به گزارش ایسنا، حمید تاجدوزیان یکی از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او روایت میکند: اسرای مفقود در اردوگاه «تکریت۱۱» نگهداری میشدند و بچههای زیادی بودند که هر کدام به طرز دلخراشی شهید شدند به همین دلیل ما بعد از گذشت دو سال از اسارت، تصمیم گرفتیم که اسامی آنان را جمعآوری کرده و حتی نام قاتلین و نحوه شهادت آنها را نیز ثبت کنیم و در موقع مناسب به همراه بچههایی که احیانا خیال فرار داشتند یا با این حدس که ممکن است روزی سر و کله صلیب سرخ و یا سازمان بینالملل پیدا شود و یا مجروحانی که از ما زودتر به ایران برمیگردند، از طریق آنان به ایران بفرستیم تا از وضع و روزگار ما اطلاع پیدا کنند.
این بود که شروع به جمعآوری کردیم و با پرسش از اسرای آسایشگاهها و بندهای دیگر اردوگاه، نزدیک به ۲۷ تا از مشخصات بچهها از جمله نام و نام خانوادگی آنها، نام پدر، محل تولد، سن در زمان شهادت، نام اردوگاه، اسامی قاتلین، طرز به شهادت رسیدن، وسایل به کار گرفته شده در شهید کردن آنها، محل شهادت و تاریخ شهادت را در این لیست آوردیم و در کاغذهای زرورق سیگار آنها را بطور مخفیانه ثبت کردیم.
زیر پتو و پشت دیوارها این کار را انجام میدادیم. بعضی از اسامی ثبت شده در لیست به دلایل دیگری به غیر از کینه مستقیم دشمن شهید شده بودند مثلاً بعضیها بر اثر اسهال خونی و رسیدگی نشدن به شهادت رسیده بودند یا بعضیها از ترس و تهدید سکته کرده بودند، به هر حال لیست فوق تهیه شده و آماده تکثیر بود.
قسمتی از لیست تهیه شد و بنا بود در دو نسخه نگهداری شود. یکی برای فرستادن به ایران و دیگری نیز برای وقتی که احیانا مقام مسئولی به اردوگاه میآمد اما، تا روزی که قرار بود به ایران بیاییم از این آقایان خبری نشد. به هرحال نسخه مادر را به اندازه یک کپسول پنیسیلین پیچیدیم و بعد از بستهبندی و دوختن، بعد از مدت زیادی در فاصلهی دو جدار کیسه انفرادی نگه داشته بودیم را من بیرون آوردم و در خلوت شب به شکل درازکش پشت دیوار و در پناه پتو شروع به تکثیر یک نسخه دیگر از آن روی کاغذ زرورق کردم اما با توجه به جو آسایشگاه و تردد بچهها و نیز وجود خبرچین، نتوانستم لیست را تا آخر بنویسم و بقیه اسامی به شب بعد موکول شد.
از شانس بد، فردای همان روز که برای آمار به حیاط رفتیم یکباره گروهبان عراقی که به «علی ابلیس» مشهور بود و در شهادت بچهها از جمله شهید علیاکبر قاسمی نیز نقش مؤثری داشت، گفت که امروز آسایشگاهها باید تفتیش شوند و فقط پتوها را برای تکاندن خاک و غبار آنها بیرون بیاورید. شاید این لطف خدا بود که ۱۰ دقیقهای فرصت پیدا کنم. وقتی که به داخل آسایشگاه رفتم با دستپاچگی و دلهره به سراغ کیسه انفرادیام رفتم و در حالیکه بچهها مشغول بیرون بردن پتوها بودند لیست شهدا را از جاساز موقت برداشتم و به فکر این بودم که خدایا حالا این لیست دو صفحهای را که فرصت بستهبندی آن را نیز نداشتم، کجا پنهان کنم؟
از این گذشته عراقیها به کمک عوامل خودشان همه جا تا درز لباسها را بازرسی میکردند. به هرحال در آن فرصت کوتاه و بهت به یاد قسمت دستشویی که در گوشه آسایشگاه بود افتادم. سراسیمه به آنجا رفتم و هر دو صفحه را در فاصله زیر کاسه دستشویی و پایه آن قرار دادم اما چه قرار دادنی؟
کاغذ چون از زرورق سیگار بود در زیر کاسه دستشوئی میدرخشید. نعرهی نگهبان که بچهها را به بیرون آسایشگاه هدایت میکرد نشان از آن بود که مجال سر و سامان دادن به آن وجود ندارد، کار بیرون آوردن پتوها تمام شد و ما در صف پنجتایی نشستیم.
فقط خدا میداند چه حالی داشتم. صدای تپش قلبم را خودم میشنیدم. دست و پایم سست شدهبود و دلهره عجیبی سراپایم را فراگرفته بود. صحنههای شهادت بچهها در لیست به همراه نام قاتلین و نحوه به شهادت رسیدن آنها در ذهنم تداعی میشد و کمی ترسیده بودم و با خود میگفتم خدایا اگر آن را پیدا کنند چه میشود؟ یکباره قرائت آیه مبارکه آیهالکرسی به ذهنم خطور کرد و با نذر و نیاز به درگاه خداوند متضرعانه شروع به زمزمه کردم و تنها به خدا امید بستم.
با چشمان نگران از محوطه حیاط به درون آسایشگاه مینگریستم و هر لحظه منتظر اتفاق ناگواری بودم، اما گروهبان عراقی تمام آسایشگاه را تفتیش کرد و حتی قسمت دستشوئی و زیر کاسهی آن را بازبینی کرد اما متوجه وجود انعکاس نور نقرهای زرورقها نشد. آنجا بود که بار دیگر به معجزه آیهالکرسی پیبردم و خدای بزرگ را شکر گفتم.
انتهای پیام
نظرات