از همین رو، خبرگزاری ایسنا درصدد برآمده تا برای پررنگتر شدن مفاهیم و فرهنگ عاشورا، سلسله مباحثی را برگرفته از کتابهای استاد «سید جعفر شهیدی»، مورخ، پژوهشگر و ادیب صاحبنظر را مورد بازخوانی و بازنگری قرار بدهد.
سید جعفر شهیدی در کتاب «قیام حسین (ع)» که پس از ۵۰ سال پژوهشی تازه پیرامون قیام امام حسین (ع) نوشته است، پس از اشاره به واقعیاتی درباره زمان قبل از اسلام و شکلگیری جریانهایی مربوط به خلافت امام علی (ع) با اشاره به واقعه عاشورا و با بیان اینکه معاویه در ماه رجب سال ۶۰ هجری در دمشق مُرد و هنگام مرگ او یزید در حواریون به سر میبرد، نوشته است: یزید چون به دمشق میرسد، مردم با او بیعت میکنند و نامهای به ولید بن عتبه مینویسد که «حسینبن علی به عبدالله بن عمر و عبدالله زیبر را رها مکن تا از آنان به خلافت من بیعت بگیری» در همین روزهایی که دمشق نگران بیعت نکردگان حجاز بود، در کوفه حوادثی میگذشت که از طوفانی سهمگین خبر میداد.
شیعیان علی (ع) که در مدت ۲۰ سال حکومت معاویه صدها تن کشته داده بودند و برخی از آن ها در زندان به سر میبردند، همین که از مرگ معاویه آگاه شدند نفسی راحت کشیدند. شیعیان علی (ع) در خانه "سلیمان ابن صرد خزاعی" گردهم آمدند و سخنرانیها آغاز شد. میزبان که سردوگرم روزگار را چشیده و بارها رنگپذیری همشهریان خود را دیده بود، گفت: «مردم! اگر مرد کار نیستید و بر جان خود میترسید، بیهوده این مرد را مفریبید!» که آنها از گوشه و کنار فریاد میزنند: «ابدا، ابدا ما از جان خود گذشتهایم و با خون خود پیمان بستهایم که یزید را سرنگون خواهیم کرد و حسین را به خلافت خواهیم رساند.»
پس از این ماجرا آنها نامهای نوشتند که در بخشی از آن نامه آمده بود: اکنون هیچ مانعی در راه زمامداری تو نیست. حاکم این شهر "نعمان ابن بشیر" در کاخ حکومتی است. ما نه به او انجمن میکنیم و نه در نماز او حاضر میشویم. صدها نامهها با این مضمون به سوی امام حسین (ع) فرستادند.
همین که شمار نامهها از مقدار متعارف گذشت، امام حسین (ع) لازم دید عراقیان را بیش از این در حالت انتظار نگذارد و پاسخی برای سران کوفه نوشت، با این مضمون که «هانی و سعید آخرین فرستادگانی بودند که نامههای شما را برای من آوردند. به من نوشتهاید نزد ما بیا که رهبری نداریم. من برادر و پسر عمویم را که بِدو اعتماد دارم نزد شما میفرستم تا مرا از حال شما و آنچه در شهر شما میگذرد خبر دهد. اگر به من نوشت سران و خردمندان شما با آنچه در نامههاتان نوشتهاید هم داستاناند، نزد شما خواهم آمد. به جان خود سوگند میخورم امام کسی است که مطابق قرآن رفتار کند و عدالت را اجرا نماید و حق را بپاید و خدا را بر خود ناظر بداند.»
مُسلم با این نامهی امام (ع) روانه کوفه شد و در ابتدای راه با تمام مشکلاتی که برایش پیش آمد خود را به کوفه رساند، مورخان شیعی و سنی در شمار بیعت کنندگان به اختلاف سخن گفتهاند و بعضی به راه مبالغه رفتهاند. رقم بیشتر تمام مردم کوفه و کمتر از آن ۱۰۰ هزار و ۸۰ هزار و کمترین رقم ۱۲ هزار نفر نوشتهاند.
مُسلم وقتی استقبال مردم و شور و هیجان را دید، به پسر عموی خود این چنین نوشت :«راهبرد کاروان هیچگاه به مردم خود دروغ نمیگوید. مردم این شهر یکصدا و یک دل پیرو تو و گوش به فرمان تو هستند، باید هرچه زودتر بدین سوی حرکت کنی.»
در این بین بودند کسانی همچون پسر عباس که بارها بر شهرهای اسلامی حکومت کرده بود، حسین (ع) را از کوفیان بیم میداد و میدانست مردم کوفه چه خوش استقبال و بد بدرقهاند و میدانست آنها چه خونی در دل علی (ع) کردهاند تا چنین مرد با تقوایی بر فراز منبر برود و با گله از آنها، مرگ خویش را از خدا بخواهد.
وقتی نامههای کوفه به دمشق رسید، یزید نگران شد و با اطرافیان خود مشورت کرد که چاره چیست؟ برخی از مورخان نوشتهاند "سرجون" - مشاور رومی - او گفت اگر معاویه در اینباره به تو دستوری دهد چه میگویی؟ گفت سخن او را میپذیرم. سرجون نامهای از معاویه به او نشان داد که اگر در عراق دشواری پیش آید، یزید باید کوفه را به عبیدالله پسر زیاد که حاکم بصره است بسپارد؛ پیداست که با ساختن چنین داستانی خواستهاند میزان درایت و پیشبینی معاویه را در کارها چنان نشان دهند که او حتی حادثههای پس از مرگ خود را نیز میدانست.
"سرجون" در اینباره میدانست که یزید با عبیدالله میانه خوبی ندارد و او را به یزید پیشنهاد کرد و او پذیرفت و به پسر "زیاد" نامه نوشت که حکومت کوفه به او سپرده میشود و باید هر چه زودتر شهر را آرام کند.
پس از این نامه، عبیداللهبن زیاد با گروهی از مردم بصره روانه کوفه شد. پیش از آنکه به شهر برسد، سروصورت خود را پیچید و چون به کوفه درآمد مردم شهر پنداشتند حسینابن علی است که به سوی آنان آمده است. به هرجا که میرسید مردم برپا میخاستند و میگفتند پسر پیغمبر خوش آمدی! اینجا لشکرهای آماده و گوش به فرمان منتظر تو هستند، به این ترتیب او در آغاز کار بیهیچ زحمتی موقعیت کوفه را دانست. از تعداد هواخواهان حسین، سران آنان و آمادگی آنها مطلع شد. بدون شک اگر مردم کوفه میدانستند او حسین نیست و عبیدالله پسر زیاد است به او امان نمیدادند و در مدخل شهر کارش را میساختند، اما او تا به داخل کاخ حکومتی نرسید خود را به آنان نشناساند. همین که به قصر رسید یکی از همراهان او بانگ زد، دور شوید! این امیر شما عبیدالله پسر زیاد است. آن وقت مردم دانستند کسی که خود را به این آسانی از چنگ آنان رهاند همان است که برای درهم کوبیدن آنها آمده است.
بامداد آن شب پسر زیاد به مسجد رفت و چنانکه از پدرش آموخته بود، با خطبهای کوتاه و با عباراتی کوبنده که در روحیه چنان مردم بیفکر و زودباور اثری عمیق و آنی مینهاد، آنان را بیم داد که اگر نافرمانی کنند، از ایشان نخواهد گذشت و اگر گوش بفرمان باشند، از بخششهای او بهرهمند خواهند شد. سپس فرمان داد که کدخدایان هر محله رسیدگی کنند و فهرستی از غریبهها آماده سازند و مواظب باشند که از کسی خلافی سر نزند. دومین کارش این بود که مخفیگاه مُسلم را بداند تا پیش از آنکه دست به کار شود، کارش را بسازد.
پسر زیاد و همراهان او چنان از انبوه مردم ترسیده بودند که پس از پراکنده شدن آنان از گرد مسلم و خاموش شدن سروصداها باز هم جرأت نمیکردند از کاخ بیرون آیند. گمان میکردند مسلم و همراهان او حیله جنگی به کار بردهاند و میخواهند آنان را از پناهگاه بیرون آورند و کارشان را بسازند. پس از آنکه پاسی از شب گذشت و دیدند کسی به سروقت ایشان نمیآید مشعل داران را به جستوجو فرستادند اما آنان چندان که بیشتر جستند، کمتر یافتند. برگشتند و به عبیدالله خبر دادند کسی اطراف ما نیست. ابن زیاد چون اطمینان یافت که مردم کوفه گرد مسلم را خالی کردهاند دو تن از اطرافیان خود را به کوچههای شهر فرستاد تا به مردم خبر دهند که باید نماز خفتن را در مسجد بگزارند. هر کسی در مسجد حاضر نشود برای او امانی نیست. دیری نگذشت که مسجد از مردم پر شد. پسر زیاد به منبر رفت و ضمن تهدید و تطمیع حاضران گفت: «مردم دیدید پسر عقیل نادان بیخرد چه آشوبی در این شهر بپا کرد و چگونه امنیت شهر را بهم زد؟ بدانید هر کسی این مرد را به خانه خود پناه دهد، هر کس نهان جای او را بداند و حکومت را مطلع نسازد، خونش مباح خواهد بود».
سپس رو به رئیس شرطه خود کرد و گفت: «حصین بن تمیم! مادرت به عزایت بنشیند، اگر مُسلم از چنگ تو بگریزد! تو رخصت داری به هر خانهای از خانههای کوفه بروی و آنجا را تفتیش کنی!» مسلم چون نماز شام را خواند و خود را تنها دید در کوچههای کوفه سرگردان شد. به هر طرف روآورد گروهی را بر سر راه خود دید که مراقب راهگذران در جستوجو او هستند. سرانجام به کوچهای بن بست رفت. در آن کوچه از شدت خستگی بر در خانهای نشست و از خانه خدا که زنی بود و طوعه نام داشت آب طلبید. پس از آنکه آب نوشید، زن از او خواست به خانه خود برود زیرا ماندن او بر در آن خانه که مردی در آنجا نبود صورت خوشی نداشت. مسلم ناچار خود را به طوعه شناساند و زن که از شیعیان علی (ع) بود او را بدرون برد و پناه داد. اما شب هنگام پسر وی چون رفت و آمد مادر خود را به غرفه مسلم دید بدگمان شد و سرانجام با پرسش و اصرار دانست گم شده ابن زیاد در آن خانه و نزد مادر وی بسر میبرد.
پسر طوعه بامداد نزد پسر اشعث که از سرهنگان مورد احترام عبیدالله بود رفت و او را خبر داد. پسر اشعث با شادمانی تمام کودک را نزد عبدالله برد و او عبیدالله را آگاه کرد که مسلم در خانه او نزد مادرش پناهنده است. این داستان را با چنین تفصیل طبری که از قدیمیترین مورخان است، از ابومخنف که خود بازمان وقوع حادثه فاصله چندانی نداشته نقل میکند. جزئیات حادثه به این صورت که نوشتهاند درست است یا نه؟ خدا میداند، ولی آنچه مسلم است اینکه ترکیب داستان ساختگی نیست. مشاجره ابن زیاد با هانی و زخمی ساختن او، بزندان افکندن وی، شورش قبیله هانی و ناچار شدن مسلم از قیام. به راه افتادن بیعت کنندگان و گرد قصر ابن زیاد را گرفتن و سپس دسته دسته و گروه گروه پراکنده شدن و سرانجام مسلم را تنها گذاشتن،وقوع همه این حوادث به همین صورت که نوشتهاند طبیعی به نظر میرسد. کسی که به روحیه مردم کوفه آشنایی داشته باشد، کسی که تاریخ قیامهای ناپخته و حساب نشده را در طول تاریخ خوانده است مطمئن میشود که صورت کلی داستان از آغاز تا انجام درست مینماید.
در زمانی که امام باید به عراق برود و نامه مسلم به دست امام رسیده است در آن روزها امام از حادثه دیگری آگاه میشود که ایشان را بر بیرون رفتن از حجاز مستمرتر ساخت. امام دانست که فرستادگان یزید خود را به مکه رساندهاند تا در مراسم حج به امام حمله برده و ناگهان امام را بکشند.
پس مقدمات قیام به هر جهت آماده شده بود و این مقدمات عبارتند از: نخست اینکه او مانند آن دو تن دیگر از بزرگان و بزرگزادگان مهاجر با یزید بیعت نکرده و حکومت او را به رسمیت نشناخته بود، بنابراین هیچ گونه تعهدی –شرعی یا اخلاقی- مقابل این مرد که ادعای رهبری مسلمانان را میکرد، نداشت.
دوم: اینکه خود را برای رهبری مسلمانان از آن دو تن شایستهتر میدانست و این حقیقتی بود که گذشته از عامه مردم آن دو مدعی امامت نیز آن را قبول داشتند.
سوم: اینکه وی یزید را مردی فاسق، فاجر و نالایق میدانست که تنها از راه توطئه و نیرنگ و تهدید و یا برخورداری از حمایت مردم شام –آن هم از طریق اطاعت کورکورانه- حقی را که درخور آن نیست غصب کرده است.
چهارم: تسلط یزید بر مسلمانان و ادعای خلافت منکری بود روشن، زیرا حکومت او نه بر پایه مشورت با مسلمانان بود و نه براساس خویشاوندی با پیغمبر و نه به خاطر لیاقت شخصی وی. بدین ترتیب بدعتی بود که هیچ مسلمان متدینی آن را نمیخواست.
پنجم: کوشش برای زدودن بدعت و نابود ساختن منکر وظیفه هر مسلمانی است و او که فرزند زاده پیغمبر است بیشتر از هر کسی در این باره وظیفه دارد.
ششم: تأخیر از نهی منکر هنگامی رواست که کسی قدرتی را که شایسته چنین قیامی است نداشته باشد، به این جهت او در مدت بیست سال برابر معاویه که او نیز چون فرزندش ضایع کننده حقوق مسلمانان بود خاموش ایستاد. لیکن اکنون که به قدر کافی نیرو برای او آماده شده دیگر نباید درنگ کند. باید هر چه زودتر با چنین منکری به مبارزه برخیزد.
هفتم: چنانچه گفتیم حسین نیز چون پدرش مرد دین بود. وی در قیام خود رضای خدا و آسایش مسلمانان را میخواست. سیاستمداری نبود که تنها حساب به دست آوردن قدرت را داشته باشد- آن هم از هر راه که ممکن گردد- دیدیم که چون مردم با علی به خلافت بیعت کردند، نخستین اقدام او برداشتن معاویه از حکومت دمشق بود و هر چند مشاوران وی به او گفتند باید این کار را چند ماهی به تأثیر اندازد تا پایههای حکومت محکمتر گردد گفت: راضی نیستم معاویه یک لحظه بر مسلمانان ستم کند.
هشتم: چنانچه گفتیم حسین دانسته بود که یزید به هیچ وجه از او دست برنخواهد داشت و اکنون که بیعت او را نپذیرفته و از مدینه به مکه آمده، کسانی را فرستاده است تا به هنگام حج او را ناگهان بکشند با ریختن خون او دو منکر در جامعه اسلامی پدید میآمد: یکی اینکه حرمت خانه خدا شکسته میگردید و در جایی که چرنده و پرنده در آن در امان است و کسی نباید معترض آنان گردد، پس دختر پیغمبر را میکشتند. دیگر اینکه با چنین کشتن خون او به هدر میرفت. فراهم آمدن مجموع این مقدمات تکلیف او را روشن کرد. او باید به عراق برود. وقتی پسر عباس دانست که حسین تصمیم رفتن به عراق را دارد، نزد او رفت و گفت: «پسرعمو! این مردمی که ترا دعوت کردهاند حاکم خود را از شهر خویش رانده و خزانهها را در اختیار گرفته و منتظر آمدن تو هستند؟ اگر چنین است به عراق برو! اما اگر حاکم یزید سر جای خود نشسته است و مردم از او اطاعت میکنند و مالیات دولت را به او میپردازند، تو نباید بروی! چه ممکن است با رفتن تو حاکم مقاومت کند، جنگ درگیرد؛ آنگاه این مردم ترا رها کنند و از او پشتیبانی نمایند».
چنین پیشنهادی از نظر سیاستمداری که جهانداری و حکومت را بخواهد، حساب شده و درخور توجه است، ولی آنچه حسین (ع) میخواست مبارزه با منکر بود نه به دست آوردن حکومت. چنانکه گفتیم مبارزه با منکر وظیفه عموم مسلمانان است، اما اگر چنین کار نیاز به بسیج نیرویی بزرگ داشته باشد برای نظم و بکار انداختن این نیرو به رهبر احتیاج خواهد بود، و او در خود شایستگی چنین رهبری را میدید. اگر مردم کوفه خودبه خود میتوانستند به یزید بشورند و او را از حکومت بردارند، دیگر نیازی نبود از او دعوت کنند تا به نزد آنها برود و رهبری قیام را به عهده گیرد.
در روزهایی که سیل نامه از کوفه به مکه روان شده بود، حسین نامهای هم به چند تن از بزرگان بصره نوشت و آنان را بیاری خود خواند. دو تن از رئیسان قبیله بنی سعد و بنی نهشله با قبیله خود یاری او را پذیرفتند ولی آن قدر درنگ کردند که وقتی آماده حرکت شدند خبر کشته شدن امام به آنان رسید.
کاروان که جز خویشان نزدیک امام تنی چند هم بدان پیوست، آماده حرکت شد. حاکم مکه خبر یافت و فرستادگان او سر راه را بر حسین گرفتند که چرا میخواهی اختلاف کلمه پدید کنی! و آرامش اجتماع را به هم بزنی! حسین در پاسخ آنان تنها آیهای از قرآن خواند که «من مسئول کار خود هستم و شما مسئول کار خود هستید. من از کار شما بیزارم و شما از کار من بیزارید.»
پسر زبیر هم برای ظاهرسازی نزد او آمد که اگر میخواهی همین جا بمان! و من کار را به تو میسپارم، ولی حسین اعتنای درستی به گفته او نکرد چون میدانست سخن وی از دل برنخاسته است، و دیگر اینکه سخن بر سر زمامداری و ریاست نبود که اگر در عراق به دست نیامد در حجاز فراهم گردد.
چون کاروان به راه افتاد خبر به عبیدالله بن جعفر طیار عموزاده حسین رسید. او از یک سو نامهای برای حسین نوشت که در رفتن شتاب نکند تا وی خود را بدو برساند، و از سوی دیگر نزد حاکم مکه رفت و امان نامهای برای حسین گرفت و به همراهی یحیبن سعید برادر عمروبن سعید حاکم مکه خود را به حسین رسانید و از او خواست تا از رفتن به عراق منصرف شود.
لازم است در اینجا متن اماننامه و پاسخی را که حسین بدان داده است از لحاظ اهمیتی که دارد نوشته شود. حاکم مدینه چنین مینویسد: «شنیدهام عازم عراق هستی! از خدا میخواهم از تفرقه افکنی بپرهیزی! چه من بیم دارم در این راه کشته شوی! من عبدالله ابن جعفر و یحیبنسعید را نزد تو میفرستم تا به تو بگویند تو در امان من هستی! و از صله و نیکویی و مساعدت من بهرهمند خواهی بود!» معلوم است پاسخ چنین نامه از جانب حسین چه خواهد بود، وی نوشت: «کسی که مردم را به طاعت خدا و رسول بخواند و نیکوکاری را پیشه گیرد هرگز تفرقه افکن نیست! و مخالفت خدا و پیغمبر را نکرده است. بهترین امان، امان خداست. کسی که در دنیا از خدا نترسد در روز رستاخیز از او در امان نخواهد بود. از خدا میخواهم در دنیا از او بترسم تا در آخرت از امن او بهرهمند شوم. در نامه خود نوشتهای که قصد صله و نیکویی درباره من داری! خدا در دنیا و آخرت به تو جزای خیر دهد.»
از روزی که کاروان از مکه روانه عراق شد تا پیش از آنکه از کشته شدن مسلم و هانی آگاه گردد یک دو تن به امام برخوردند چون از آنان میپرسید وضع عراق چگونه است؟ میگفتند: «دلهای مردم با تو و شمشیرهای آنان با بنیامیه است.» شمار دقیق آنان که از مکه با این کاروان به سوی عراق حرکت کردند چند تن بوده است، خدا میداند چون این جزئیات برای تاریخ آن روز ارزشی نداشته، آن را ضبط نکرده است.
اینکه در کجا حسین بن علی (ع) از کشته شدن مسلم خبر شد طبری در روایات خود مینویسد: «در سه میلی قادسیه حر با دسته تحت فرماندهی خود سر راه را بر او گرفت و گفت کجا میروی. امام در پاسخ میگوید کوفه و حر میگوید برگردد. در آنجا امید خیری برای تو نمیبینم و امام را از کشته شدن مسلم آگاه میکند. وقتی امام خواست برگردد برادران مسلم نپذیرفتند و گفتند ما باید خون برادر خود را بگیریم و امام در پاسخ به آنها گفت پس از شما نیز زندگی لذتی ندارد. آنچه درست به نظر میرسد این است که خبر کشته شدن مسلم به امام روزها پیش از برخورد او با حر به وی رسیده است و حر مأمور بوده سر راه را بر امام بگیرد و پسر زیاد دستور میدهد که اگر حسین «با ما کاری نداشته باشد ما با او کاری نداریم». این نقل یا نقلی است که به دروغ به پسر زیاد بستهاد و یا سخنی است که او مطابق مصلحت روز گفته است در حالی که همه از دشمنی او با خواندن علی (ع) آگاه بودند.
فاجعه از زمان ملاقات حر با امام حسین (ع) آغاز شد. حر سر راه بر کاروان سالار گرفت و امام فرمود این مردم مرا به سرزمین خود خواندهاند تا به یاری آنها بدعتها را از دین خدا بزدایم. این نامههای آنهاست، اگر پیشمانند برمیگردم. حر گفت من از جمله نامهنگاران نیست و از این نامهها هم خبری ندارم. امیر من مرا مأمور کرده است هر جا تو را دیدم سر راه تو را بگیرم و تو را نزد او ببرم. در این گفتوگو یک نکته اخلاقی است که علمای اسلام پیوسته آن را تذکر میدادند و قرآن نیز در چند مرحله به آن اشاره داشته است. هر انسانی در هر مرحله از عمر خود دستخوش پیروی از هوای نفس و شکستن قانون میشود. حر نیز از جمله آنها بود که زود وجدان هوشیارش بیدار شد.
خبرگزاری ایسنا در روزهای آینده جزئیات بیشتری از حادثه عاشورا و چگونگی شکلگیری آن نکاتی را برگرفته از کتاب "قیام حسین(ع)" نوشته مرحوم شهید جعفری منتشر میکند.
انتهای پیام
نظرات