به گزارش ایسنا، شاید تصور این اتفاق که یک روز کولهات را برداری و برای ورزش به باشگاه بروی و پس از آن دیگر هرگز قادر به ایستادن روی پاهایت نباشی و به سختی دستانت را تکان دهی، مغز را متلاشی کند. تصوری که حاضر نیستی حتی برای دومین بار آن را مرور کنی و چند ثانیهای بیشتر به آن بیاندیشی، اما هیچکس از چند ساعت بعدش هم با خبر نیست.
به زبان آوردنش هم سخت است، پس از هر اتفاق تلخی آنچه بیش از هر مسئله دیگری اهمیت دارد ایستادن است، اما شاید این ایستادن روی پاها نباشد؛ ذهن همان بستری است که برای برخاستن و ادامه حیاتی لذت بخش به آن نیازی مبرم داریم.
روایت زندگی پسری را میخوانیم که ۱۰ سال قبل و زمانی که حدود ۲۱ سال سن داشت به دلیل یک اشتباه سهوی در محیط باشگاه دچار ضایعه نخاعی میشود؛ اتفاقی که زندگی شخصی، کاری و ورزشی او را تحت تاثیر قرار داد تا به جای یک زندگی معمولی با مشکلات متفاوتی که برایش پیش آمد پنجه در پنجه شود، هرچند که او به جای غرولند تصمیم گرفت با لبخند سربالایی زندگیاش را بپیماید.
من مصطفی محمدزاده متولد ۲۰ شهریورماه ۱۳۶۸ هستم و از دوران دبستان همانند بسیاری دیگر به ورزش روی آوردم. در ابتدا به دو و میدانی علاقمند شدم و با توجه به اینکه منزل قبلی ما نزدیک بهارستان بود از آنجا تا هفت تیر را میدویدم تا به محل برگزاری تمرینات برسم و توانستم در چند دوره مسابقه هم شرکت کنم.
همانسالها بود که همراه یکی دوستانم به سالن کبکانیان رفتیم و در حال تماشای رشتههای مختلف ورزشی نظیر جودو، بوکس، تکواندو و ورزشهای رزمی بودیم. آن روز ورزشکاران در سالن مشغول انجام تمرینات "نینجوتسو" بودند و ما نیز به نظاره نشستیم و با توجه به تنوعی که در این رشته بود، از سلاح سرد گرفته تا دفاع شخصی در نهایت علاقمند شدیم که برای نام نویسی اقدام کنیم. حدود ۲ سال در این رشته کار خود را دنبال کردم و پس از آن نزدیک به هشت ماه تصمیم گرفتم به کشتی بگیرم، اما به دلیل ۲ مرتبه مصدومیت از ناحیه کتف که به در رفتگی میانجامید این رشته ورزشی را کنار گذاشتم و همین موضوع باعث شد تا مجددا به نینجیتسو بازگردم. آن زمان هرچند که در رشته نینجوتسو به جز مسابقات کشوری، رویدادی برگزار نمیشود اما دوست داشتم در حد مسابقات کشوری هم که شده این رشته ورزشی را ادامه دهم.
۱۷، ۱۸ ساله بودم که سر کار میرفتم و مشغول پرورش حیوانات خانگی بودم. در رشته فنی و حرفهای و برنامه نویسی کامپیوتر درس میخواندم اما تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم و بیش از اینکه اهل درس خواندن باشم کار میکردم و در کنار کار کردن نیز به ورزش میپرداختم.
۱۰ تیرماه سال ۱۳۸۹ بود که این اتفاق برایم رخ داد؛ منزل ما به شرق تهران منتقل شده بود و در یکی از باشگاههای شرق همراه با مربیام تمرین میکردم، به ساعات پایانی تمرین نزدیک شده و در حال "وارو" زدن روی دیوار سالن بودیم، قرار بود من هم برای اولین بار این حرکت را روی دیوار انجام دهم، با تصمیم مربی قرار شد با کمک دو نفر از ارشدهای باشگاه برای اولین بار روی دیوار وارو بزنم. ابتدا باید دو قدم روی دیوار بر میداشتم تا از زمین فاصله بگیرم و پس از آن دو نفر همراه روی هوا من را میچرخاندند تا بتوانم مجددا با پا روی زمین قرار بگیرم که متاسفانه در زمان چرخش دست یکی از ارشدها از کمربندم جدا شد و نتوانست من را کامل بچرخاند و این چرخش نقص انجام شد تا با وزن روی گردن فرود بیایم و این فشار بیش از حد باعث شد مهرههای چهار، پنج و شش گردنم آسیب ببیند.
همانجا بود که من را روی صندلی قرار دادند اما از گردن به پایین هیچ حسی نداشتم. از آنها درخواست کردم تا با پدرم تماس بگیرند، با اورژانس نیز تماس گرفته شد و در نهایت به بیمارستان منتقل شدم و به دلیل التهاب نخاعی صرفا مهرههای گردنم را فیکس کردند و نمیتوانستند به مدت ۴۸ ساعت عمل را انجام دهند چرا که التهاب این اجازه را نمیداد.
از لحاظ ایمنی، باشگاه ضعیف بود. آنزمان تشکهای ۵۰ سانتیمتری که شدت ضربه را کاهش میداد وجود نداشت و باشگاه فقط تاتامیهای کهنه داشت، تاتامیهایی که از ضخامت لازم برخوردار نبود و بعد از آسیب دیدگی من، تجهیزات باشگاه تغییر کرد! تا یک هفته اول پس از این اتفاق تصور میکردم شرایطم بهبود مییابد اما در نهایت پس از گذشت هفت روز در بیمارستان متوجه شدم دچار ضایعه نخاعی مهرههای چهار و پنج و ششم گردن هستم و از سینه به پایین فلج شدهام.
پس از انجام عمل حدود ۳۰ روز در آی سی یو بستری بودم و گردنم را سوراخ کردند تا از طریق دستگاه به اکسیژن وصل شوم، وضعیتی که تا ۱۵ روز بعد از ترخیص نیز وجود داشت و تا مدتها هم به دلیل آسیب وارده به تارهای صوتیام نمیتوانستم صحبت کنم. بعد از عمل فیزیوتراپی اختصاصی و کاردرمانی را شروع کردم، تا سه ماهه اول حتی نمیتوانستم دستم را حرکت دهم اما با گذشت حدود هشت ماه حرکتهایی که در حال حاضر دارم بازگشت، هرچند که این تعداد حرکت تاکنون ثابت مانده است و حرکت جدیدی در این ۹ سال اضافه نشد.
چند ماه اول با توجه به اینکه منزل طبقه سوم بود و پله داشت در خانه ماندم و حتی نمیتوانستم بنشینم، حتی اوایل دچار زخم بستر شدم که هشت ماه همراهم بود، وضعیتم در حدی بود که اگر تختم ۲۰ درجه بالا میآمد چشمانم سیاهی میرفت و نهایتا با کمک میتوانستم حدود پنج ثانیه بنشینم. به مرور زمان شرایطم بهتر شد و توانستم وضعیت خود را بهبود بخشم. پس از مدتی به دلیل شرایط پیش آمده خانه را جابجا کردیم تا بتوانیم راحتتر تردد کرده و به کیلینیک برویم. سفارت ژاپن دستگاههایی را به سازمان بهزیستی هدیه کرده بود که میتوانستیم نیمبها از آن استفاده کنیم. در ابتدا شرایطم به گونهای بود که با پدرم به کیلینیک میرفتم و در سال های اول حتی شرایط جابجایی با ویلچر را نداشتم اما به مرور زمان که وضعیت حرکتی دستهایم بهتر شد دوست داشتم استقلال داشته باشم و کارهایم را خودم انجام دهم؛ مثلا وقتی قرار بود از یک دستگاه به دستگاه دیگر بروم شاید یک دقیقه بیشتر زمان نیاز نداشت اما برای من فعالیت بسیار سختی بود.
پس از مدتی دستگاههایی که در شرق تهران بود به محدوده غرب منتقل شد و در انجمن رعد برای معلولان قابل استفاده است. این مرکز صرفا مربوط به مسائل درمانی نمیشود و کلاسهای فکری، کامپیوتر و زبان را نیز دارد که من در تمامی این دورهها شرکت کردم. این تجهیزات صرفا در دو منطقه تهران وجود دارد و با توجه به اینکه دستگاههای مرکز غرب کاملتر بود برای زندگی به این منطقه آمدیم تا برای رفتوآمد مشکلی نداشته باشیم.
خداراشکر به دلیل اینکه ورزش میکنم روحیه خوبی دارم و شاید همین ورزش کردن است که من را سر پا نگه داشته است. چون ورزشکار بودم تمایلی ندارم ورزش را کنار بگذارم، درحالی که بسیاری از دوستانم به دلیل وجود مشکلی مشابه من ورزش نمیکنند و صرفا برای صحبت کردن به کیلینیک میآیند، آنها هدفشان رشد فیزیکی نیست و صرفا میخواهند از فضای خانه خارج شوند. من در شبکههای اجتماعی مختلف جستوجو میکنم تا ببینم در کشورهای خارجی چه تجهیزاتی ساخته شده که برای ما قابل استفاده است. خوشبختانه توانستم با الگوبرداری از نمونههای خارجی وسایل مختلفی را بسازیم و بتوانم برخی حرکات ورزشی را انجام دهم و به طور مثال برای جابجایی و قرار گرفتن روی ویلچر از آنها کمک بگیرم، پیش از این حتما باید برای انتقال از روی تخت به ویلچر پدرم حضور پیدا میکرد اما با ایجاد ریلی بالای تختم با همکاری مادر نیز میتوانم این انتقال را انجام دهم.
بیان حسی که پس از این اتفاق داشتم خیلی ساده نیست، به خودم گفتم هرچه پیش آید خوش آید اما واقعا ته دلم این گونه نبود. پررو تر از این حرفها بودم و به زبان هم میآوردم که هرچه پیش آید خوش آید. آن زمان نه به گذشته فکر میکردم و نه به آینده، بیشتر به زمانی که در آن قرار داشتم و به وضعیتم میاندیشیدم، بعدها اما افسوس خوردم که اگر ورزش و کارم را ادامه میدادم در چه جایگاهی قرار داشتم؟ همین الان هم دوست دارم ورزش کنم و ورزش را ادامه دهم. هرگز به دلیل این اتفاق به خودم نگفتم که ای کاش ورزش نمیکردم چراکه خیلی از افراد به دلایلی غیر از ورزش دچار ضایعه نخاعی شدهاند.
هرچند همان هفته اول در بیمارستان با این مسئله کنار آمدم اما یکبار دچار افسردگی یکی دو ساعته شدم؛ در همان ۳۰ روز ابتدایی بود که پدر و مادرم برای ملاقاتم حضور پیدا کردند و من نمیتوانستم به جز دیدن سقف کار خاصی انجام دهم. دستم را بالا آوردم که فعالیتهای مربوط به فیزیوتراپی را انجام دهم و زمانی که دستم را دیدم متوجه شدم همه عضلات آن آب شده است، همان لحظه شرایط بدی را تجربه کردم و پس از آن خدارا شاکرم که توانستم از نظر ذهنی به وضعیت قبلی باز گردم، برای این اتفاق هرگز گریه نکردم اما از شدت درد پیش آمد که لحظهای گریه کرده باشم هرچند که همزمان با همان گریه کردن هم میخندیدم.
شاید پیش از این اتفاق خیلی قدر سلامت و داشتههایم را نمیدانستم و بارها شده بود که در باشگاه ضربه خورده بودم، آن زمان اصلا فکر نمیکردم که نخاع یا ویلچری وجود دارد. پس از این اتفاق اما نگاهم به زندگی تغییر کرد و سعی کردم در زندگی هدفمندتر پیش بروم و هم به کار فکر کنم و هم به ورزش تا به استقلال بیشتری برسم و روی پای خودم بایستم. پیش از این اتفاق قصد داشتم در سن ۲۴ یا ۲۵ سالگی ازدواج کنم و در کنار کار کردن ورزشم را نیز ادامه دهم و مستقل شوم، در حال حاضر اما ۳۰ ساله شدهام و هرچند هنوز به ازدواج فکر میکنم اما فردی که بتواند با شرایطم کنار بیاید را پیدا نکردهام. قبل از این اتفاق دوست داشتم چه در حوزه پرورش حیوانات خانگی و چه در حوزه کاری پدرم که چاپ و تبلیغات بود فعالیت کنم اما ضایعه نخاعی باعث شد هم من به این هدفم نرسم و هم پدرم به دلیل شرایط پیش امده برای من، شغلش را رها کند.
در ورزشهای رزمی میزان آسیب دیدگی زیاد است اما آسیبهایی نظیر آنچه برای من رخ داد به ندرت پیش میآید. برخی میگویند اگر ورزش کم خطری نظیر شنا انجام میدادی اتفاقی برایت پیش نمیآمد اما در همین کیلینیکی که برای انجام تمرینات ورزشی میروم سه چهار نفر هستند که به دلیل شیرجه نادرست دچار حادثه شدهاند و با سر به کف استخر خانگی و یا رودخانه برخورد کردهاند، یکی از دوستانم به نام حسن و ملقب به حسن شیرجه (با خنده) در رودخانه شیرجه زده و دچار ضایعه نخاعی گردنی شده است.
هرکسی چه ورزشکار و چه ورزشکار در خصوص چنین فعالیتهایی باید احتیاط کرده و عقلانی رفتار کند تا درگیر فضای هیجانی نشود، من از کسی گلهای ندارم فقط از دوستانم در باشگاه و مربیام تا حدودی ناراحتم؛ آنها یکی دو ماه اول به من سر میزدند اما دیگر خبری از آنها نشد و فهمیدم هیچکدام آنها دوست واقعی نیستند و با من تماسی ندارند، حتی پیامکی هم نمیفرستند.
من اولین بار بود که میخواستم روی دیوار وارو بزنم و اعلام کرده بودم که نمیتوانم به تنهایی این کار را انجام دهم. به همین دلیل تصمیم بر این شد تا با کمک دو نفر از ارشدهای باشگاه روی هوا بچرخم. هرچند خودم هم مقصر بودم اما بیش از من آنهایی که قرار بود به من کمک کنند و نیز نبود امکانات لازم در باشگاه عامل این اتفاق بود. شاید چون مرتبه اول بود و خود مربی کمک میکرد دچار چنینی حادثهای نمیشدم اما به هر حال این اتفاق افتاده است و دیگر چیزی عوض نمیشود و نمیتوان مسائل را به اما و اگر و ای کاش گره زد.
در مورد هزینههای درمانم نیز باید بگویم که در ابتدا چون نمیتوانستم جابهجا شوم فیزیوتراپ، کار درمان و ماساژور در منزل ما حضور پیدا میکردند اما چون هزینهها بسیار زیاد بود تصمیم گرفتیم به کیلینیک برویم هرچند که هزینه کیلینیکها نیز نسبتا بالا است و سال ۹۲ جلسهای ۲۰ هزار تومان دریافت میکردند و من مجبور بودم همانند غذا خوردن به کیلینیک بروم. در حال حاضر هم قیمتها به حدی بالاست که نمیتوانم در خانه فیزیوتراپی و کار درمانی را انجام دهم. ما تمامی هزینههای مربوط به عمل، فیزیوتراپی و کار درمانی را خودمان پرداخت کردیم و فقط ۲۰ جلسه فیزیوتراپی را از طریق فدراسیون ورزشهای رزمی انجام دادیم.
بزرگترین آرزویم این است که مستقل شوم، کمک نخواهم و محتاج نباشم، نه اینکه پاهایم خوب شود بلکه بتوانم از پس کارهایم بر بیایم. دوستانی دارم که دچار معلولیت از ناحیه کمر به پایین هستند اما به دلیل اینکه میتوانند از دستانشان استفاده کنند شرایط مناسبی دارند و زندگیشان را میچرخانند و صرفا نیازمند این هستند که یک نفر ویلچر آنها جابهجا کند اما اینکه دچار ضایعه نخاعی گردن باشی و یک لیوان آب را هم برای شما نگه دارند تا بیاشامید به انسان از نظر ذهنی فشار وارد میشود.
با توجه به اینکه حدود یک و نیمسال است که زخم بستر دارم نمیتوانم همانند قبل تعداد روزهای بیشتری را از خانه خارج شوم به همین دلیل مجبور هستم بیشتر ورزشها را در خانه انجام دهم و نهایتا یک یا دو روز را بیرون بروم و حتما باید همراه من یک نفر در خانه باشد تا به من کمک کند. پدر و مادرم برای من زحمات زیادی کشیدهاند و از زندگی خودشان به خاطر من گذشتهاند. خوشبختانه کمتر از یکسال است که به کار تلفنی در خانه مشغول شدهام و از طریق یکی از دوستانم در حوزه چاپ لیبل اصالت کالا در بخش بازرگانی فعالیت میکنم. صبحها که بیدار میشوم به پهلو قرار میگیرم و با استفاده از لپتاپ و گوشی تلفن مخصوص در ساعات اداری شرکتها وادارات سفارش کار میگیرم و پس از ساخت، هماهنگیهای مربوط به ارسال محصول را انجام میدهم. در پایان هم از شما تشکر میکنم که به خانه ما آمدید و توانستم دو دوست خوب پیدا کنم، امیدوار هستم که مسئولان نیز توجه بیشتری به افراد و ورزشکارانی همچون من داشته باشند تا از نظر روحی و روانی شرایط بهتری پیدا کنیم.
در ادامه این گزارش با پدر و مادر مصطفی نیز به گفتوگو نشستیم تا چند کلامی هم از حسوحال و وضعیتی که بر آنها گذشته است بشنویم. پدر و مادری که شبانه روز خود را وقف فرزندی کردهاند که از جان برایشان عزیزتر است؛ مادری که همچون کوه میتوان به آن تکیه کرد و پدری که پس از گذشت ۱۰ سال همچنان میتوان بارقههای امید را در سخن و نگاهش به روشنی دید.
به عنوان پدر مصطفی با من تماس گرفته شد و اعلام کردند برای پسرم مشکلی پیش آمده است. در ابتدا تصور کردم که او با موتورش تصادف سادهای داشته و میخواهند من ناراحت نشوم اما وقتی به باشگاه رسیدم متوجه شدم اوضاع آنگونه که فکر میکنم نیست و پس از حضور در بیمارستان فهمیدیم که مصطفی دچار ضایعه نخاعی شده است و امروز ۱۰ سال از ان روزها میگذرد. من باید به عنوان پدر اعضای خانواده خود را آرام میکردم اما اوضاع برعکس شده بود و همگی من را به آرامش دعوت میکردند. متاسفانه بنده روحیه حساسی دارم و نهایت تلاشم این بود که پس از اتفاق پیش آمده بتوانم خودم را کنترل کنم، باور نمیکردم که چنین حادثهای برای فرزندم پیش آمده است، حادثهای که برای ما بسیار تلخ بود، بسیار تلخ.
بیش از پنج، شش طول کشید تا عمل انجام شود، در طول این مدت امیدوار بودیم که مصطفی بهبود یابد و این مسئله طبیعی است که شما همواره نسبت به آینده حتی در بدتری وضعیت هم امیدوار باشید، پشت در اتاق عمل حدود ۷۰، ۸۰ نفر حضور داشتند که بسیاری از آنها دوستان مصطفی بودند. وقتی یک نفر دچار چنین اتفاقی میشود باید به صورت مستقیم و مستمر از پرستار استفاده کرد چرا که در انجام امور روزانه و ساده خود نیز نیازمند کمک است. پرستار خانم نمیتوانست کارهای مصطفی را انجام دهد و برای استفاده از پرستار آقا نیز معذوریتهایی داشتیم، بنابراین تصمیم گرفتم در کنار خانواده و مصطفی باشم و به همین دلیل نیز شغل خود را رها کردم. من در کار چاپ و تبلیغات فعالیت میکردم و دفتر و پرسنلی داشتم که آن را تعطیل و پس از آن نیز از طریق دیگری در حوزه املاک امور معیشتی خانودهام را رفع و رجوع کردم.
مصطفی در زمان حادثه بیمه ورزشی داشت اما به دلیل شرایط پیش آمده حواسمان به این بیمه نبود و همه هزینهها را خودمان پرداخت کردیم و پس از آن که برای دریافت بخشی از هزینهها به بیمه ورزشی او رجوع کردیم که متاسفانه هزینه بسیار کمی را تقبل کردند و بوروکراسی اداری نیز به گونهای بود که باید مادام میآمدیم و میرفتیم، در نهایت هم با توجه به شرایط روحیمان قید این مبلغ را زدیم و پیگیر ماجرا نشدیم. ما همه هزینههای درمانی را از سوی خودمان و نیز افرادی که ما را یاری کردند پرداخت کردیم، در چنین مواردی هزینه عمل شاید نسبت به هزینههای پس از عمل سنگین نباشد چراکه هزینههای جانبی تازه پس از انجام عمل برای فعالیتهای توانبخشی آغاز میشود و همواره وجود خواهد داشت.
ما از کسی نمیتوانیم گلایهای داشته باشیم، اما از مسئولان وابسته به این تشکیلات توقع داشتیم بیشتر در کنار مصطفی باشند چراکه از نظر روحی شرایط او تغییر پیدا میکرد، همانگونه که در ابتدای امر آنها در کنار فرزندم بودند و ما تغییر روحیه او را حس میکردیم اما متاسفانه زود فراموش کردند. ما از کسی حمایت مادی نمیخواستیم و از دوستان مصطفی صرفا توقع داشتیم که از نظر روحی در کنارش باشند. باید بگویم از زمان حادثه تا سال ۹۷ حتی یک ریال به مصطفی کمک مالی نشد و اخیرا از سوی وزارت ورزش و جوانان و فدراسیون ورزش های رزمی کمکهایی صورت گرفته است، آنهم توسط یکی از دوستان ما که با وزارت ورزش ارتباط داشت و متاسفانه نمیدانم ورزشکارانی که برای آنها حادثهای پیش میآید و به مسئولان دسترسی ندارند چه باید بکنند؟ همانگونه که در طول این ۱۰ سال ما به کسی دسترسی نداشتیم و حمایت نشدیم و باید به صراحت بگویم ساختار درستی برای شناسایی و کمک به این افراد وجود ندارد. خیلیها از مسئولان فاصله دارند و مشخص نیست چگونه باید بتوانند دردشان را اعلام کنند؟ این ورزشکاران ممکن بود در آینده به قهرمان تبدیل شوند اما دچار حادثه شدهاند، صرفا بحث ما حمایتهای مالی نیست و بلکه این ورزشکاران نیازمند حمایتهای روحی و روانی هستند که متاسفانه از آنها غفلت میشود.
هر پدر و مادری آرزوی سلامتی فرزندانشان را دارند و ما نیز امیدواریم که مصطفی سلامتی خود را به دست آورد و در عین نا امیدی هر پزشکی که به ما معرفی میکنند را سفیری برای بهبود سلامت فرزندم میدانیم و در نهایت هم امیدوار هستیم تا علیرغم شرایطی که مصطفی دارد ازدواج کند تشکیل خانواده دهد.
ما از رسانهای همچون ایسنا تشکر میکنیم. این ملاقاتها در عین حال که میتواند از نظر روحی تاثیر مثبتی برای فرزندان ما داشته باشد همانند یک تجربه و درس برای افرادی است که ورزش میکنند و باید بیشتر مراقب سلامتیشان باشند. ما ۱۰ سال است که با این مسائل روبرو هستیم و از نزدیک آنها را تجربه کردهایم و اگر از هر خانوادهای که دچار چنین آسیبی شده حتی یک درس آموزنده نیز منتقل شود بسیار مفید است، همانگونه که ما در ابتدای امر خام بودیم و نمیدانستیم که باید چه کنیم. امیدوار هستیم که چنین مشکلی برای هیچکس پیش نیاید و ورزشکاران و مردم در سلامت کامل زندگی کنند.
من نیز به عنوان مادر مصطفی تا قبل از این حادثه هیچ تصوری در مورد افرادی که روی ویلچر مینشینند نداشتم و از کنار این مسئله رد میشدم اما از زمانی که فرزندم دچار ضایعه نخاعی شد شرایط مشابهی را تجربه کردم. وقتی او به باشگاه رفت در پیامکی درخواست کردم مراقب خودش باشد اما مطلع شدم که دچار حادثه شده است. تصور نمیکردم اوضاع تا این حد فجیع باشد، آن شب اوضاع بغرنجی را پشت سر گذاشتیم و پزشک معالج نیز خیلی راحت صحبت کرد، خداراشکریم که در نهایت عمل مصطفی با موفقیت انجام شد و پروردگار به مصطفی عمر دوباره داد.
امید و تحمل من بیشتر از همسرم بود و تازه کتاب "دا" را خوانده بودم. مصیبتهایی را در آن کتاب مطالعه کرده بودم و حس میکردم باید خیلی تحملم را بالا ببرم و به پروردگار بیش از پیش توکل کنم. روایت وقایع جنگ اثرگذاری بسیاری بر من داشت و از خودم سوال میپرسیدم که مگر میشود تحمل یک زن تا این حد بالا باشد؟ به خودم گفتم هر چه خدا بخواهد. تا زمان عمل مصطفی پس از آن اتفاق دو روز گذشت و به دلیل درگیر شدن ریهها تنفسش بسیار سخت شده بود و فقط با اکسیژن میتوانست نفس بکشد و ما نیز شرایط بسیار سختی را در طی این مدت تجربه میکردیم. معتقدم خداوند هر دردی را میدهد درمان آن را نیز میدهد. امیدوارم همه کسانی که با چنین مشکلی مواجه هستند بهبود یابند و بتوانند به نحو مطلوبتری زندگی کنند. از شما تشکر میکنیم که صدای بچههایی نظیر فرزند من را به گوش جامعه میرسانید و امیدوارم که بتوان از ایدهها و تجربیات به دست آمده استفاده کرد.
انتهای پیام
نظرات