حمیدرضا ابک منتقد درباره نمایش «بداهه» آروند دشت آرای نوشتاری را منتشر کرده است که در اختیار ایسنا قرار گرفته است:
«ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز
درباره نمایش «بداهه» احتمالا شنیدهاید. پنج زوج، هرکدام با یک دهه اختلاف سن نسبت به دیگران، قرار است تنگناهای متصور در زندگی زناشویی را برای ما «اجرا» کنند: دوران عاشقی؛ دوران مواجهه با واقعیت؛ دوران جنگ قدرت؛ دوران گمگشتگی و دوران پذیرش.اینها را مجری-راوی سیاهپوشی به ما میگوید که ابتدا روی صحنه میآید. صحنهای که در پسزمینهاش قفسه بسیار مرتب و بزرگی قرار دارد که پر است از شیئ. از شیر آدمیزاد تا جان مرغ.
راوی، به هرکدام از زوجها دو فرصت «پنج» دقیقهای میدهد که «دو»موقعیت یا به تعبیر خودش تنگنا را اجرا کنند؛ تنگنایی که راوی در قالب چند جمله آن را برای بازیگران تشریح میکند. اما برایشان یک شرط هم میگذارد: هرکدام از زوجها باید برای اجرایشان حداقل پنج شیئ را از داخل قفسه انتخاب کنند و روی صحنه بیاورند. در هرکدام از فاصلههای آماده شدن بازیگران هم از یک تماشاگر میخواهد تا بگوید اگر در چنین تنگنایی قرار میگرفت چه میکرد؟
تا اینجایش جالب است. ما آمادهایم تا مجموعا ۱۰ بازی دونفره ببینیم درباره زندگی زناشویی؛ وقتی بحران پدید میآید. بیشتر بازیگرهای نمایش شناخته شدهاند. پس میتوانیم منتظر دیدن یک مجموعه جذاب از دعواهای زن و شوهری باشیم و با قسمتهایی از آن همذات پنداری کنیم و شب که رفتیم خانه به همسرمان بگوییم «ولی خدایی تو خیلی شبیه اون قسمتی». بعد هم قهوهای، دمنوشی، ماءالشعیری چیزی بخوریم و بخوابیم و فردا از همکارانمان بپرسیم «بداهه رو دیدی؟ باحال بود».
اما راستی چرای راوی-مجری همه چیز را محدود میکند؟ چرا اجازه نمیدهد بازیگرها دستشان باز باشد در انتخاب اشیاء؟ در انتخاب زمان؟ در انتخاب هر چیز دیگری؟سوژه که جذاب است خب بگذار کارشان را بکنند. ازدواج سوژه بسیاری از کتابها و فیلمها و نمایشهاست. این روزها هم که به مسئله امنیت ملی تبدیل شده از بس آمار طلاق اعلام میشود و یک عده از جهیزیه آسان میگویند و عدهای در استانبول و مارماریس مراسم عروسی فرمالیته برگزار میکنند؛ با «فشن استایلیست» و «میک آپ دیزاینر» و «تیزرساز اختصاصی».
پاسخش یک جمله است. «بداهه» نمایشی درباره ازدواج و زناشویی نیست؛ تلاشی است برای فهم مفهوم «امکان». احتمالا همین جا لازم است پرانتزی باز کنم و بگویم برای من هیچ اهمیتی ندارد کارگردان نمایش، آروند دشتآرای، با چه قصد و نیتی این نمایش را روی صحنه برده است. من دارم درباره فهم خودم از این نمایش مینویسم.
بنابراین، به گمان من، بداهه نمایشی است درباره امکان و امکان مفهومی است درهمتنیده با محدودیت. پنج دقیقه فرصت دارید. حداقل پنج شیئ را «باید» روی صحنه بیاورید. باید اشیائی که بقیه روی صحنه آوردهاند را بپذیرید و با وجود آنها اجرا کنید. چرا نوبت اجرای شما قبل از آنها نبوده؟ مجبورید. وضعیت شما را مجری-راوی تعیین میکند؟ همین است که هست. شما باید در سالن ناظرزاده تماشاخانه ایرانشهر اجرا کنید نه برادوی؟ فعلا چارهای نیست.
اما در عوض یک قفسه بزرگ دارید از اشیائی که حتی نگاه کردن به آنها کلی زمان میبرد. عوضش میتوانید هرجور دلتان خواست آن پنج دقیقه را «بازی» کنید. خواه تکراری و باری به هر جهت خواه در نهایت خلاقیت و منحصر به فرد.
شما کاملا آزادید اما در چارچوب محدودیتهایتان. دلتان هوای شبهای مجردی کرده؟ انتخاب کنید. فکر میکنید اگر ازدواج نکرده بودید میتوانستید حوالی مهرماه در دامنه اورست همراه بودائیان کنار شعلههای آتش باشید؟. انتخاب کنید. به سرتان میزند که دوچرخه را برمیداشتم و میزدم به جادهها اگر تنها بودم؟ انتخاب کنید.
شما چارهای ندارید جز این که انتخاب کنید و دقیقا درست در بزنگاههای زندگی است که میفهمید نمیتوانید برای انتخابتان به استدلالهای عقلانی تکیه کنید. چرا؟ چون هر دو وجه ماجرا استدلالهای خودشان را دارند. واقعیت این است که در حساسترین لحظات زندگی، عقل خیلی به کار شما نمیآید. آقایی به نام سورن کیرکگور برای اولین بار این موضوع را کشف کرد. باید «بجهید»، باید بپرید؛ در تاریکی؛ بی که بدانید در آن سوی مغاک چه چیزی انتظارتان را میکشد.
حالا چه ربطی داشت؟ انتخاب شما، در هر برههای از زندگی، نسبت مستقیمی دارد با «امکان»ها و «محدودیت»هایتان. ما به اینجا و اکنون پرتاب شدهایم. دست خودمان نبوده. بله اگر پدر و مادرمان ژاپنی بودند داستان چیز دیگری بود. اما نیست. اگر در دوران ابویعقوب سجستانی به دنیا میآمدیم احتمالا خواستههای دیگری میداشتیم ولی خب ما همعصر ترامپ و استیو جابزیم.
راوی-مجری نمایش بداهه، با تمام موقعیتهای متنوعی که برای بازیگرانش میآفریند، با تمام اشیاء متنوعی که در قفسه برایشان فراهم کرده، در تک تک صحنهها، بی هیچ اشاره مستقیمی، به ما یادآور میشود که در هر موقعیتی باشی، امکانهایت، مستقیما با محدودیتهایت درهمتنیده است و دقیقا در همان لحظهای که در مقام انتخاب، تن به محدودیتها میدهی و از امکانها دست میکشی با آرمان خداحافظی کردهای.با یک توضیح: زمان کوتاه است و فرصت انتخاب منحصر به فرد؛ چیزی که تو نمیدانی.
«بداهه»بر خلاف داستان بروشوریاش، نه پنج پرده که شش پرده دارد؛ پردههایی که همه در کنار هم شکل میگیرند و هیچ پردهای از هم جدایشان نمیکند تا به پرده آخر بپیوندند. پرده آخر «کائوس» است؛ آشوب مطلق. آدمهای محدودی که هنوز در ذهنشان معتقدند امکانهای بیشتری برای زندگی بهتر داشتهاند به جان هم میافتند تا تقصیر را به گردن دیگری بیاندازند. یکی به دیگری میگوید تو نابودمان کردی و دیگری به آن دیگری میگوید کاش هیچ وقت به تو اعتماد نکرده بودم. قیامت شده.«یوم تبلی السرائر» است؛ روزی که رازها برملا میشوند.
به همین خاطر است که «بداهه» برای من نه داستان ازدواج که داستان خلقت است. مگر نه اینکه فرمود «پروردگار تو آسمانها و زمین را در شش روز آفرید»؟ و مگر نه اینکه روز ششم، روز «داوری» است؟
تقریبا تمام اشیاء قفسه روی زمین پخش شدهاند. همه تا ثانیه آخر پنج دقیقههایشان را «مصرف» کردهاند. پس چرا این همه امکان راضیشان نکرده است؟ پس چرا تمامشان ناراضیاند؟ پس چرا شرمسارند از کارنامهای که روی صحنه بردهاند؟ انتخابهایشان اشتباه بوده؟ به وقتش که هر کدامشان گمان میکردند بهترین انتخاب را کردهاند. پس چه شده؟ این اضمحلال صحنه و بازیگر و قفسه از کجا ناشی شده؟ هر کدامشان حاضرند هر آنچه دارند را بدهند تا دوباره برگردند به همان موقعیت انتخاب که «قال رب ارجعونلعلی اعمل صالحاً فیما ترکت».حاضرند لهله بزنند اما دوباره بازگردند دقیقا به همان جایی که گند زدهاند. اما میتوانند؟ نه. امکانها به پایان رسیدهاند.
آنچه این آدمها را تا سر حد جنون کشانده «محدودیت» است؛ روی دیگر سکه امکان. اراده به قدرت، میل به از بین بردن تمام حدها و مرزهایی است که در کلمه محدودیت میتوان خلاصهشان کرد. وقتی در موضع قدرتیم گمان میکنیم هیچ محدودیتی نمیتواند امکانهای ما را محصور کند اگر «بخواهیم». اما واقعیت این است که میدانیم اما نمیخواهیم باور کنیم. میدانیم اما نمیخواهیم باور کنیم که محدودیم. میدانیم اما نمیخواهیم باور کنیم که انتخابهایمان محدود است. میدانیم اما نمیخواهیم باور کنیم که قفسه زندگی، با تمام تنوعش، محدود است. میدانیم اما نمیخواهیم باور کنیم که فرصتی باقی نمانده برای فتح قلههایی که گمان میکردیم اگر ازدواج نکرده بودیم میتوانستیم با خیال راحت از دامنه آنها بکشیم بالا.میدانیم اما نمیخواهیم باور کنیم که مرگ پایان «امکان»هاست.
درست به همین خاطر است که در پرده ششم «بداهه»، مجری-راوی، که در تمام پردهها حضور داشت و چپ و راست تذکر میداد، دیگر حضور ندارد. او، تنها مینگرد. روز داوری فرا رسیده است.»
انتهای پیام
نظرات