموشی جهانپهلوان غلامرضا تختی است. پس از درگذشت همسر او و با اظهارات زندهیاد جمشید مشایخی در آخرین گفتوگوی تلویزیونی و نیز فیلم خوشساخت «تختی» دیگر کمتر کسی است که مرگ او را «خودکشی» نداند. با این حال اسطورۀ تختی نهتنها نشکسته که قویتر و بالندهتر هم شده است.
البته این خودکشی از جنس خودکشی صادق هدایت و ناشی از یأس فلسفی نبوده است؛ هر چند که هدایت نیز پس از مرگ، شهرت بیشتری یافت. نویسندۀ ایرانی که میگفت: «زندگی یعنی یک عمر دویدن و هرگز نرسیدن» و چون از دویدنهای پیاپی و از چالشهای مستمر درون جامعۀ ایران که هیچ یک به نفع دیگری کنار نمیرود خسته شده بود، شیر گاز را باز کرد و خلاص!
اکنون اما زندگی را نه در رسیدن که در رفتن میدانند و شاید اگر صادق هدایت با نیکوس کازانتزاکیس آشنا میشد که میگوید «هلنی در کار نیست، به خاطر هلن» مسیر را بر هدف ترجیح میداد ولی به هر رو هر چه بود جنس خودکشی غلامرضا تختی از دیگران کاملا جداست.
ویلیام وُردِن در کتاب خواندنی «رنج و التیام» که با قلم روزنامهنگار صاحبسبک - محمد قائد - به نیکوترین شکل به پارسی برگردانده شده مینویسد: «هر سال نزدیک به ۷۵ هزار نفر در جهان بر مرگ عضوی از خانواده یا عزیزی که خودکشی کرده مویه میکنند و نهتنها احساس فقدان، که میراثی از شرم، ترس، طرد، خشم و گناه برایشان به جا میماند. ادوین شنایدمن پدر جنبش پیشگیری از خودکشی در ایالات متحده گفته است: آن که خودکشی میکند، اسکلت روانی خویش را در گنجۀ عاطفی مصیبتدیده بر جای میگذارد.»
اسکلت روانی تختی هم نه در گنجۀ عاطفی یک خانواده که در گنجۀ عاطفی یک ملت برجای مانده است.
تا همسر تختی زنده بود دربارۀ احتمال خودکشی به خاطر اختلاف یا مشاجره یا سرزنشها و تحقیرها کمتر سخن گفته میشد اما پس از درگذشت او، این ملاحظۀ اخلاقی از میان رفت و فرزند آنان نیز از ایران کوچیده و رفته و کمتر در مناقشات شرکت میکند؛ هرچند به دنبال اثبات فرضیه قتل نیست اما طبعا با کسانی که پای مادر را در طعنه به تختی به میان میکشند، همداستانی نمیکند.
جملۀ کلیدی و طلایی را جمشید خان مشایخی گفت تا راز را به گور نبرد. این که «اگر طلاق میداد دیگر تختی نبود و اگر هم طلاق نمیداد باز تختی نبود» و داستان اما محدود به خانه نبود. بیرون هم انگار جا برای او تنگ شده بود. اینگونه بود که خود را رهانید و اسطورۀ او نهتنها نشکست که جاودانی شد؛ تا جایی که سیمای او در ذهن و حافظۀ مردم ایران هیچ کم از پوریای ولی ندارد. تختی را نکشتند اما در مسیری انداختند که خود را بکشد و از این نظر این خودکشی با دیگران تفاوت دارد.
چه اتفاقی میافتد که مردی شهره به جوانمردی میشکند و او که همواره دست بخشندهای داشت خود نیازمند پول شد؟
تختی البته به خاطر پول یا تهدید ساواک یا سرزنش در خانه خودکشی نکرد. به خاطر آن بود که اگر میخواست ادامه دهد چه در خانه و چه در جامعه نمیتوانست تختیوار زندگی کند؛ حال آن که مردم «تختیِ تختی» را دوست داشتند نه تختیای که با تختیِ حافظۀ مردم متفاوت است. پس رفت تا تختی بماند و نمانده مگر؟
راستی چه قدر بیذوقایم که تندیس آن مرد خوشسیما را در میدانهای شهرها نصب نکردهایم و مگر قرار نبود این کار دست کم در تهران در میدان تجریش انجام شود؟
آدمهایی مثل تختی الگوی پاسداشت شرافت و گوهر وجودی خودند ... تختی خود را از تجاوز به روح خود نجات داد.
افسوس که فیلم تختی ساخته بهرام توکلی (و نه آن چه بهروز افخمی به نام اتمام پروژۀ علی حاتمی سالها قبلتر ساخته بود) به قدری که سزاوار آن بود دیده نشد. آن صحنه که تختی مجنونوار، کار پدر را در میخ کوفتن بیهوده تکرار میکند تکاندهنده است و در صحنههایی گریستم. دوستی هم میگفت پس از چند صحنه که تصویر دکتر مصدق نشان داده شد و فیلمساز، علاقۀ تختی به او را به تصویر کشیده بود دختر جوانی در سالن نمایش فیلم از دوست یا نامزد یا همسر خود با صدای بلند پرسید: این دکتر مصدق کی بوده؟
همین که نسل کنونی نمیپرسد تختی که بوده و نام او بر معابر و جاهای مختلف در جایجای ایران دستخوش تغییر نشده جای امیدواری است. هر چند که این یادآوری همچنان تلخ است که نوۀ تختی (فرزند بابک و منیرو روانیپور نویسنده) که نام او هم غلامرضاست سالها پیش در وبلاگ خود نوشته بود امروز معلممان از من پرسید: پسر! این غلامرضا تختی که این قدر نام او در اینترنت است با تو چه نسبتی دارد؟ وقتی پاسخ میدهد پدربزرگ من و قهرمان افسانهای مردم ایران است نمیتواند شگفتی خود را ابراز نکند از این که فرزند و نوۀ او این همه دور از سرزمینی زندگی میکنند که همۀ مردمانش تختی را دوست میدارند.
لازمۀ زنده ماندن تختی این بود که تختی نمانَد و احساس کرد اگر نباشد تختیتر است و دومی را انتخاب کرد و مانده تا امروز. به تعبیر بامداد شاعر:
پرِ پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت دُرناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچۀ مهتاب
پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی
آه، این پرنده
در این قفس تنگ نمیخواند...»
انتهای پیام
نظرات