داوود ملکی صیدآبادی در یادداشت ارسالیاش به ایسنا نوشته است: گاهی انسان آنچنان احساس جاودانگی میکند که با شنیدن یک خبر آنچه در ذهن برای خود ساخته است به همان شدت فرو میریزد.
شنیدن خبر درگذشت زنوزی جلالی برای من همین حس را داشت. حسی عجیب توام با غمی حاصل از دست دادن کسی که ارزش دغدغه به فکر بودنش را داشت.
سالها پیش با او آشنا شدم. شاگردش شدم. با تحسینهایش از نوشتههایم شاد میشدم و با نقدهایش گاهی تا سر حد مرگ غمگین. اما آموختم که زندگی آن چیزی نیست که در آن غوطهوریم. قاعده بازی چیز دیگری است. تازه متوجه شدم فاصله بین فهمیدن و وانمود کردن به فهمیدن چقدر کم است و اما تفاوت از زمین تا آسمان. تا ته آسمان که نه اما تا ابتدای پریدن مرا برد. شاید بر بلندای «برج ۱۱۰» که آخرین نوشتهاش شد.
فیروز زنوزی جلالی را بعد از شاگردیاش دوست داشتم بهخاطر صراحتش. شخصیتی تا حدی بیپروا و در عین حال آرام و اما در بحثهای ادبیات تند اما دوستداشتنی. نوعی ایستادگی که این روزها مصلحتاندیشان آن را برنمیتابند و حتی بسیاری هنرمندان. همین هم است که مرگ یک نویسنده مثل ایشان به اندازه یک خواننده که شاید کمترین تاثیر موثر در جامعه را به اندازه ایشان داشته یا فلان بازیگر، منعکس نمیشود. این جامعهای است که در آن زندگی میکنیم که باید بیشعوری را از آن طرف آب به ما نشان بدهند و ما با خواندنش یاد خودمان بیافتیم و نیشمان تا بناگوش باز شود. اما کلاسهای زنوزیها خالی. دنبال چه هستیم، واقعا نمیدانم اما میدانم که زنوزی رفت. همانطور که کیارستمی رفت و سمندریان اما به قوت میگویم که زنوزی اگر بیشتر از آنها نباشد قطعا کمتر از آنها نیست.
در اینجا این شاگرد به رسم ادب و احترام فقدان ایشان را به اهالی ادبیات و دیگر دوستدارانش تسلیت میگویم و آرزو میکنم که روحش قرین رحمت واسعه الهی شود.
انتهای پیام
نظرات