به گزارش ایسنا بر اساس خبر رسیده، در ابتدای بیست و دومین نشست تاریخ شفاهی کتاب که یکشنبه ۲۶ شهریورماه با حضور نصرالله حدادی، محقق و پژوهشگر در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد، غلامرضا امامی اظهار کرد: ششم شهریور سال ۱۳۲۵ مصادف با عید فطر در اراک به دنیا آمدم. پدرم اراکی بود و تبار مادرم به اراک برمیگردد. با وجود اینکه مدت کمی در اراک زندگی کردم، آنجا را دوست دارم. سهماهه بودم که از اراک به شهرهای دیگر رفتیم؛ پدرم پزشک راهآهن بود و ما مجبور بودیم محل سکونت خودمان را زود به زود عوض کنیم. از جنبه فکری، خراسانی هستم و از جنبه عاطفی و احساسی خوزستانی. دوران دبستان را در قم گذراندم؛ استاد اول و معلم همه روزگار من استاد محمود بروجردی بود. محبت و مهربانی او من را به کتاب و درس علاقهمند کرد. محمود بروجردی با پدرم دوست بود. زمانی که در مدرسه صنیع الدوله قم بودم مصادف با کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود. ما خانوادهای ملی-مذهبی بودیم. پدرم از شیفتگان دکتر مصدق بود و در راه ملی شدن صنعت نفت سختیهای زیادی کشید؛ نامههای زیادی از طرف دکتر مصدق برای پدرم ارسال میشد.
او ادامه داد: پدرم از قم به مشهد منتقل شد. در مشهد به دبستان تدین رفتم، دوباره به قم برگشتیم و به مدرسه حکیم نظامی رفتم. قبل از برگشت به قم خدمت جلال آل احمد رسیدم؛ جلال آل احمد برای من مثل یک برادر بود و چهره خشمگینی که از او در آثارش می دیدیم در شخصیت اخلاقی او نمی دیدیم. به پیشنهاد او به مدرسه ابوالفضل مصفا رفتم؛ ابوالفضل مصفا برادر استاد مظاهر مصفا بود. مدیر مدرسه آقای آل یاسین بود. در آن دبیرستان ثبت نام کردم. اساتید بزرگی چون علی اصغر فقیهی، شهید مفتح و حجت الاسلام طباطبایی در این مدرسه بودند.
مدیر انتشارات موج با بیان اینکه ما دچار آلزایمر و انقطاع فرهنگی شدهایم، گفت: نسل ما دچار آلزایمر فرهنگی و انقطاع فرهنگی شده است. بسیاری از عزیزان و مردان و زنان بزرگی را که در بنای فرهنگ، ادب و هنر این مملکت نقش داشتند از یاد بردهایم.
او اظهار کرد: حسین سیدعلوی مدیر دبیرستان علوی مشهد یک روحانی بود و لیسانی زبان فرانسه داشت. در این دبیرستان دبیران شایسته ای همچون مرحوم محمد مهدی رکنی حضور داشتند. مجید و مسعود احمدزاده هممدرسهای های من بودند. در جلسه ای مقاله ای خواندم که مرد بزرگی به من گفت که این مقاله باید کتاب شود؛ سال ۱۳۴۱ اولین کتاب من منتشر شد. چاپخانه خراسان آن را چاپ کرد؛ من این کتاب را چاپ نکردم بلکه دیگران آن را برایم چاپ کردند. برای من چاپخانه محیط عجیبی بود. از مشهد به اهواز آمدیم و بعد به خرمشهر رفتیم؛ خرمشهر مرا جذب کرد. قبل از اینکه به خرمشهر برویم به جلال آل احمد سر زدم. واسطه آشنایی من با آل احمد، مسعود احمدزاده بود. احمدزاده کتاب «مدیر مدرسه» جلال آل احمد را به من داد؛ من از این کتاب خوشم آمد. آل احمد زبان گفتاری و شفاهی را به کتبی نزدیک کرد و این کار را در کتاب «مدیر مدرسه» نیز به خوبی انجام می دهد. شنیدم جلال آل احمد را از دانشسرای عالی اخراج کردند؛ ناراحت شدم. من نامهای نوشتم که:" آقای جلال آل احمد اگر تهران سرد است خرمشهر مردم گرمی دارد، به اینجا بیاید. " آل احمد در جوابم نوشت:" از وقتی از مدرسه مرا بیرون راندند خیال سفر دارم اما کی و کجا نمی دانم". یک روز دیدم زنگ در خانه را زدند. آقای هوشنگ پورکریم بود. گفتند "مرا آقای آل احمد فرستادند، ایشان در هتل آناهیتا هستند". من به سمت هتل رفتم. آل احمد به من گفت "دیدی در این مملکت حق درس دادن هم ندارم. در دانشسرا قرار اعتصاب سکوت گذاشتیم که برویم سر کلاس و حرفی نزنیم". حدود هفت - هشت روز در خدمت جلال بودم و سپس ایشان به تهران برگشتند.
این نویسنده و مترجم گفت: ما نسل آرزوهای بلند و دیوارهای کوتاه بودیم نه نسل دیوارهای بلند و آرزوهای حقیر. ما نسلی بودیم که جلال برای ما مطرح بود. در کتابفروشی برای کتاب صف میایستادند. این نسل عوض شده و دچار گسستگی شده است.
امامی در مورد آشنایی با مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان بیان کرد: امیر پرویز پویان را بار اول در یک شب ماه رمضان در «کانون نشر حقایق اسلامی» در مشهد دیدم. به یاد دارم شبی آقای شریعتی در مورد بزرگواری که مرحوم شده بودند، سخنرانی می کردند. پویان گفت "رضا اگر بدانم محمدتقی شریعتی برای مرگم صحبت می کند امشب خودم را می کشم". او بسیار به محمدتقی شریعتی عشق داشت. مسعود احمدزاده هممدرسهای من بود، از اینکه چه اتفاقی برای احمدزاده و پویان افتاده اطلاعی ندارم. آنها جوانانی بودند که از دبیرستان شور مذهبی داشتند. پرویز خرسند در مدرسه فیوضات بود. او از دوستان صمیمی محمدتقی شریعتی بود که در جلساتش شرکت می کرد. پویان با خرسند بسیار صمیمی بودند. دکتر علی شریعتی زمانی به مشهد آمد که من خرمشهر بودم.
او ادامه داد: سال ۱۳۴۶ از خرمشهر به تهران آمدیم. محمدتقی شریعتی در خیابان ژاله خانهای داشت. من هم گاهی به او سر می زدم. محمدتقی شریعتی گوهری بود در صفا و صمیمت. روزی به من گفت فردا قطار مشهد کی به تهران می آید. گفت دکتر علی شریعتی می خواهد به تهران بیایید و باید به دنبال او بروم . من مانع رفتن محمد تقی شریعتی شدم و گفتم خودم دنبال دکتر علی شریعتی می روم. دکتر شریعتی را به خانه آوردم. دفتر قرمزی داشتم که بزرگان در آن برای من یادداشت می نوشتند. فردای آن روز دفترم را به دکتر علی شریعتی دادم که یادداشتی بنویسد. دکتر شریعتی یادداشت جلال آل احمد را دید و گفت "جلال را می شناسید؟ آرزو دارم که او را ببینم ".من به جلال آل احمد تلفن زدم و گفتم" آقایی از مشهد آمدند به نام دکتر علی شریعتی استاد دانشگاه مشهد، میخواهند شما را ببینند". جلال گفت" نمی شناسم؛ ساواکی نباشد". فردای آن روز ساعت ۱۱ جلال با دکتر شریعتی قرار گذاشت. آذر ماه سال ۱۳۴۶ بود. بعد از این دیدار این دو آشنایان مشترکی پیدا کردند. آن روز دکتر شریعتی شعری از بهار خواند و جلال واکنش تندی نشان داد و گفت "اسم او را جلو من نیار". من حرف را عوض کردم. پس از آن دیدار دکتر شریعتی گفت "جلال از آنچه در چشمم بود بزرگتر شد زیرا شهامت زیادی داشت و خودش بود".
امامی افزود: در تهران به واسطه یکی از دوستان در بخش فرهنگی حسینیه ارشاد به همکاری دعوت شدم و در آنجا در چاپ کتاب «محمد خاتم پیامبران» کمک کردم. کتاب جامعی بود که زیرنظر استاد مطهری چاپ شد و مورد استقبال خوبی هم قرار گرفت. بزرگانی همچون محمدجواد باهنر، سیدحسین نصر، سیدجعفر شهیدی و دکتر شریعتی در بخش محتوایی آن نقش داشتند. در آن سالها انتشارات موج و انتشارات پندار را راهاندازی کردم و در انتشارات بعثت هم با فخرالدین حجازی همکاری داشتم. از جمله کتابهایی که در انتشارات بعثت در دوران من منتشر شد کتاب های «روابط اجتماعی در اسلام» اثر علامه طباطبایی با ترجمه محمدجواد حجتی کرمانی، «قرن دیوانه» اثر علیاکبر کسمائی، «فریاد فلسطین» مجموعه نوشتههای سیدغلامرضا سعیدی، «قرآن و طبیعت» اثر حجتالاسلام عبدالکریم بیآزار شیرازی، کتابی با ترجمه سیدهادی خسروشاهی و کتابی با موضوع ادبیات فلسطین به انضمام شعرهای شاعران نوپرداز ایرانی همچون محمدعلی سپانلو است که علیرضا نوریزاده آن را ترجمه کرده بود.
او در پایان به ورود خود به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره کرد و گفت: از سوی سیروس طاهباز برای همکاری به کانون که آن زمان مدیریت آن برعهده لیلی امیرارجمند بود، دعوت شدم. آذر ۱۳۵۰ در سمت ویراستار مشغول بهکار شدم و در مدت حضورم در کانون (تا اواخر ۱۳۵۹) حدود ۱۰ کتاب به چاپ رساندیم. در آن زمان در کانون، کیفیت و الگوسازی در اولویت بود. پس از مدتی سیروس طاهباز و کمال خرازی، پیشنهاد ریاست انتشارات کانون را دادند. تا اواخر ۱۳۵۹ در کانون حضور داشتم و پس از آن به دلایل فکری و عقیدهای از کانون خارج شدم. کتاب من با عنوان «عبادتی چون تفکر نیست» که از سوی کانون پرورش فکری منتشر شده بود، در آن سالها جایزه جهانی لایپزیک را از آن خود کرد.
انتهای پیام
نظرات