به گزارش ایسنا، فصلنامه ترجمان در برگردان نوشتاری نوشت: «گاهی برای نقاشیهای کودکان ارزش چندانی قائل نمیشویم، چون شباهتی با واقعیت ندارند. چندتا خط زیگزاگی یا آدمکهایی که دست و پایشان به کلهای بیضیشکل چسبیده است. با این حال، مطالعۀ فرآیند نقاشیکشیدن کودکان نشان میدهد آنها دغدغۀ چندانی برای «واقعگرایانه» بودن نقاشیهایشان ندارند. نقاشی برای آنها مخلوطی است از داستانها، صداها، نمادها و خاطرهها. آنها چند دقیقه در نقاشیشان زندگی میکنند و سپس سریعاً آن را از یاد میبرند.
لحظاتی که دندانپزشک یا همکارمان هنرمندیِ بیمعنیِ کودک خردسالش را به نمایش میگذارد، صدرنشینِ فهرستِ تعاملات اجتماعی ناشیانه است. بیننده ممکن است فکر کند که این کار هنری - یا دست کم واقعیت وجود آن - بانمک است. یا شاید فکر کند مضحک یا خیلی وحشتناک است. در هر دو حالت، واکنش متداول این است که لبخند بزند و بپرسد: «قرار بوده چی باشه؟»
دستآخر، این مخلوقات به ندرت شبیه به چیزی «واقعی» یا کاملاً تشخیصپذیر هستند. بعد از سؤال کردن از والدین دربارۀ کار هنریِ کودکشان، یک عالم الگوهای رفتاری منحصر به فرد کشف کردم. یک خانۀ یکوری (یا شاید هم چاقو؟)، دندانی غولپیکر شبیه به آبنبات، یک مثلاً پرتره از خود که یک بیضی است و چند خط زیگزاگ در وسطش. تماشاگران ترجیح میدهند این طور چیزها را به عنوان پردازشهای هنری بیقاعدۀ کودکان به شوخی بگیرند. اگر نقاشی رسم شده غمناک یا عصبی به نظر برسد، ممکن است نگران شوند که معنی آن چیست؟
اما طبق نظر متخصصان این واکنشها برآمده از یک درک منسوخ از نقاشی کودکان است. روانشناسان از قرن بیستم معمولاً فرض میکردند بچهای که بتواند چیزی را واقعگرایانه ترسیم کند به سطح بالایی از رشد در نقاشی رسیده است. آنها معتقد بودند وقتی کودک چیزی را سادهانگارانه بکشد، مثلاً انسان را به شکلِ بچهقورباغهای بکشد با کلۀ گرد و دست و پاهایی که از کله بیرون زده (و معمولاً بدون تنه) - که در نقاشی بچهها رایج است - نشان میدهد که به درستی درک نکرده که مثلاً بدن انسان چطور نظم گرفته است. نقاشیای با پریشانخیالی و خطوط کج و معوج؟ معنایش این بود که چیزی را که میخواسته بکشد، نشناخته است. یا بر اساس نظریههای جدیدتر صرفاً به این معنی بود که کودک (حتی اگر فهمیده بوده که این چیز در جهان واقعی چه شکلی به نظر میرسد) نمیدانسته چطور چیزها را به شکلی واقعگرایانه نمایش دهد اما امروزه، تعداد فزایندهای از روانشناسان معتقدند که خطاست اگر گمان کنیم هر نقاشیای که «واقعی» به نظر نمیرسد سطح پایین یا نادرست است.
گرچه ناظران نسبتاً توافق نظر دارند که مرحلهای هست که غالب کودکان در آن تلاش میکنند که در نقاشی خود تصویرسازیهای واقعگرایانهای داشته باشند، روانشناسانِ بسیاری استدلال میکنند که کودکان در مراحل نخستینِ نقاشیکشیدن به واقعیبودن آنها فکر نمیکنند. برای نمونه، شیوهای را در نظر بگیرید که بچهها در نقاشیهایشان اشیا را در جاهای عجیب و غریبی پراکنده میکنند: مثلاً در گوشۀ چپِ صفحه، خانهای میکشند و سپس در جایی بالای خانه جاده میکشند. ولی برخی متخصصان میگویند این کار بهمعنای آن نیست که کودکان نمیدانند چنین صحنههایی در دنیای واقعی به چه شکل هستند؛ در عوض دغدغۀ کودک بیشتر آن است که به نوعی از تعادلِ بصری بین اشیا برسد. در نهایت، هدف آنها خلقِ چیزی است که برای فردی که نقاشی را نشانش میدهند معنادار باشد.
الن وینر، استاد روانشناسی دانشگاه بوستون که با دانشکدۀ تحصیلات تکمیلیِ تعلیم و تربیت در هاروارد در پروژۀ صفرّم همکاری میکند، میگوید «آنها تلاش میکنند که مشابهی بصری بکشند، چیزی که خوانا باشد، چیزی که برای فرد دیگر قابل درک باشد». پروژۀ صفر گروهی پژوهشی است که بر روی تعلیم هنر متمرکز است.
در واقع، گاهی کودکان حتی وقتی که میدانند یک چیز «باید» جور دیگری به نظر برسد یا حتی وقتی که به خوبی میتوانند آن شکل را واقعگرایانهتر بکشند، ترجیح میدهند آن را به شیوۀ خاصی نقاشی کنند. وینر یک بار ماجرای دختربچهای پیشدبستانی را شنید که مشغول کشیدن شکل انسان به صورت «بچهقورباغهای» بود: وقتی پدر دختر درباره نقاشیاش سؤال کرد چیزی با این مضمون گفت که «خودم میدانم آدمها این شکلی نیستند اما دوست دارم این طوری بکشمشان». دیوید پریسر، استاد تعلیم هنر در دانشگاه کونکوردیا در مونترال میافزاید که گاهی کودکان صرفاً به این دلیل انسانهایی به شکل بچهقورباغه میکشند که «عجله دارند و میخواهند گروهی از آدمها را بکشند.»
در دهههای اخیر، دانشپژوهان دریافتهاند که رشد نقاشیکشیدن در کودکان میتواند در جهت اهداف بیشماری، شامل شیوههای تصویرسازی «غیر واقعگرایانه» نظیر نقشهها، نمودارها، و نمادها باشد. و این اهداف ممکن است در فرهنگهای مختلف متفاوت باشند.
پریسر به گزارشِ مردمشناس استرالیایی چارلز پی. مانتفورد از یک کودک بومی استرالیایی در دهۀ ۱۹۳۰ اشاره میکند که مهاجران اروپایی او را بزرگ کردند و در طول رشدش، اشیایی مثل خانهها و قطارها را میکشید که از نظر فرهنگی برایش آشنا بودند. با وجود این، هنگامی که کودک مجدداً به اجتماع بومی خود پیوست، شروع به نقاشی کشیدن با استفاده از نمادهایی نظیر دایرهها و مربعها کرد که در اجتماعش شکلهای فرهنگی رایجِ بیان بودند. پریسر استدلال میکند که اگر گزارش مانتفورد دقیق باشد، آنگاه چیزی که ممکن است در چشم بیننده شبیه به حرکتی از نقاشی ماهرانهتر به سمت نقاشی کمتر ماهرانه به نظر برسد، در واقع صرفاً الهامگرفتن یک کودک از مجموعۀ متفاوتی از نمادهای فرهنگی و نیز شاید مجموعۀ متفاوتی از توقعاتی است که بزرگسالان زندگیاش نسبت به هنرِ خوب دارند. پریسر به من گفت: «در هر یک از این سبکها هیچ نقطۀ بدیهیای به عنوان نقطۀ پایانی در رشد نقاشی وجود ندارد.» در یک فرهنگ، هدف تصویرسازی واقعگرایانه است و در دیگری هدف انتزاع است.
دربارۀ این که عادات نقاشیِ بچهها واقعاً چگونه از لحاظ فرهنگی قوام میگیرد، نظریههای بسیار متنوعی وجود دارد اما متخصصان اتفاق نظر دارند که در هنرمندیِ بچههای سراسر جهان تفاوتهای فرهنگیِ ظریفی پیدا شده است. به عنوان نمونه، معلوم شده کودکان ژاپنی در سالهای اخیر شکل انسان را با صورتهای قلبیشکل و چشمهای درشت میکشند که به نظر برخی به لطف تأثیر داستانهای مصور مانگا است.
والدینی که نقاشی بچهقورباغهای دخترشان را به یخچال میزنند شاید به خاطر عشق به کودکشان باشد و نه ظاهر جالب آن، اما همان نقاشی بچهقورباغهای برای خیلیها به واقع کاملاً اثری نفیس است. در واقع، هنرمندان آبستره بزرگسال نظیر رابرت مادرول و پل کله از نقاشی کودکان الهام گرفتهاند. ناظرانْ الگوهای مشابهی میان نقاشی بچهها و هنر آبسترۀ مدرن پیدا کردهاند، که یک نمونهاش نقاشی «اشعۀ ایکس» یا نقاشیای است که در آن «داخل» فرد قابلمشاهده شده است (مثل نوزادی که داخل شکم مادر نشان داده شده است). برای آن دسته از مخاطبانِ موزهها که علاقه دارند یکی از آثار هنر مدرن را نشان دهند و بگویند «بچۀ من هم میتوانست چنین چیزی بکشد!»، خوب است که به یاد داشته باشند در اغلب اوقات درواقع این دقیقاً همان هدفی است که هنرمند اثر مد نظر داشته است.
تمام این مسائل نشان میدهد که شکلها و طرحهای بچهها در نهایت آنچنان هم سادهانگارانه نیست. شاید چیزی که با برچسبِ سادهانگاری کنار گذاشته شده درجهای از آزادی ذهنی باشد که بسیاری از هنرمندان آبستره آرزوی بازآفرینی آن را دارند. پریسر، استاد دانشگاه کونکوردیا، بیان میکند که شاید کودکان با بازنمایی چیزهای غیرقابلمشاهدهای همچون صدا و هیجان آزادانهتر بازی میکنند زیرا هنوز با مقیدشدن به تصویرسازی محض چیزهای قابل مشاهده محدود نشدهاند، محدودیتی که از مشخصههای هنر غربی سنتی است.
البته، بیمعناییهای هنری کودکان خردسال غالباً به این واقعیت منتهی میشود که اینها بچه هستند و تواناییهای فنیشان به خوبی رشد نیافته است. دانشپژوهانِ بسیاری هشدار میدهند که مهارت هنری بچهها را نباید دست بالا گرفت. از نظر آنها هر شباهتی بین نقاشی کودکان و آثار هنرمندان درخشان آبستره صرفاً تصادفی خجسته است.
نقاشی کودکان خواه تصادفی خجسته باشد یا یک شگفتی هنرمندانه، اینکه متوجه باشیم کودکان خردسال چندان هم قصد ندارند ارائهای واقعگرایانه تولید کنند، کمک میکند که ببینیم تجربۀ نقاشیکردن برای آنها چه معنایی دارد. برای بسیاری از بچهها، محصول نهایی نیست که نقاشیکردن را نشاطآور میکند، بلکه لذت آن در این است که میتوانند برای دقایقی تماماً در دنیای نقاشیشان زندگی کنند (و پس از چند دقیقه به سرعت آن را فراموش کنند). ممکن است ارتباطگرفتن با این نوع تجربۀ زودگذر که تمام بدن را درگیر میکند برای بزرگسالان دشوار باشد اما آن فرصت خودبیانگری که نقاشی کردن فراهم میکند، برای کودکان ارزشی مهم و حتی درمانی دارد.
حتی سادهترین خطخطیها معنادار هستند. وینر از کالج بوستون میگوید که زمانی گمان میشد بچهها تنها برای این خطخطی میکنند که احساسِ بدنیِ حرکتدادنِ دستشان در امتداد کاغذ را تجربه کنند اما «اکنون نشان داده شده است که کودکان موقع خطخطی کردن... از طریقِ عملشان بازنمایی میکنند و نه از طریق تصویرِ نقاشیشان». به گفته وینر، «برای نمونه، ممکن است کودکی برای کشیدن یک کامیون به سرعت خطی در وسط کاغذ بکشد و «قانقان» کند؛ در نتیجه وقتی نقاشی کودک تمام شد چیزی شبیه به کامیون نیست اما اگر فرآیند آن را تماشا کنید، یعنی ببینید که کودک چه میگوید و در هنگام نقاشیکشیدن چه صداها و حرکاتی ایجاد میکند، میتوانید ببینید که سعی دارد از طریق عمل کردن یک کامیون را بازنمایی کند. و به نحوی شما نقاشیای دارید که با بازی نمادین درآمیخته است.»
لیان آلوس، معلم سالهای نخست مهدکودک در مدرسۀ نمونه دولتیِ اینسپایرد تیچینگ دمانستریشن در واشنگتن دیسی، دربارۀ یکی از دانشآموزان برایم تعریف کرد که نقاشیای که به او داده بود فقط یک خط مستقیم در وسط صفحه بود. آلوس تصور کرد که کودک برای نقاشیکشیدن فکر چندانی نکرده است. تا این که پسرک جلو آمد و توضیح داد که این خط یکی از تشکهایی است در داستان «شاهزاده و نخود» برای شاهزاده انداختهاند. شاهزاده و نخود یکی از افسانههایی بود که در کلاس خوانده بودند. با این حال ممکن است آن دانشآموز در وقت دیگری همان نقاشی را جور متفاوتی توضیح بدهد. مارین اینگرام که در همان مدرسه معلم پیشدبستانی است، میگوید دانشآموزانش اغلب بسته به روزی که از آنها پرسیده میشود، دربارۀ یک نقاشی داستان متفاوتی تعریف میکنند؛ شاید به این دلیل که مطمئن نیستند وقتی شروع به کار کردهاند قصد داشتهاند چه چیزی بکشند. اینگرام میگوید «ما بزرگسالان، غالباً میگوییم [میخواهم یک اسب بکشم] و شروع به کار میکنیم ... و هنگامی که میبینیم نمیتوانیم آن را بکشیم ناامید میشویم. اما به نظر میرسد بچهها روش بسیار معقولتری اتخاذ میکنند. به این معنی که صرفاً نقاشی میکنند و سپس متوجه میشوند [این یک اسب است].»
در نهایت، آن چه بیش از هر چیز دربارۀ کارهای هنری بچهها برای ما آشکارکننده است خود نقاشیها نیست، بلکه حرفهایی است که هنگام فرآیند نقاشی میگویند. کودکان غالباً داستانهایی تعریف میکنند که در مقایسه با محصول نهایی نقاشی، پنجرهای بسیار بازتر رو به دنیای آنهاست. این که از آنها بپرسیم نقاشیشان «قرار بوده چی باشه؟» نیز جوابهای چندانی با خود ندارد. حتی برخی استدلال میکنند که ممکن است بچهها به این خاطر روی اثرشان اسم بگذارند که به این تشریفات عادت کردهاند که معلمشان از آنها میخواهد نقاشیشان را توصیف کنند و سپس عنوان کوتاهی روی کاغذ بنویسند. پژوهشها نشان میدهند که بچهها هنگام نقاشیکردن روایتی مملو از جزئیات خلق میکنند اما وقتی دربارۀ اثرشان با بزرگترها صحبت میکنند صرفاً اشیا و شخصیتهای درون تصویر را نام میبرند.
آن نقاشیهای عجیب و غریب یا ترسناک چطور؟ آیا به این معنا هستند که بچه دارد برای خودش داستانی عجیب و غریب یا ترسناک تعریف میکند؟
سخت است که چنین چیزی بگوییم اما تفسیر بیش از حد این نقاشیها ایدۀ چندان خوبی نیست. وینر به والدینی اشاره میکند که نگران بچههایشان هستند، وقتی یک کودک را در ابعادِ بزرگسالان نقاشی میکنند و میترسند نکند فرزندشان مثلاً دچار احساس ناتوانی باشد و بخواهد مثل آدم بزرگها احساس قدرت بکند. اما دلیل محتمل این است که کودک هنوز نیاموخته که در بازنماییهایش اندازههای متفاوت را نشان بدهد و به عنوان سادهترین راهحل صرفاً تمام شکلها را به یک اندازه کشیده است. به عنوان مثالی دیگر، وینر خاطر نشان میکند که روانشناسان عادت داشتند استفاده از رنگهای بخصوصی را با شخصیت کودک جور کنند. تا این که در پژوهشی نشان داده شد که بچهها اغلب به همان ترتیبی از رنگها استفاده میکنند که [مدادرنگیهایشان] کنار دفتر نقاشیشان (از راست به چپ یا برعکس) چیده شده است.
وینر میگوید مهمترین چیزی که باید به یاد داشته باشیم این است که «هنر کودکان منطق خودش را دارد. کودکان شوریدهحال نیستند.»
انتهای پیام
نظرات