گردشی که بعضاً با دید و بازدیدهای سرپایی دوستان و آشنایان هم همراه میشد و همان میشد نُقل مجلسِ شب هنگام آنها که در روز شانس این دیدارها را داشتند.
به گزارش ایسنا، وحید قاسمی - پژوهشگر اصفهان و مدیر پیشین موزه علیقلی آقا در اصفهان و مدیر موزه خیابان ولیعصر- داستانی خیالانگیز از چهارباغگردی و ملاقات نوهی عبدالغفار معمار باشی نوهی حاج رحیم قناد اصفهانی در چهارباغ را به گویش اصفهانی این طور روایت میکند؛ «چهارباغ برای من یعنی پرسه زنیِ بعد از ظهرهای پنجشنبه در اصفهان، یعنی وقتی که با پدر و مادر و برادر شال و کلاه میکردیم و عازم سفر به چهارباغ میشدیم، درست انگار که به مهمانی میرویم، لباسهای تر و تمیزمان را میپوشیدیم و ملاقاتمان با چهارباغ آغاز میشد. روندی که بر خالفِ ظاهرِ تکرارگونهاش اما سرشار از تازگیست وتازه کردن دیدارهایی که شاهدش کرور کرور خاطره است.
مغازههایی که آثار مینیاتورِ درونِ ویترین اسبابِ قصه پردازیست و استادکارهایی که درون مغازه مشغول به کار هستند، سردر باغِ هشت بهشت که وقتی نیمه باز است وسوسهی سرک کشیدن و دید زدن در باغ و کوشکِ باغ را فراهم میکند، آن دو باب مغازه کنار همِ اسباب بازی فروشی که کمتر بچه اصفهانی هست از آنها اسباب بازی نخریده باشد، آدمهای آشنایی که از کنار پدر و مادر میگذرند و گاه به سلام و علیکی و لبخندی از کنار هم عبور میکنند و گاه خوش و بشِ مفصلتر امکانِ تماشای بیشتر را فراهم میکند، پاساژهای پارچه فروشی که گاهِ پرسی زنی را برای مادر معنا میکنند و برای من خیره شدن در رنگها و خیال پردازی با توپههای پارچه است، یا به وقت تابستان بستنی چمنزار با آن ژِتُنهای رنگارنگاش که برای من و برادرم حکم اسباب بازی را داشتند، برای بستنی یک رنگ، فالوده رنگِ دیگری و مخلوط هم رنگ خودش را داشت.
این حرفها را که برای دوستم گفتم انگار انبان خاطرات او را آتش زده باشم او هم شروع کرد به گفتن از چهارباغ.
چهار باغِ او به زمان قبلتر بر می گشت و بخاطرِ شخصیت و احوالِ پدرش که از قضاء معلم پدرِ من هم بود روایتهایش حال و هوایِ دیگری داشت، تجربه زندگیِ چهارباغیمان متفاوت بود اما یک جاهایی من دوستم و بسیار کسان دیگر را آشنای دیرینِ هم میکرد؛ الباقی تجربههایِ زندگیِ چهارباغی دوستم دراگ استور بوعلی از آن نقاط مشترکمان بود.
نقلِ تجربه زندگی هر اصفهانی از چهارباغ نَقلیست که موجبِ نَقلِ دیگری میشود و این نقلها و قصههاست که هر اصفهانی را دارای نسبتی با اصفهانیِ دیگری میکند و همه را شهروند اصفهان، انگار چهارباغ فصل مشترک همشهری بودن است، حتی اگر اصفهان زاده نشده باشی اما با چهارباغِ اصفهان نسبتی و خاطرهایی داشته باشی، اهلِ چهارباغ به حساب میآیی،نکتهی نغز روایتهایِ چهارباغ این است، هر کَس بنابر مرتبه و خانواده و شغل خانوادگی قصه خود را از چهارباغ دارد.من، دوستم، اهلِ چهارباغ و حتی نوه عبدالغفارِ معمار باشی.
من عبدالغفار معمار باشی را ندیدهام، اما عمارتهای بسیاری او را دیدهاند، حکیمی معمار باشی که هم راز زندگی را می دانستِ و هم رازِ عمارت کردن را.
چهارباغ در زندگی من چندین نقش را داشته و اصوال تربیتم کرده است و نه من را که خیلی ها را! چیزی از طنازی و طنزپروری تا تصویرگری و کال هنرورزی را به هر اصفهانی که اهل بوده، آموخته است؛ همین جاها بود که نوه عبدالغفار معمار باشی در گوشم گفت همین طور است نوه حاج رحیمِ قناد! و این جمله را چنان گفت که زندگی جاریست و هیچ افسوسی درکار نیست الا سودای باز و بازِ ساختن، ساختنی برای روایت، ساختنی بر اساس روایتهایی که هست.
سالهایی که مفهومی به نام میراث فرهنگی من را به خویش خواند، با مفهومِ دیگری که موزه نام دارد آشنایم کرد و موزه مرا در کار به جا آوردن سرزمینم گمارد بیش از هر چیز روایتهای زندگی مردم در تاریخ نزدیکشان بود که مرا در فهم فضای زندگی.شان کمک کرد، روایتهایی که شواهد تاریخی نیز خبر از وجودشان در گذشته دور میداد.
گویی معماری چه در مقیاس زندگی خصوصی و چه در مقیاس یک شهر و چه در مقیاس یک سرزمین و چه در مقیاسِ ایران زمین اسباب روایت سازیست و هر چه فضایی روایتمندتر با کیفیت تر.
چهارباغ، یکی از معروفترین فضاهای شهریِ روایت مند است که به دلائل گوناگون نزدیک دو دهه است توجه به این روایتها در آن به ورطه فراموشی سپرده شده است.
میرزا به وقت غروب در راهِ مسجد شاه برای نوه عبدالغفارِ معمار باشی از فرمان تازه شاه خبر داد؛ فرمان بازگشایی دوباره قهوهخانهها نه در میدان، که در چهار باغ! وبا همان لهجه شیرینِ اصفهانی اش تاکید کرده: «من نیمیدونم چی طور می شِد تو دلی درگاهیآیی این باغآ، قَوهخونه عمارِت کرد!»
نوه حاج عبدالغفارمعمارباشی هم سری تکان داده و پی حرف را گرفته و گفته: «بله میرزا! اِ ز اتفاق به منم گفتن که تو کاری عمارتی درخور برا دیوارههایی باغآ باشم برا عمارت کردنی چندتا قوه خونه!»
برعکس نوهی حاج رحیم قناد که قناد نشد، نوه عبدالغفار معمار باشی معمار شده بود و در کارِ عمارتِ قهوه خانهها در بدنه چهارباغ. این اولین شواهد مداخله در کالبد چهارباغ در همان عصر صفویست؛ مداخلهیی که با رعایتِ در دستور زبان عمارت کردن در چهارباغ اسباب روایت مندی را فراهم می کند.
**********
چهارباغ در پی روایت تماشاهاست؛ دیدن و دیده شدن؛ چه از بدنه مجوف باغاتِ دو سویاش و رژههای در میانِ چهارباغ و چه گاهِ عمارتِ قهوهخانهها به دست معمارباشی و چه تا آن گاه که من و خانوادهام را هر پنجشنبه به سفرِ چهارباغ میکشاند.
آها یادم آمد، من بارها نوه عبدالغفار را در خیالِ کودکیام دیدهام که در چهارباغ قدم می زد؛ البالیِ خیال پردازی با پارچههای رنگی یا در دکانِ آن دو برادری که اول شیخ بهایی، کفشِ زنانه می دوختند و مادر پاتوق خرید کفشهای دستدوزش آنجا بود. یادم هست که ورودی مغازهشان ارسی بود با پنجرههای رنگی. یا شاید در دکان فاستونیفروشی که پدر پارچه کت و شلوارش را از آنجا می خرید. یک بار هم نوه عبدالغفار را در «عکسخانه باردو» دیدم. اولین عکس پرسنلیام را در شش سالگی در باردو گرفتم. تمامی اهل خانواده عکس هایی در این عکسخانه دارند از جمله خاله جان زهره که میگفت وقتی دایی بزرگم با زندایی نامزد بودهاند اولین عکساش را در عکسخانه باردو گرفتند. تصورش را بکنید من با چه تعداد اصفهانی قصههایی از باردو داریم و این قصهها چه طور ما را بهم پیوند میدهد و به اصفهانمان میرساند. شاید روزی فراخوان دادند هر کس در عکسخانه باردو عکسی دارد بیاورد، شاید روزی که راه نجات چهارباغ موزه زنده و پویایی شد تا دوباره اصفهانی اصفهان را به جا بیآورد؛ یادمان باشد برای بازگشائیاش نوه عبدالغفار را هم دعوت کنیم.
*********
همه چیز در این فضای شهری برای تماشا فراهم شده است و این کیفیت به طرزی خردمندانه طرازیده شده است که در طول زندگیِ اصفهانی با تغییراتی اندک اما در یک دستور زبانِ کارآمد روایت هایی را پی هم برای ساختن اصفهان و اصفهانی فراهم آورد.
آخرین باری که نوه عبدالغفار را دیدم حالِ خوشی نداشتم. در چیزی که میگفتند چهارباغ است قدم زده بودم اما هیچ آشنایی نیافته بودم. همه چیز غریب بود و برخی ظاهراً نونوار اما بی هیچ قرابتی! این موضوع حالم را بد کرده بود، تا به «کتابفروشی فرهنگ سرا» رسیدم؛ تنها آشنایِ بازمانده! جایی که لذت کتاب و کتاب بازی را بعد از «کتاب فروشی رجایی» برایم تازه کرده بود وآن هم برای اینکه کتاب دیدن بهانهای بود تا یواشکی به محفل جنابِ سپاهانی و دوستانشان نزدیک شوم؛ آنها هر از گاهی حرفی و نقلی میانشان بود؛ از گفتوگو درباره واژهای تا گفتوگو درباره شخصیتی ادیب در اصفهان. همین جا بود که فهمیدم جواد آقای فیض محفل ادبی دارد.
او را چون پزشک اطفال بود و پزشک کودکی برادرم، از قبل میشناختم. مطباش بینظیر بود؛ با آن حیاط و معماری اواخر قاجار و اوایل پهلوی اول که قدم گذاشتن در آستانهاش خبر از مریضخانه نداشت بلکه پُر بود از زندگی. به جز این پزشک اهل فرهنگ و ادب، حسن آقای کسایی (خدایش رحمت کند) هم به آنجا آمد و شد داشته است و البته بسیاری دیگر از اهل هنر. باری گفتوگوی جنابِ سپاهانی و دوستانش با لهجه های اصفهانیِ شهری که به شعر می مانست، این کتاب فروشی را که مغازه پدری جناب سپاهانی بود به تنها باز مانده آشنا تبدیل کرده است. با آن حالِ ناخوش نشستم پیش آنها، حاال دیگر من را کمابیش در محفل دوستانشان راه میدهند و برایم چای و پولکی مهیا می کنند. گفتم: «آقا، من این چهارباغ را نمی شناسم. هیچ چیزش آشنا نیست»
تایید کردند اما به احوال یک اصفهانی اصیل این طور که «مِگه شوما نمی دونسین؟! آ بایِد شوما که با این معمارا و ایناین، بدونین که...»
این گفتوگو حالم را خوش کرده بود اما باز پی چهارباغ بودم. از فرهنگسرا که زدم بیرون، داشتم به جایی درست کنار کتابفروشی، که محلِ «دراگاستور بوعلی» بود، نگاه می کردم. همین موقع، کسی زد سر شانه ام. برگشتم، دیدم نوه عبدالغفار است.
گفت: «چیطوری نوه حج رحیم؟» گفتم: «خُب نیسّم نوه حج عبدالغفار! اینجا را نیمیشناسم. پیایی چارباغم که انگار نیس، انگاری هیچ وخ نبودس!»
گفت: «پس بیبین من چیچی می کشم، اما خُبیش اینس که من کاری خودما کردم.»
گفتم: «بله، شوما ما را اسیری همی این قِصّا کردین. اصش شوما مَنا اسیری عمارِتا، عمارِت کردن، کردین.»
گفت: «مِگه بدس؟ اما خداوِکیلی بیا یه کاری صورت بِدِیم.»
گفتم: «چی چی؟ چه کاری؟»
گفت: «مِگه تو پیایی تماشا و تماشاهایی چهارباغ نبودی؟ نه تو تنا باشیا، خیلیا هسّ ن. بیاین یه موزه عَ لَم کونین، هم من اِز این آوارگی در میام. هم اصفانیا یادشون میاد اصفانا!»
انتهای پیام
نظرات