در متن این یادداشت که در اختیار ایسنا قرار گرفته آمده است: اسمت فیروز زنوزی جلالی بود و من صدایت میزدم زنوزی. هیچوقت نگفتمت فیروز. حتی یک بار توی این رفاقت سیساله فیروز صدایت نکردم. اما تو مرا به اسم نمیخواندی. همیشه میگفتی: حاجی. هنوز ان تن صدای پرصلابتت که میگفتی "حاجی مخلصیم" در گوشهایم طنین دارد. به همه میگفتی مخلصیم و این از خلوصی بود که در دل داشتی.
اسمت فیروز زنوزی جلالی بود. حالا که نیستی میشود ساعتها نشست و یادت کرد. از خوبیهایت گفت. از خاطرات زیادی که با هم داشتیم. از آن کانکسهای داغ حوزه هنری و از آن اتاقکهای زیر ساختمان در حال ساخت حوزه که بیست سالی محل کارمان بود. در همان بیغولهها بود که هر روز عصر زندگیمان سرشار از ادبیات داستانی میشد. اما این سالهای آخر، اسم حوزه هنری عصبیات می کرد. نه این که از حوزه بدت بیاید.از برخی مدیران در حوزه رنجیدهخاطر بودی. از همانهایی که میز و صندلی و اتاق کارت را گرفته بودند؛ آن هم بیاطلاع و به قول خودت توهینآمیز. تو حوزه را دوست داشتی. دلیل عصبانیتت هم ریشه در همین دوست داشتن داشت. از حوزه بیرونت کرده بودند. و تو این دوری را به سختی تحمل میکردی. در اینباره سخنرانیها کردی. مقالهها نوشتی و به هر دوستی که میرسیدی از این جفا میگفتی. گفتم: بگذر زنوزی. مگر با حاج آقا زم همین کار را نکردند؟ مگر مرا محترمانه از حوزه بیرونم نکردند؟ و خیلیهای دیگر که حتی رفتنشان از حوزه کم از بیرون کردن رنجآور نبود. اما تو هیچوقت ـرام و قرار نگرفتی. حتی بعد از آن روز که همین مدیران به عیادت جسم بیمارت آمدند و بعدها به من گفتی عجب رویی دارند اینها...
اسمت فیروز زنوزی جلالی بود. چند وجه تمایز با دوستان نویسندهات داشتی. فیلم سینمایی میساختی. فیلمنامه و نمایشنامه هم مینوشتی. در کلاسهای داستاننویسی هم تدریس میکردی و نقد داستان هم شده بود یکی از کارهای اصلی قلمت و این همه را در یک نویسنده یک جا نمی شد دید جز تو. نقدهایت بر آثار دیگران منصفانه بود. ساعتها با احمد محمود نشستی و برخاستی و کتابی در نقد ـثارش نوشتی. نقدت دل نویسندهای را نرجاند. تیغ نقدی اگر به دست میگرفتی میانه را میبریدی. نه اینکه خواسته باشی دلی به دست آوری. زیرا روش و منش تو در زندگی میانهروی بود.
اسمت فیروز زنوزی جلالی بود. عضو هیچ حزب و دستهای نبودی. میگفتی به حال ما فرقی نمیکند چه کسی وزیر میشود و وکیل. میگفتی از هیچ پلهای بالا نرفتهای مگر از پله خانه خودت. به همین دلیل که نه ریزهخوار کسی بودی نه جیرهخوار بندهای، روزیات کم بود و از تنگناها در ستوه بودی و میگفتی مثل مرغ پخته بال بال باید زد. و امروز نه مثل مرغ پخته ، بلکه با بال فرشتهها به جایی پیوستی که دیگر نگویی: تف به این روزگار حاجی.
اسمت فیروز زنوزی جلالی بود. رفته بودی پیش مدیر حوزه هنری وساطت کنی برای کارگر باغبان حوزه که پیرمرد خوبی است و حقوقش کم است. پیرمرد خوب برایت درد دل کرده بود و تو گفتی وقتی گلهای حوزه به برکت دستهای پینهبستهاش شکوفا میشود چرا نباید غنچه دلش پیش زن و بچهاش باز شود؟ یادم نمیرود ان روزی را که با پیرمرد باغبانی دیدمت در حیاط حوزه که سیگار میکشیدی. بعد ها پرسیدم این همان باغبانی نبود که.... حرفم را بریدی و گفتی: بگذر حاجی...و من از کنار دل مهربانت گذشتم.
اسمت فیروز زنوزی جلالی بود. دریادار فیروز زنوزی جلالی. چقدر به این دریادار بودنت مینازیدی. آن سالهای دهه شصت و هفتاد ، بیش از اینکه خودت را نویسندهای صاحب چند اثر بدانی دریادار میدانستی و به همین دلیل بعد از فراغت از دریاداری با همان لباس نظامی به حوزه هنری میآمدی و خیلیها تصاویر اولیهشان از تو مردی بود با لباس سفید دریاداری و سبیلی سیاه و پرپشت و حتی تن صدای مردی نظامی را داشتی که داستان مینوشت و داستان نقد میکرد و داستاننویسی میآموخت.
اسمت فیروز زنوزی جلالی بود. دربارهات میشود به اندازه سی سال رفاقت حرف زد. از خاطراتت میشود کتابی نوشت. یادنامه هایی برایت چاپ کرد و حرفهایی دربارهات زد که تا زنده بودی کلامی از آن را نشنیده بودی. میشود از فرش زمینی که زیر پایت پوسیده بود تا عرش اعلا بردت بالا، اما چه فایده وقتی بودی و انتظار مرگت نبود هرگز به پاسداشت چهل سال نوشتنهایت مراسمی نگرفتیم و حالت را نپرسیدیم. امروز چه بگوییم از تو که شرمنده وجدان خود نشویم؟
تو اسمت فیروز زنوزی جلالی بود. امروز نوبت تو بود و فردا نوبت ماست و چه منزلگاهی است این مرگ که داستانش همچنان ناتمام مانده. حتی با مرگ تو که دغدغه نوشتن از مرگ داشتی و حالا اسمت شده است مرحوم فیروز زنوزی جلالی...
به گزارش ایسنا، فیروز زنوزی جلالی از پاییز ۹۴ به سرطان ریه مبتلا شد و روز پنجم اردیبهشت در بیمارستان مسیح دانشوری جان به جانآفرین تسلیم کرد.
انتهای پیام
نظرات