هر کدام از بچه محلهای جوان و رعنا که شهید میشدند، برای ما یک قدیس و یک دلاور بودند. بین همهی آنها اما یکی انگار قهرمانتر شده بود. بین همهی اعلامیههای شهادت، یکیشان، که برای دو محله آن طرفتر بود، خیلی خاص و متفاوت از بقیه بود. اعلامیهی شهید خانی؛ هم عکس یک تکاور ارتشی را با کلاه کج، چهرهای جدی و سبیلهای پُرپشت در خود جای داده بود و هم در پسزمینه، همان افسر ارتشی را در حال فرود با چتر نشان میداد. اینها از او برای ما بچههای ده، دوزاده ساله، یک قهرمان ساخته بود. برای ما، هم هیبتش، هم محل شهادتش در ارتفاعات غرب کشور که قاعدتا از دلاوریها حکایت داشت و هم نامش، به یک قهرمان میخورد: «ابراهیمِ خانی».
2- چند سال بعد، در همان شهر کرج، چند سالی به مدرسه و دبیرستان شاهد میرفتم. یک روز مدیر مدرسه، سرزده به کلاس ما آمد و به روال مالوفِ گهگدارِ آن سالها، کیف و لباس همهی بچههای کلاس را تفتیش کرد. یک تپهمانند بر روی میز آموزگار جمع شد؛ از وسیلههای غیرمجاز!
پس از نگاهی به ممنوعهها، با لحنی تاسفبار، چند دقیقهای سخن گفت و ما را سرزنش کرد؛ گفت: قهرمان شما، باید پدرهایتان باشد؛ پدرهایی که شهید شدند، در مرزهای کشور سر بریده شدند یا همچنان مفقودالاثرند. قهرمان شما باید آنها باشند، نه این قیافههای وحشتناکِ شخصیتهای «آرنولد»وار که روی کتابها و کیفهایتان چسباندهاید!
3- در آغازین روزهای پاییز، دعوت شدیم به مراسم رونمایی از کتاب زندگینامهی داستانی سرلشگر شهید ابراهیم خانی. عملا یادواره و نکوداشت سیامین سالگشت شهادتش هم بود. خیلیها آمده بودند؛ از هممحلهایهای قدیمی، آنها که در قید حیات بودند و هرکدام سه دهه تحول را تجربه کرده بودند. ما هم بودیم. این کتاب و این مراسم و باقی رویدادهای مربوط به دلاور قصهی ما، حاصل همت و پیگیری تنها فرزندش بود. حسین در روزهای شهادت پدر، دو، سه ساله بود و حالا برای خودش مردی شده است. اگر پیگیری و همتِ او نبود، شاید هیچکدام از این تجلیلها وجود نداشت. بارزترین نکتهی آن جلسه، این بود:
قهرمانِ حسین خانی، که حالا مردی شده است، پس از گذشت 30سال، بهشکل کاملا محسوسی، هنوز پدرش و البته مادرش هستند.
علیرضا بهرامی – مدیر اداره اخبار فرهنگی هنری ایسنا
انتهای پیام
نظرات