«زمان جنگ ما سه روزنامه داشتیم؛ اطلاعات، کیهان و آیندگان که بعدها به آزادگان و ابرار تغییر نام داد.» فضلالله سلطانی این جمله را میگوید و قصهاش را شروع میکند: «سال ۵۹، من در مسجد الرحیم اصفهان بهصورت رایگان کلاس کنکور برگزار میکردم و در ماه آذر بهعنوان سرپرست روزنامۀ اطلاعات به اهواز اعزام شدم. چون با شروع جنگ، سرپرست قبلی، اهواز را ترک کرده بود و در آن منطقه روزنامه توزیع نمیشد. وقتی وارد اهواز شدم شهر خلوت بود. بهندرت خانوادهای را میشد دید چراکه اکثر مردم مهاجرت کرده بودند. جنگ با کسی شوخی نداشت.»
میپرسم: پس شما اوایل کار تنها روزنامهنگار میدانی جنگ ایران و عراق بودید؟ جواب میدهد: «اوایل که خبرنگار نبود خودم مینوشتم اما بعد کمکم افراد دیگری هم آمدند. خانمی به نام لیلا ایزدپناه از روزنامه اطلاعات فارس آمد که مدعی بود اوریانا فالاچی ایران است! خیلی شر و شور داشت. مدتی برای روزنامه اطلاعات مینوشت. چفیه سرش میکرد، لباس سربازها را میپوشید و میرفت وسط میدان با رزمندهها گفتگو میکرد. با شهید چمران هم چندین بار مصاحبه گرفت که در اطلاعات منتشر کردیم.
بعدتر جلیل ولی بیگ هم از اصفهان آمد و شد سرپرست روزنامه کیهان. رضا شکراللهی که حالا در خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران مشغول است نیز برای کیهان اهواز مینوشت. آن زمان روزنامهها خیلی قدرت داشتند و فقدانشان به چشم میآمد.»
ماجرای آن زنِ روزنامهنگار، آنقدر برایم جالب است که دوست دارم عاقبتش را بدانم. سلطانی دراینباره توضیح میدهد: «او مدتی تهران برای مجلۀ «راه زنان» که هنگام سردبیری خانم رهنورد به «راه زینب» تغییر نام داد مطلب مینوشت. بعد هم ازدواج کرد و به طول کل روزنامهنگاری را کنار گذاشت.»
پروندۀ این روزنامه نگار را میبندم و پروندۀ فضلالله سلطانی را باز میکنم؛ درست وقتی که میگوید: «اوایل جنگ هنوز سپاه به این شکل سامانیافته نبود. چریکهای نامنظم زیر نظر شهید چمران در کنار ارتش با دشمن میجنگیدند. ویژگی منحصربهفرد شهید چمران این بود که با اینکه فرمانده بود نمیشد او را از سایر رزمندهها تشخیص داد. محل استقرارش هم کنار رزمندهها بود. با توجه به سوابق و تجربیاتی که در کشورهای عربی کسب کرده بود میدانست لشکر عراق منظم و با تجهیزات و برنامهریزی جلو میآید، به همین خاطر تلاش میکرد با حملات ایذایی و غیرمنظم جلوی پیشروی آنها را بگیرد و همین فرصتی شد تا سپاه و ارتش ایران کمکم خودشان را پیدا کنند.»
از عالم جنگ میرود به عالم روزنامهنگاری؛ «آن زمان دفتر ما مقر روزنامهنگارانی بود که از تهران و شهرهای مختلف میآمدند. من در همان دفتر زندگی میکردم؛ یک ساختمان قدیمی خشتی در خیابان ۲۴ متری اهواز که سقف درستوحسابی نداشت، به همین دلیل وقتی موشکباران شروع میشد خودم را به اتاق بایگانی میرساندم که یک ساختمان دیگر روی آن قرار داشت؛ غافل از اینکه این کار بهمراتب خطرناکتر بود، چون اگر یکی از آن موشکها به ساختمان اصابت میکرد، من زیر آوار دفن میشدم.»
اقداماتش را در آن دوره چنین بازگو میکند: «ما برای اولین بار ویژهنامۀ جنگ را چاپ کردیم که هر چهارشنبه ضمیمه روزنامه اطلاعات توزیع میشد. تمام مطالبمان هم تولیدی بود؛ آنوقتها که اینترنت نبود، گزارشها را آماده میکردیم و میفرستادیم تهران. آنها عصر چاپ میکردند و فردا صبح در اهواز به دست ما میرسید. اکثر کیوسکها تعطیل بودند به همین خاطر یک روز تصمیم گرفتیم روزنامه را در خط مقدم توزیع کنیم. با ستاد تبلیغات جبهه و جنگ هماهنگ کردیم و پذیرفتند. این شد که از آن به بعد روزی ده هزار نسخه از روزنامه اطلاعات بین رزمندهها توزیع میشد. بعدتر روزنامه کیهان هم این کار را انجام داد.»
اسم خط مقدم که میآید، یاد یک خاطرۀ خندهدار میافتد: «یکبار با پیکان داشتیم میرفتیم خط مقدم که نمیدانم چرا آدرس را درست نفهمیدیم و از خط مقدم جلوتر رفتیم. چشمتان روز بد نبیند، هم عراقیها شروع به تیرباران کردند هم ایرانیها. خودیها فکر میکردند داریم فرار میکنیم و دشمن فکر میکرد میخواهیم حمله کنیم. خلاصه خودمان را رساندیم پشت یک خاکریز و از ماشین بیرون آمدیم و به بچههایی که ما را میشناختند گفتیم بابا ماییم فقط اشتباهی خط را رد کردیم!»
دربارۀ مطالبی که آن زمان در روزنامه اطلاعات اهواز چاپ میشد، اینگونه توضیح میدهد: «ما گاهی با مسئولانی مثل مرحوم آیتالله صانعی دادستان وقت کشور که برای بازدید به اهواز آمده بودند گفتگو میکردیم، آقایان شمخانی و رضایی را هم اغلب در مسجدی که در همان خیابان ۲۴ متری قرار داشت میدیدیم اما اغلب سعی میکردیم گزارش میدانی داشته باشیم تا مصاحبه. بعضی وقتها هم دردسرهایی از همین مطالب درست میشد.»
از او میخواهم یک نمونه از این دردسرها را شرح بدهد و تعریف میکند: «خاطرم هست که برای مصاحبه با رئیس ستاد تبلیغات جبهه و جنگ پیشقدم شدم. او قبول نکرد. گفتم چرا؟ گفت هر بار که مصاحبه کردهام یک مشکلی درستشده. من گفتم قول میدهم که حواسم جمع باشد و به این شرط مصاحبۀ مفصلی کردیم. مطلب را با تیتر «سنگرهای جنوب پر از سوژه است» فرستادم تهران و بعد با او تماس گرفتم و گفتم راضی هستید؟ گفت مگر نگفتم خرابکاری میشود؟ گفتم مگر چه شده؟ گفت برو روزنامه را بخوان. رفتم دیدم در تهران تیتر این شکلی چاپشده: سنگرهای جنوب پر از شوره است!»
«رزمندهها به دفتر روزنامه رفتوآمد داشتند؟» سلطانی، به این سؤال چنین پاسخ میدهد: «بله اغلب رزمندگانی که مانند من رهنانی بودند میآمدند دفتر و از این دیدارها خیلی خاطره دارم که یکی را تعریف میکنم. یک بیمارستان روبروی دفتر روزنامه ما بود. یک روز یکی از همین همشهریها با لباس بیمارستان در دفتر را باز کرد و آمد داخل. گفتم اینجا چهکار میکنی؟ گفت از بیمارستان خسته شدم میتوانی مرا بفرستی جبهه!؟»
می گویم: «باز هم از این خاطرهها دارید؟» با خنده جواب میدهد: «خیلی، اما همه را که نمیشود تعریف کرد. نکتۀ جالب این بود که رزمندهها خیلی شاد بودند. با اینکه وضعیت بدی بود تسلیم غم نمیشدند» و ادامه میدهد: «من خودم با ارائۀ تصویر تخیلی و فراواقعی از جنگ موافق نیستم و همیشه میگویم اغلب نویسندهها و کارگردانانی که دربارۀ دفاع مقدس فیلم میسازند اغراق میکنند و تحت تأثیر بالیوود و هالیوود هستند. رزمندگان ما با جان کندن و ایثار جمعی معبرها را باز میکردند و خیلی شهید میدادند تا بتوانند یک وجب از خاک ایران را پس بگیرند اما در فیلمها میبینیم که یک نفر میرود و گروه زیادی را به هلاکت میرساند. نه جنگیدن اینقدر ساده نبود.
مسئله عجیبی که آن دوران من به چشم دیدم و میتوانم تعریف کنم این بود که اصغر سلطانی بعد از رفع حصر آبادان رفت داخل شهر و یک جا ایستاد و گفت: این خون برای من آشناست. بعدتر که از آبادان برگشت متوجه شد برادرش اکبر سلطانی درست در همان قسمت شهید شده. اینکه خون برادرش را شناخته بود برای من خیلی عجیب بود.»
از خطرهایی میگوید که روزنامهنگاران جنگ داشتند: «روزنامهنگاران خیلی پناه بودند. حتی کلاه هم نداشتند اما با همان وضعیت دوشبهدوش رزمندهها میرفتند خط مقدم. وقتی حصر آبادان شکسته شد دو نفر از خبرنگاران روزنامه اطلاعات در اهواز با وانت قرمز همزمان با سپاهیان و لشکریان وارد شهر شدند و تعریف میکردند که عراقیها با دیدن ما هم دستهایشان را بالا میبردند و میگفتند «انا مسلم». آن عده هم که فرار میکردند در حین فرار خمپاره میانداختند و ماشین ما به همین خاطر سوراخسوراخ شد.
خود من یکی دو بار از اصابت خمپاره در شهر اهواز جان به دربردم.
تا یادم نرفته بگویم عدهای از افرادی که میگویند ما زمان جنگ روزنامهنگار و یا عکاس بودیم آن زمان بهعنوان سرباز در اهواز حضور داشتند نه بهعنوان روزنامهنگار یا عکاس. تعدادیشان هم اصلاً زمان جنگ به دنیا نیامده بودند یا کودک بودند اما میگویند دیگر...»
میگویم: حالا هم کم از جنگ نیست. توصیه شما به روزنامهنگارها و خبرنگارهای این دوره چیست؟ میگوید: «توصیۀ من به روزنامهنگارها این است که بهجای ادعا، آگاهی رسانهایشان را بالا ببرند. زمانی که ما روزنامهنگار شدیم آموزش کلاسیک ندیده بودیم، فقط انشایمان خوب بود! اما کتابهایی خواندیم که مقدمات روزنامهنگاری و خبرنگاری را به ما یاد میداد و همان آموختهها را عملی میکردیم.
الآن بعضاً دیده میشود که فردی مدیرمسئول است و مدعی روزنامهنگاری هم هست، درحالیکه وقتی مینویسد خودش هم نمیداند این مطلب دربارۀ چه کسی است! خب سادهترین اصل خبر این است که به شش پرسش مقدماتی پاسخ بدهد اما همین الفبای ساده را هم بعضیها رعایت نمیکنند. خبرنگاران شبکههای خارجی هم با نقض همین اصول ابتدایی یا مجهول گذاشتن منبع خبر از عبارت "یک منبع آگاه گفت" استفاده میکنند و به خبر خود جهت میدهند که ازنظر حرفهای صحیح نیست.»
«افزایش آگاهیهای رسانهای و دانش ارتباطات»، این نکتهای است که فضلالله سلطانی دوست دارد به همۀ اهالی رسانه که هنوز هم بیکلاه وسط میدان جنگاند، یادآوری کند.
انتهای پیام
نظرات