نام آشنایی را میشناسم که خانواده و جد و آبادِ واژگان را میشناسد، روایت را بلد است و پیش از نوشتن درباره چیزی یا کسی سالها با آن زندگی میکند تا به جان زندگی آدمها و موضوعات برسد و به واسطه او با اسم و رسم فیلسوفی اندیشمند در هزارتوی تاریخ آشنا شدهام که چهارصد و اندی سال پیش در گذر از خیابانهای شیراز و قزوین و اصفهان و قم جهان را بهگونهای دریافته که دیگران ندیدهاند، نشنیدهاند و درنتیجه نفهمیدهاند. روزگار این میان بیکار ننشسته و درد نادانی مردم عصر را هم بر دوشش گذاشته تا همیشه در تبعید باشد.
«نادر ابراهیمی» نویسنده باشد و مضمون، زندگی «صدرالمتالهین» «میرزا محمد شیرازی» و واژه واژه میناب فلسفه، حکمت و عرفان... «مردی در تبعید ابدی» شاید برازندهترین عنوان تاریخ برای کسی باشد که همیشه در سفر است. سفر انفسی و سفر آفاقی.
برویم به شیراز؛ میانه جدالهای تلخ و شیرین پدر و پسری که سخت هم را میآزارند:
تو را نمیشناسم محمد؛ تو را نمیشناسم! همین مرا به درد میآورد تمرد نمیکنی تا تنبیهت کنم، طاغی نیستی تا به زندانت بیاندازم؛ بیادب نیستی تا ادبت کنم؛ با این همه، با من نیستی و مرا به روح خویش راه نمیدهی.
و مادری که دلش بسیار لرزیده و تاب تحمل ایستادن پسر در مقابل پدر را ندارد با ملاطفتی بیشتر از پدر بگوید:
محمد میشود که همین باشی همین قدر مسلط و آگاه و فهیم اما اینقدر تلخ نباشی؟!
و محمد عاجز از خویش و پدری که ملاحظه کرده و رشته مویی که به تارمویی بسته بوده را پاره نکرده پاسخ بدهد:
ای کاش همین سخن تو را بتوانم تمام عمر حلقه گوش روح خویش کنم. ای کاش مادر ...
محمد صدر بهجای بازیافزارهای هم سن و سالانش با شمع و تاریکی مأنوس است و با خیال و رؤیا؛ و همه اینها پدری کهنسال را سخت دلواپس میکند. مبادا فرزندی که خیلی دیر خدا به او عطا کرده به بیراهه کشانده شود؟!
بیچاره پدر! هم تلاشش برای دور کردن محمد از درس و خیال و رؤیا و بلندپروازیهایش بینتیجه میماند و هم کوشش اندکش برای ملاقات محمد هفده ساله با بهاءالدین شیرازی از فرزانگان زمانه. البته که زبان بیپروا و رویای بلند محمدِ صدر را صبر نیست و همان شب ملاقاتی که سالها در خیالش پرورانده اتفاق میافتد. بدون نیش و زخم در کلام؟ حاشا و کلاً از محمد صدر!
بار دوم است که «مردی در تبعید ابدی» اثر «نادر ابراهیمی» را میخوانم؛ با خودم میگویم بهراستی این محمد صدر کیست؟ با لحنی شبیه «ملأ محمد خوانساری» در آن جلسه پرسش و پاسخ که به جلسه محاکمه شبیهتر مینمود:
تو کیستی پسرجان؟ خویشتن را آنگونه به مرشد کامل بشناسان که جای سؤال دیگر باقی نماند؟ و محمد صدر بیدرنگ پاسخ میدهد: راه تا ابد بر سؤال باز است؛ زیرا که آدمی به سؤال آمده است اما این حقیر محمد صدرای شیرازی کمترین جستجوگر درمانده سراپا سؤال راهِ حق و حقیقت است و مستحق دستگیری؛ و از آن زمان که به طریقت افتاده است - نه به اراده غالب خویش - نام و نشانی هم، در معنا، از او باقی نمانده است.
شبیه این سؤال را یک بار پدرش که بسیار او را میشناخت هم پرسیده بود. چه خوب که «نادر ابراهیمی» این سؤال را در دهان پدر محمد صدر گذاشت تا من بیجواب این سؤال حیاتی نمانم:
تو... چه شد که به این روز افتادی و هنوز رسم آهسته رفتن نیاموخته، به دویدن پرداختی، آن همچنین به سر دویدنی؟
نیمی به اراده خداوند بسته بود و نیمی به اراده و اختیار من. و اختیار و اراده من نیمی از خدمات ذهن من سرچشمه میگیرد و نیمی باز از آنچه خداوند در من به ودیعه نهاده است و آن خدمات ذهن، نیمی از حسن سلوک شما و مادرم برمیخیزد، نیمی از عوامل متعدد همچون معلمان خوب، محله خوب، خوراک خوب، کتابهای خوب... و این دو نیم شدن میتواند تا بینهایت هم ادامه یابد.
میدانی! متن اثر باید با روح موضوع نسبت داشته باشد و اگر جز این باشد نگارش شرح حال ملاصدرای شیرازی منهای تفلسف و فلسفیدن آن هم در قالب رمان، دیگر خواندنی نخواهد بود و من خیال میکنم که اگر زمان برای نادر ابراهیمی به عقب بر میگشت دوستی دیرینه میان او و ملاصدرا چه بسا حسادت ملاشمیسای گیلانی - یار همیشه همراه ملاصدرا - را برمیانگیخت.
گیاه بالنده آن همه بیدار خوابیها و شب زنده داریها سرانجام در ابتدای بهار به بار نشست و محمد صدر شیرازی در آستانه هجده سالگی از مجلس بزرگان حکمت و دین عنوان ملاصدرای شیرازی را دریافت کرد ... و سه استاد بدیل زمانهاش شیخ بهاالدین عاملی محمد باقر استرآبادی و میرفندرسکی او را به شاگردی خاص خود پذیرفتند!
شیرینی دلدادگی ملاصدرا و فاطمه اهل فضل یا وساطت ملاشمیسای گیلانی هم در کتاب بسیار خواندنیست هم چنان که وساطت ملاصدرا برای او.
خلاصه آنکه به قول شیخ محمد استرآبادی مردی بود که هم برای دردسر کشیدن و هم برای ایجاد دردسر خلق شده بود.
گمان میبرم هیچگاه کسی نتوانسته از زبان بیپروای محمد صدر در زمانهاش جان سالم به در ببرد؛ او در سؤال کردن و فهمیدن ملاحظه نمیکرد و به راحتی خطر میکرد مثل آن روز که از استادش پرسید:
چرا شما به قصد دیدار با شاه و جمعی از علما و اهل کلام به قزوین میروید نه به قصد دیدار با علمای اهل کلام و آنگاه شاه؟ برای من درسیست بزرگ که بدانم چرا باید کلمه شاه را مقدم بر حکما و علما به زبان آورد؟
و دل میراسترآبادی را این سؤال سخت به تنگ میآورد!
در حوزه ملاصدرا درحالیکه روزی صدبار به خود گفته بود دهانت را دوختهاند.. دهانت را دوختهاند ... وارد کلاس درس میشد.. و تلاش میکرد بردباری کند و گاهی خود را به ناشنیدن بزند! ناگهان اما بیآنکه بداند چه میشود کاسه صبرش میشکست و گرفتار تهاجم پرسشهای متضاد و متناقض میشد و بیتاب میشد و چنان دور برمیداشت که دیگر هیچ فریادی از هیچ حلقومی او را به سکوت وادار نمیکرد و ملا میگفت و میگفت و میگفت تا غرق عرق میشد و تنش به تب مینشست و آتش از تمامی اعضای بدنش شعله برمیکشید تا از نفس میافتاد و اینگاه صدای استاد مظلوم در میآمد: فرزند! فرزند! شما را به خدا که بس کنید! شما با این سؤالها دیگر طلاب را به آوارگی روحی میکشانید و از مرز عقل و ادراک به خطه جنونشان پرتاب میکنید!
گرچه زمان امریست اعتباری ولی نویسنده گاهی با خیالی در نیمه شبی به کشف میرسد و آنچنان به وجد میآید که تا صبح تمام اثر مقابل چشمانش رژه میروند؛ با شکوه بیخطا و با اقتدار! نوشتن از محمد صدر چه شوقی به جان نویسنده میاندازد. نوشتن از مردی همیشه در سفر و تبعید ... که در مسیر فهم فلسفی و روشمند هزار بار خانهبهدوشی را به جان خرید و بالاخره در روستای کهک قم ساکن شده است و چه مهربان مردمی بودند مردم کهک که قدر دانسته و این نگین را در بر خود نگاه داشتند.
*خطوط برجسته مستقیم از متن کتاب است*
انتهای پیام
نظرات