بیش از ۱۳ سال از حمله آمریکا و نیروهای ائتلافی به عراق و رژیم بعث گذشته است. چندی پیش سعید ابوطالب، مستندساز و نماینده اسبق مردم تهران در مجلس شورای اسلامی کتاب «هی یو» را منتشر کرد؛ کتابی که او خاطراتش را از چهار ماه اسارت توسط آمریکاییها در عراق جنگزده سال ۲۰۰۳ در آن روایت کرده است؛ روایتی نه آنچنان رسمی که در بسیاری از کتابهای خاطرات رزمندگان و آزادگان جنگ هشتساله عراق علیه ایران خواندهایم و مرسوم است، بلکه روایتی رمانگونه و در عین حال مستند؛ کتابی که توانایی همراه کردن مخاطب را دارد، نه از آن جهت که قصه آن مربوط به تعدی و تجاوزگری ارتش آمریکا و ضدقانونی عمل کردن یک ارتش در بحبوحه جنگ و نادیده گرفتن قوانین بینالمللی جنگی است، بلکه به این خاطر که نویسنده آن خود در زمره هنرمندان قرار دارد؛ مستندساز و فیلمساز است و با بیان هنرمندانه آشناست. همین نگاه باعث شده کتابش خواندنی باشد و روایتش شنیدنی. او کتابش را با این تصویر آغاز میکند: «مثل هر روز بعدازظهر، وقتی سایه چادرهای کهنه و خاکگرفته که پشت یک دیوار بتونی بلند در جنوب باند فرودگاه نظامی بغداد برپا شده، قد میکشد، ستونی از هلیکوپترها در ارتفاع کم درست از روی چادرهای اردوگاه به سمت جنوب شرق پرواز میکنند» و در ادامه تصویری از اردوگاههای اسیرانی با ملیتهای متفاوت که در سال ۲۰۰۳ به دلایل مختلف از سوی ارتش آمریکا در عراق زندانی شده بودند، ارائه میدهد. این روایت در فصلهای بعدی کتاب از خلال اسنادی که ابوطالب بعد از آزادیاش جمعآوری کرده روشنتر میشود و مخاطب را به نقطه نظری درباره وضعیت یک زندانی در کمپهای آمریکایی اسرا در عراق میرساند. ابوطالب تاکید دارد هرچه در این کتاب نوشته، عین حقیقت است؛ چه آنجایی که ارتش آمریکا را به بیقانونی و رعایت نکردن قوانین بینالمللی متهم میکند و چه آنجایی که از برخورد انسانی افسر آمریکایی سخن میگوید.
سعید ابوطالب پس از انتشار کتاب «هی یو» به ایسنا دعوت شد تا درباره این کتاب بگوید، اما بخشی از گفتوگو ناخواسته به ماجرای جنگ آمریکا و عراق و نگاه ابوطالب به این جنگ کشیده شد؛ جنگی که به عقیده این مستندساز، برساخته رسانههای در اختیار آمریکا بود و شبیه فیلمهای هالیوودی! اینها را ابوطالب میگوید که به گفته خودش در آن زمان با تلاش بسیار نهادهای امنیتی و اطلاعاتی و تلویزیون را متقاعد کرد تا به عراق برود و فیلم مستند «مرداب سرزمین افسانهها» را بسازد. آنچه در پی میآید حاصل این گفتوگوست.
آقای ابوطالب الان چه کار میکنید؟ چهار سال از این ۱۳ سال را نماینده مجلس بودید که بعد از آن از یک لیست انتخاباتی خارج شدید و دیگر وارد مجلس نشدید. تا آن زمان مشخص است؛ شما چهار سال نماینده مجلس هستید. بعد از آن مشغول چه کاری شدید؟
من کارگردان تلویزیون هستم. برنامه میسازم. وقتی دوره چهارساله نمایندگی مجلس تمام شد برگشتم به تلویزیون. من کارمند رسمی تلویزیون هستم. کارگردان و برنامهساز هستم و در این مدت هم به تلویزیون برگشتم و برای تلویزیون برنامه میساختم. حتی برای شبکه نمایش خانگی هم فیلم ساختم. مسابقه رالی ایرانی را ساختم.
این کار کپی برنامههای این مدلی خارجی بود؟
کلا معتقد به کپیبرداری نیستم. ببینید همه این حرف را میزنند که ما ماهواره نمیبینیم، اما من واقعا ماهواره نمیبینم. واقعا موسیقی گوش نمیکنم. این هم نه به این خاطر که بخواهم بگویم حزباللهی هستم، نه. چون خودم خیلی تحت تأثیر قرار میگیرم. البته موسیقی کلاسیک و تا حدودی موسیقی مقامی گوش میکنم، اما اصالتا اهل موسیقی نیستم. دلیلش هم این است که سیستم فکریام را به هم میریزد. ماهواره نگاه نمیکنم. البته چرا، زمانی که نماینده مجلس بودم ماهواره داشتم و میدیدم و اصلا آن زمان طرحی هم برای استفاده مدیریتشده از ماهواره در مجلس ارائه کردم که خیلی جنجالی شد. توانستم اعضای کمیسیون فرهنگی مجلس را راضی کنم، ولی متأسفانه در صحن مجلس رأی نیاورد. آن موقع معتقد بودم که ما باید ماهواره بخریم. منظورم از خرید ماهواره، ماهوارهای است که در فضا است. چون بالاخره ما در فضا در مناطق محدودی میتوانستیم ماهواره داشته باشیم .این کار مسائل بسیار فنی و پیچیدهای دارد. برای این کار ما در قبل از انقلاب دو نقطه را رزرو کرده بودیم، یکی از نقاط را خیلی وقت پیش از دست داده بودیم و دیگری هم این اواخر عربستان ماهواره «عربست» را بر روی آن نصب کرد. من اصرار داشتم وقتی نمیتوانیم ماهواره بسازیم، حتما باید بخریم. اعضای کمیسیون فرهنگی، صنایع، برنامه و بودجه و امنیت را راضی کردیم که باید ماهواره تلویزیونی بخریم. این را مطرح کردم. اولین جمله این بود که ماهواره از نان شب واجبتر است و سایتهای خبری این جمله را تیتر کردند. چون فکر میکردند منظور من آنتن ماهواره است. حالا هنوز هم فکر میکنم خرید ماهواره لازم است. بعدا هم ضربه نداشتن آن را خوردیم، چون هر گاه یک برنامه به دردبخوری در العالم یا دیگر شبکهها داریم، با مشکل مواجه میشویم. به هر حال متأسفانه آن زمان این اتفاق نیفتاد و الان که دیگر حتما به ما ماهواره نمیفروشند. این حرف مال اواخر دوره آقای خاتمی بود. آن زمان شرایط بینالمللی به گونهای بود که میشد ماهواره خرید. البته آن زمان قراردادی با روسها داشتیم، ولی روسها مثل همیشه بدعهدی کردند و ماهواره را به ما ندادند. بنابراین امروز اساسا ماهواره نگاه نمیکنم، مگر به ضرورت. ضمن اینکه با وجود شبکههای اجتماعی نیازی نیست. بنابراین فکر میکنم ما حق نداریم و نباید برنامه کپی بسازیم. حرفهای هم نیست. من برنامه تلویزیونی ندیدهام که کپی اروپایی و آمریکایی باشد اما در اینجا جواب گرفته باشد. درباره فعالیتهایم هم باید بگویم مدتی تلویزیون مشکل بودجه داشت و من در شبکه نمایش خانگی رالی ایرانی را ساختم که مورد استقبال واقع شد، ولی خیلی مخالف داشت و گفته شد که مطابق سبک ایرانی اسلامی نیست. از این شعارها معلوم بود که فحش میدهند و هنوز هم میدهند. مجلس هم که بودم این مسائل وجود داشت. بالاخره سلیقه سیاسی یکسری از آنها به من نمیخورد و یکسری رقیب هستند...
در برنامه رونمایی کتابتان عنوان شده بود که کتاب دیر منتشر شده است. ۱۳ سال زمان کمی نیست. دلیل این تأخیر چه بود؟
چند دلیل داشت. نسخه اولیه این کتاب ۸۰۰ صفحه بود. سال ۸۲-۸۳ آقای جیرانی این نسخه را دیده بود و میخواست از آن فیلمی بسازد. این نسخه مبتنی بر مصاحبه بود. یعنی تمام مصاحبهها با یک ادیت در یک نسخه ۸۰۰ صفحهای تدوین شده بود. آقای جیرانی اصرار داشت فیلم آن را بسازد، منتها چند ملاحظه داشت؛ چون شرایط سیاسی آن زمان فرق میکرد. آن زمان نمیشد چیزهایی را که امروز میگوییم، گفت. بنابراین یکسری ممیزی صورت میگرفت. بعد هم خیلی وقت نوشتن کتاب نداشتم. برای انتشار یک راه وجود داشت؛ اینکه مثل خیلی از کتابهای تاریخ شفاهی منتشر شود. منتها من فکر میکردم این باید ساختار پیدا کند. چون اغلب کتابهای این شکلی که مربوط به خاطرات رزمندگان و اسرا هستند، خواندهام و با اینکه اغلب دارای موضوعات بسیار جذابی هستند ولی چون روایت در آنها ضعیف است، خوانده نمیشوند. فقط به عنوان یک سند باقی میمانند، نه به عنوان کتابی که خوانده شود؛ مگر کتابی که نویسندهای بر روی آن خاطرات کار کرده باشد. بنابراین من زیادی نگران نثر بودم که جذاب باشد. سوم اینکه فکر میکردم که ممکن است یکسری افراد دیگری که بخشی از آنها در این کتاب هستند خاطرات بیشتری از ماجرا را به یاد بیاورند، بنابراین وقت صرف کردم و با همه آنها دوباره صحبت کردم. بعضی از آنها ساکن خوزستان یا همدان هستند که در یک اردوگاه با ما بودند و جاهای دیگر. با اینها ارتباط میگرفتم، حرف میزدم تا خاطراتشان را به یاد بیاورند. مقداری هم سند میخواستم که در دست نداشتم و بعد اجازه پیدا کردم که برخی از آنها را در کتابم استفاده کنم. این سندها سالها بعد به دستم رسید که برخی از آنها هم مهر محرمانه داشت و نمیتوانستم از آنها استفاده کنم. تنها از آنهایی استفاده کردم که مهر محرمانه نداشت. مقداری معطل این موضوع شدم. برای این کتاب خودم به صورت مستقیم دو سال وقت صرف کردم و نسخه اولیه را سال ۸۸ به حوزه هنری دادم.
کتاب را به سفارش حوزه هنری نوشتید؟
نه. خود من رفتم با آقای خاموشی صحبت کردم و کتاب را به او دادم. ایشان خواند و گفت کتاب خیلی بینظیر است. کتاب را به آقای سرهنگی دادم، خیلی خوشش آمد. یک ادیت اولیه بر روی کتاب انجام داد که خوشم نیامد و به دلم ننشت، چون چیزی را تغییر نداده بود! کتاب را گرفتم و یکی دو سال بین ما و حوزه در رفت و آمد بود و نهایتا سال ۹۲ نسخه نهایی را به آنها دادم و از آن زمان تا سال ۹۴ زمان برد تا کتاب منتشر شد. با این حال اصرار داشتم کتاب را حوزه چاپ کند. میشد کتاب را جای دیگری چاپ کند اما فکر کردم در حوزه آدمها تجربه دارند و این به کار کمک میکند و آقای سرهنگی هم واقعا کمک کرد.
ویراستاری آقای سرهنگی چند درصد کتاب را شامل میشود؟
آقای سرهنگی اصلا در متن کتاب دست نمیبرد. مثلا حرف ربط «که» یا «را» را حذف میکرد. در حالی که من اصرار داشتم آقای سرهنگی بیشتر حذف کند. ولی اساسا حذف نمیکرد. خود او به من گفت، ۳۰ سال است خاطرات رزمندهها را میخوانم، اما این کتاب جذابترین خاطره بوده است و دقیق هم هست و دلم نیامده دست بزنم. میگفت کتاب چون از نظر روایت درست است، اثر انگشت توست و من نباید به آن دست بزنم. حتی من گفتم اگر احساس کردی جایی زیادهگویی دارد، حذف کن اما او حرفش این بود که کتاب چیز اضافی ندارد و روایت درست است. در همین حد. این گفتوگوها زمان برد. همه نگرانی من این بود که ناشر اسم کتابم را عوض کند که خوشبختانه آن هم هم عوض نشد. «هی یو» اگرچه خاطرات من از دوران اسارت است اما خیلی از کتاب فلشبک است و من همه زندگیام را در این کتاب گفتهام.
در نوشتن کتاب «هی یو» چقدر نگاه هنری داشتید و از تکنیکهای داستانپردازی یا از قابلیتهای نگاههای سینمایی استفاده کردهاید؟
واقعیت این است که من ابتدا روایت را از روزی که وارد عراق شدم به صورت خطی نوشتم. منتها حالا خواننده با روایتی مواجه است که اول و آخر آن را میداند. مخاطب میداند ابوطالب به عراق رفت، اسیر شد و بعد آزاد شد. تلویزیون هم دائما آن را نشان داد و حالا هم زنده است. بنابراین چه انگیزهای میماند که کتاب را بخواند؟ چون کتاب تعلیق ندارد. سبکی در ادبیات داستانی داریم که به آن سیال ذهن میگویند. در این سبک به نظر میرسد که نویسنده هر چه را در آن لحظه به ذهنش میرسد، مینویسد. سیال ذهن به این متن میخورد. به جهت اینکه قصه از جایی شروع میشود که راوی را گرفتهاند. ۱۰ روز بیخوابی کشیده و اصلا نمیداند الان چه روزی است. همه چیز را فراموش کرده و دو سه هفته زمان میبرد تا بفهمد کجاست. چون من در واقع صفحات اول کتاب را در همان دوران اسارت نوشته بودم و نثر صفحات اول کتاب هم تقریبا همان است که آن زمان نوشته بودم و سعی کردم به آن نثر وفادار بمانم و با همان احساس کتاب را بنویسم. یعنی یک آدم و فیلمساز معمولی به کشوری رفته تا فیلم بسازد، دچار یک اتفاق غیرقابل پیشبینی میشود. اتفاقی برای او رخ میدهد که خبری از آن ندارد و دقیقا وارد دنیای دیگری میشود.
اینکه میگویم یک روز چشم باز کردم و احساس کردم وسط لوکیشن یک فیلم هالیوودیام، این عین احساس واقعی من بود. من احساس کردم وسط آمریکا و ارتش آن هستم. نه زبان آنها را میفهمیدم، نه علتش را، نه روابط را و نه اتهامم را. نمیدانستم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید. میدانید این چه استرسی ایجاد میکند؟ ضمن اینکه مقداری از کتاب یعنی فصلهای دو و سه شبیه همان متنی است که من قبل از اسارتم برای نریشن فیلمم مینوشتم و میخواستم فیلم مستند بسازم. بنابراین از همان سبک نگارش فیلمنامه که فیلم مستند نیاز دارد، استفاده کردم. نکته مهم این بود که سعی کردم همه چیز دقیق باشد؛ به چند جهت: اول اینکه جذابیت خاطرهای که ته آن معلوم است به جزئیاتش است. یعنی اینکه مخاطب میخواهد بداند سربازان آمریکایی سعید ابوطالب را دقیقا چگونه بازجویی میکردند. چه غذایی میخورد. از او چه میپرسیدند. چه شکنجههایی میکردند. از دیگر کشورها چه کسانی اسیر آمریکاییها بودند. آمریکاییها با آنها چه کار میکردند. روابطشان با آنها چگونه بود و روابط زندانیان با هم چگونه بود. آیا میشد فرار کرد. اگر کسی فرار میکرد چه بلایی بر سرش میآمد؟ این جزئیاتی است که میتواند روایت را جذاب کند. در مستند هم ما این سبک را داریم. اساسا مستندی جذاب است که به جزئیات میپردازد. کلیات را همه میدانند، کلیات به درد یک گزارش روزنامهای و تحقیق سیاسی اجتماعی میخورد، ولی در فیلم مستند جزئیات مهم است. طی این سالها که انتشار کتاب طول کشید، مقداری درگیر جزئیات شدم. مثلا خانم «گرتی» که بازجوی من بود، اسم و سنش را یادداشت کرده بودم. این کمک کرد که بعدا هم عکس و هم وبسایت این خانم را پیدا کردم و هم شماره تماس تلفنیاش را. الان بازنشسته شده است و حتی امکان دعوت کردنش به ایران هم هست. یا وقتی را که یک زندانی سیاهپوست فرار کرد، یادم مانده است، منتها نمیدانستم اهل کجاست. سودانی، مصری یا کنیایی بودنش را نمیدانستم. بنابراین به سراغ بچههایی که با ما اسیر شده بودند، رفتم و فهمیدم کنیایی بوده است. پس به نظر من این جزئیات است که کتاب را برای مخاطب جذاب میکند و حتی آن را آماده ساخته شدن یک فیلم میکند. به همین جهت است که حتی ۱۰ سال قبل زمانی که هنوز کتاب چاپ نشده بود، آقای جیرانی گفت که من از این کتاب یک فیلم میسازم. حالا هم که کتاب چاپ شده یکسری از دوستان کارگردانم میگویند ما این فیلم را میسازیم. چون معتقدند که متن این کتاب شبیه فیلمنامه است و آماده تبدیل شدن به فیلم.
اصلا بهنظر میرسد بخشی از کتاب دکوپاژ شده است؟
بله. اصلا مقداری از کتاب با همان دید نوشته شده است. کاملا تصویری نوشته شده است. همه هدف من این بود که این احساس را دقیق به مخاطب منتقل کنم. ببینید نمیخواهم این حرفم معنای سیاسی بدهد که طبیعتا میدهد و کاریش هم نمیشود کرد. ما سالهاست به آمریکا به عنوان دشمن ناسزا میگوییم و علیه آنها شعار میدهیم. من در این کتاب سعی کردهام اصلا شعار ندهم. من فقط خودم را روایت کردهام. گفتهام من یک فیلمسازم و این هم سوابقم. در کتاب توضیح دادهام که یک موقع دانشجوی شیمی بودهام. یک زمان دانشجوی سینما، یک زمان فیلمساز بودم و اصلا چند سال رزمنده بودهام. حالا به عنوان یک مستندساز از تلویزیون به عراق رفتهام که فیلم بسازم. آمریکاییها براساس طرح از قبل پیشبینیشده ما را گرفتهاند. در حالی که اول که ما را گرفته بودند، ما فکر میکردیم براساس یک اتفاق بوده، در حالی که اشتباه میکردیم. بعدا فهمیدم که انگلیسیها ما را لو دادهاند. چرا میگویم انگلیسیها ما را لو دادهاند؟ به جهت اینکه همان زمان همسر من در ایران به سفارت انگلستان میرود و با آنها نامهنگاری میکند اما آنها میگویند همسر شما از زمانی که وارد عراق شده تحت نظر ما بوده و اتهامش جاسوسی است. البته همسرتان دست آمریکاییهاست و ما نمیتوانیم کاری بکنیم.
منظورم این است که من به عنوان یک فیلمساز صادقانه به عراق رفتهام برای شبکه دو تلویزیون ایران فیلم بسازم. اسم فیلم معلوم است: «مرداب سرزمین افسانهها» که سه چهار هفته فیلمبرداری کردیم. بعضی راشها را به ایران فرستادیم و بعضی راشها را نگه داشته بودیم که وقتی اسیر شدم، آمریکاییها آنها را از ما گرفتند. ابتدا به اتهام عکسبرداری از مناطق جنگی ولی در واقع بعدا معلوم شد، اتهام جاسوسی بوده است. آن زمان نمیدانستم ما را برای چه گرفتهاند. از نظر خودم هیچ جرمی مرتکب نشده بودم. خبرنگار بودم و با اسناد بینالمللی وارد خاک عراق شدم، هیچ کار غیر قانونی هم نکرده بودم. یعنی حتی از میزان درجه آزادی که یک خبرنگار جنگی دارد کمتر استفاده کردم. چرا؟ برای اینکه خبرنگار جنگی در منطقه جنگی حتی میتواند با خودش اسلحه حمل کند. فقط اسلحهاش نباید دیده شود. این مسئله در توافقنامههایی که ایران و آمریکا عضو آن هستند، آمده است. یعنی اینکه من میتوانم بدون اجازه از پادگانهای نظامی فیلمبرداری کنم اما ما که از این امکانات استفاده نکردیم. به جهت اینکه هم جرات این کار را نداشتیم و هم نمیخواستیم دردسر درست شود. رفته بودیم فیلم بسازیم، آمریکاهیها ما را گرفتند. از این به بعد را من در کتاب ریز ریز برای مخاطب توضیح دادهام. هیچوقت نگفتهام آمریکاییهای دژخیم به من ظلم کردند. من گفتهام سرباز آمریکایی ساعت ۲ بعدازظهر چهار جولای من را برد و به صورت نمایشی تیربارانم کرد. یعنی سعی کردهام عین حقیقت را با جزئیات کامل بنویسم.
بقیه به عهده مخاطب است؟
بله بقیه به عهده مخاطب است.
کتاب را که میخوانیم متوجه دو سه ویژگی میشویم که بعضا جزو باورهای ما شده. مثلا اینکه انگلیسیها نامرد هستند و در برخوردهایشان دوگانه است. خودشان را خوب جلوه میدهند، ولی از پشت خنجر میزنند، یا آمریکاییها دروغگو و شکنجهگر هستند. تجربههایشان در گوانتانامو و افغانستان گواه این مدعاست. حالا مسئله اینجاست که برای نوشتن این کتاب این مسائل در ذهن شما چقدر به عنوان پیش فرض تاثیر گذاشت و چقدر از آن تجربه فردی بود؟ الان شما میگویید من سعی کردهام روایت کنم و برداشت را به عهده مخاطب بگذارم ولی حالا ممکن است در این روایت شما، ضمیر ناخودآگاه در موضعتان نسبت به آمریکاییها تاثیر گذاشته باشد؟
من از آمریکاییها پیشزمینهای داشتهام ولی این اتفاق نه تنها آن ذهنیت را درست نکرد، بلکه کاملا آن را خراب کرد. چرا؟ چون تا قبل از آن ما فکر میکردیم اگر ما خبرنگار هستیم، حتما آمریکاییها تا این حد به ما احترام میگذارند. یعنی همیشه نگران این بودیم که در عراق گیر علی باباها یا همان تروریستهای عراقی نیفتیم. منظور از علی باباها مبارزان عراقی نیست. دزدها و سارقان و اراذل و اوباش این کشور به علی بابا معروف بودند. اینها در عراق که حکومتش مضمحل شده بود، فراوان بودند. در این شرایط این افراد همه پادگانهای صدام را غارت کرده بودند و ما که به خانه عراقیها میرفتیم، میدیدیم حتی موتور برق پادگانها و لوازم بیمارستانی را هم غارت کرده بودند و رسیده بودند به آجرهای پادگانها. اینها که نامش مبارزه نبود، یک مشت غارتگر و اراذل و اوباش بودند که به علی بابا معروف بودند. ما همیشه میترسیدیم گیر این افراد بیفتیم. یا احتمالا گیر مدافعان صدام. بنابراین اگر ما در مجامع عمومی هیچ وقت فارسی حرف نمیزدیم، از ترس انگلیسیها و آمریکاییها نبود، بلکه از ترس اینها بود، ولی برعکس شد. یعنی حتی وقتی ما یک هفته اسیر آمریکاییها شدیم، وزارت امور خارجه در نامهنگاریهایش میگوید خدا کند ما گیرعلی باباها و تروریستها نیفتاده باشیم. اگر گیر آمریکاییها و انگلیسیها افتاده باشند که جایشان امن است. این تصور ما بود. اصلا وقتی اسیر شدیم و مترجم ما را هم که یک عرب بود گرفتند، گفتیم اصلا جای نگرانی نیست. ما خبرنگار هستیم و هیچ کار خلافی هم نکردهایم، حتما آزاد میشویم. تصور ما این بود که با ما خیلی محترمانه رفتار میشود، گرچه نگرانی داشتیم که توسط تفنگدارهای نیروی دریایی آمریکا ما را گرفته بودند، چون تصور این بود که تفنگدارها از قوانین بینالمللی خبر ندارند. اگر پلیس ما را میگرفت نگرانی نداشتیم ولی سرباز آمریکایی فرق میکرد. تصور ما این بود که وقتی ما به عنوان خبرنگار و به صورت قانونی وارد خاک عراق میشویم، آمریکاییها به ما احترام میگذارند. چناچه وقتی روزهای اول بین نیروهای انگلیسی و عراقی درگیری میشد، ما به طرف نیروهای دانمارکی که تحت رهبری نیرهای انگلیسی بودند، میرفتیم. یعنی میرفتیم پشت نیروهای انگلیسی میایستادیم، چون فکر میکردیم آنجا امنتر است و طرف دیگر دشمن بیشتری داشتیم؛ هم یکسری دشمن ایران و هم علی باباها و تروریستها. ولی جالب است که از این معارضان گزندی به ما نرسید، ولی آمریکاییها ما را گرفتند. بنابراین من با یک اطمینان خاطر به عراق رفته بودم و فکر میکردم وقتی ما را بگیرند، به زودی مشکل حل میشود. روز اول که ما را گرفتند، گفتند باید احراز هویت شوید، گفتیم خب احراز هویت ۲۴ ساعت بیشتر طول نمیکشد، به همین جهت تا دو روز غذا نمیخودیم، چون تصور ما این بود که اولا ممکن است غذا ذبح اسلامی نباشد و دوم اینکه ما را به زودی آزاد میکنند. منتها برخورد تفنگدارها از روز دوم، بد و خشن شد. بنابراین فکر کردم دیگر نیاز نیست در این کتاب شعاری بدهم و در این کتاب من به عنوان یک مستندساز عین قصه را توضیح دادهام.
با این حال در روایت شما لحظههایی وجود دارد که آمریکاییها وجوه انسانی مهربانانه دارند. گاهی این مسئله در بازجوییها اتفاق میافتد و آدم را به این پیشفرض فرمول بازجوی خوب و بد میبرد. ولی این مهربانیها وقتهایی خارج از این فضاست، یعنی در خلوتهایی اتفاق میافتد. حالا در حد یک بطری آب دادن و چیزی تعارف کردن و امکاناتی در اختیار قرار دادن...
همینطور است. ببینید خود من نگران بودم اگر کتاب را مردم بخوانند، بهخاطر تصوراتی که ما از ارتش آمریکا داریم و در فیلمهای ضدآمریکایی دیدهایم، مورد سوال قرار بگیرم که چرا دو تا آمریکایی خوب در این قصه وجود دارد؟ همیشه از این میترسیدم. ولی با این حال فکر کردم باید این مطالب را بگویم و پایش بایستم و از آن دفاع کنم. ببینید برخوردهایی که سربازان و افسران آمریکایی با من میکردند، دو وجه داشت. یا دستور بود از مقامات بالاتر به پایینتر، یا برخورد شخصی. غیر از دستورات و از آن به بعد به سرباز یا افسر آمریکایی مربوط میشد که چگونه با من برخورد کند. حالا سرباز یا خیلی خشنتر و وحشیتر بود که اغلب اینگونه بود یا نه، همان دستورات را اجرا میکرد. مثلا در ۱۰ روز اول آقای گوین (افسر اطلاعات تفنگداران دریایی ارتش آمریکا) طبق دستوری که من بعدا دیدم و در کتاب هم سند آن را ارائه کردم، دستور داده بود در هر ۷۲ ساعت فقط ۴ ساعت اجازه خوابیدن به زندانیها بدهند. پس سرباز فقط حق داشت در ۷۲ ساعت اجازه بدهد که من فقط ۴ ساعت بخوابم، اما اگر سرباز آمریکایی میگفت میخواهم تو را تیرباران کنم یا من را میزد یا رفتارهای دیگری میکرد، به جنس سرباز آمریکایی برمیگشت. اگر من این را در کتاب گفتهام، از طرف دیگر اگر افسر و سرباز آمریکایی در حالی که میتوانست در بازجویی به من آب ندهد اما میدهد، یا یک بسته غذای اضافی میدهد و به من روحیه میدهد، از بچه من حرف میزند و دلداریام میدهد، این را هم گفتهام. یا مثلا فرض کنید که در کمپ اساسا اسیر جنگی ملاقاتی که ندارد. اما یک روز یک سرباز آمریکایی و افسر آمریکایی من را صدا زدند و گفتند ملاقاتی دارید! گفتم چه ملاقاتی؟! گفتند ملاقاتی دارید! اینها را هم باید بگویم.
آن روز یک ایرانی که اسمش آقای کاشانی بود به ملاقات من آمده بود. او خانم گرتی را دیده بود. خانم گرتی رئیس پادگان نظامی آمریکا بود و آقای کاشانی به او گفته بود دوست من اینجا زندانی است و میخواهم او را ببینم. (آقای کاشانی دوست قدیم من بود که با هم در جبهه بودیم) خانم گرتی میگوید ما اینجا ملاقاتی نداریم. آقای کاشانی میگوید میدانم، اما میشود خواهش کنم که من دوستم را ملاقات کنم؟ خانم گرتی قبول میکند. آقای کاشانی میگوید میشود برای دوستم سیگار هم بیاورم؟ میگویند ما خودمان اینجا به او سیگار میدهیم. ممنوع است. آقای کاشانی متقاعدش میکند که سیگار هم برای من بیاورد که در جعبه سیگارها یک رادیو و باتری هم جاسازی کرده بود و برای من آورد. خب من اگر دارم همه خشونت افسری به اسم بریرای اسپانیایی را که وحشی و عوضی بود، میگویم، این کار خانم گرتی را هم میگویم. گفتن اینها هیچ چیز از ظلم و سبوعیت ارتش آمریکا در حق مردم عراق، افغانستان یا ایران کم نمیکند. دارم میگویم اگر افراد خشنی در آنجا بودند، یک افسر هم بود که فقط به دستورات عمل میکرد و بیش از آن را انجام نمیداد. مثلا وقتی میخواست من را به بازجویی ببرد، میتوانست دست من را باز نکند. این در اختیار خودش بود. من از او میخواستم دستم را باز کند تا صورتم را بشویم و او به من آب معدنی خودش را میداد یا وقتی میگفتم سه روز است غذا نخوردهام، میتوانی به من غذا بدهی؟ از غذای خودش به من میداد. خب وقتی من اینها را میبینم، فکر میکنم باید اینها را بگویم. من نمیخواستم در این قصه آمریکاییها را لوس کنم، نمیخواستم دو تا آمریکایی خوب هم در کتاب آورده باشم؛ من عین واقعیت را نوشتهام.
از شانس شما اجزای درام خوب در آمده است. آقای کاشانی بالاخره دیپلمات بود؟
بله آقای کاشانی دیپلمات بود.
آمریکاییهای تا زمانی که شما اسیر آنها بودید، اصرار داشتند که شما جاسوس هستید و شما برای شناسایی محل به عراق رفتهاید که گزارش محل اقامت آمریکاییها را به مجاهدین عراقی بدهید برای بمبگذاری و اینها...
ما را به این اتهام گرفتند، اما بعد از ۱۰ روز ما را به ورود غیر قانونی و فیلمبرداری بدون مجوز و یکسری چیزهای دیگر متهم کردند. اصلا همان زمان چیزی که ارتش آمریکا میگفت با چیزیکه سفارت انگلستان در ایران به همسرم گفته، فرق داشت.
شما اصرار دارید بگویید که هدفتان از رفتن به عراق، ساخت فیلم مستند بوده؛ اما اطلاعاتی که در کتاب آمده به مخاطب اجازه تصویرسازی درباره مستندی را که میخواستید بسازید نمیدهد، مخاطب را به این نتیجه میرساند که شما بیشتر برای تفحص شهدا به عراق رفتهاید. چنین چیزی درست است؟
نه. اینها کاملا اتفاق میافتد. ما به طور اتفاقی به بصره رفته بودیم، یک نفر آمد و به ما گفت، شهدای ایرانی میخری؟ من گفتم باید به ایران زنگ بزنم. من به ایران زنگ زدم، گفتند بخرید. چون متاسفانه آن زمان ما دستمان به برخی از مناطق عراق که شهدای ما در آنجا بودند نمیرسید. قبل از حمله آمریکاییها به عراق یکسری از عراقیها رفته بودند شهدای ایرانی را جمعآوری کرده بودند که با کشتههای عراقی باقیمانده در ایران تبادل کنند. وقتی ارتش عراق به هم ریخت، آنها محل شهدای ما را جابهجا کرده بودند و دانه دانه به ایران میفروختند. آن زمان لب مرز شلمچه به قیمت ۱۰۰ دلار شهدای ایرانی را میفروختند و من این را به چشم دیدم. خب در این شرایط وقتی یک آدم آمد و به من گفت شهید ایرانی میخری؟ گفتم چراکه نه. یعنی فکر کردم اگر هر چه با خودم پول آوردهام بدهم و این کار را انجام بدهم، از فیلمی که میسازم ارزشمندتر است. ضمن اینکه از این ماجرا هم فیلمبرداری میکردم؛ این خودش فیلم بهتری میشد. پس نه من در تفحص تخصصی داشتم و نه چنین ماموریتی. ولی این اتفاق در آن زمان دائما میافتاد. بنابراین من با ایران تماس گرفتم. از ایران به من گفته شدکه ما در زمان صدام با اینها مذاکره کردهایم، اگر آن شهدایی هستند که در کارخانه نمک پیدا کردهاند و پلاک ندارند، برای هرکدامشان ۱۵ دلار بیشتر پول ندهید. اگر پلاک دارند ۲۵ دلار. اصلا هرچه داری بده، ما برایت پول میفرستیم. چون آن زمان که ما نمیدانستیم چه اتفاقی میافتد، آمریکاییها میمانند یا میروند. گفتیم همه شهدایمان را برگردانیم که البته این اتفاق هم نیفتاد، چون ما جابهجا شدیم و ما را گرفتند. از طرف دیگر وقتی آمریکاییها ما را گرفتند، اتهاماتی به ما زدند که اصلا به گوشمان نخورده بود. همان روز دوم آقای «گوین» میگفت شما آمدهاید حسین خمینی را بکشید! میگفتم حسین خمینی کی هست؟ حسین خمینی را نمیشناختم. اصلا اسم او به گوشم نخورده بود، این اتهامات را هم به ما میزدند.
در آن زمان شایع شده بود یکسری از اسرای ما بدون هویت در پادگانهای عراق نگهداری میشوند. اصلا تا یک مدت بعد از سقوط صدام همه منتظر بودند در این پادگانها باز شود و اینها آزاد شوند...
بله، شایعات خیلی زیاد بود. من یادم است فیلمی درباره شهید تندگویان عزیز ساخته بودم که سال ۶۹ پیکر ایشان به ایران برگشت، ولی پسر ایشان آقای مهدی تندگویان با اینکه پیکر را تحویل داده بودند باز هم مثل هر فرزند شهیدی هنوز باور نداشت. وقتی من از عراق برگشتم او دوباره به من زنگ زد. از ساختن آن فیلم ۱۰ سال میگذشت، به من گفت خبری از پدر من پیدا نکردی؟ من گفتم که پدر شما را که برگرداندند. دربارهاش فیلم ساختیم. فقط پلاک با او نبود. بنابراین از این شایعات فراوان بود و تصور این بود که هنوز کمپهایی در عراق وجود دارد که یکسری از اسرا در آنها نگهداری میشوند.
اتفاقات دیگری که افتاد این بود که بعد از سه ماه که ما را به یک کمپ دیگر منتقل کردند، دیدیم اتفاقا در آن کمپ چهار نفر از بچههای سپاه هم هستند، پاسدارهایی که منافقان لب مرز گرفته بودند و به داخل خاک عراق برده و شکنجه کرده بودند. به دو نفرشان تیر زده بودند. بعد آمریکاییها آمده بودند هم منافقان را گرفته بودند و هم بچههای سپاه را. حالا منافقان را به پادگان اشرف فرستاده بودند و بچههای سپاه را زندانی کرده بودند. من وقتی به آنجا رفتم فهمیدم که این چهار نفر از بچههای سپاه در آنجا اسیرند. اینها در کتاب هست، ولی من وقتی به عراق رفتم، میخواستم فیلم بسازم. بالاخره آنجا یک کشور پر از بحران بود. به این نکته اضافه کنم که البته خود من سالها رزمنده بودم و جنگیده بودم. نیروی اطلاعات عملیات بودم. تمام جبهه غرب و جنوب را میشناختم. وقتهایی که ما برای فیلمبرداری به فاو میرفتیم، خیلی دوست داشتم بعد از ۱۵ - ۲۰ سال بار دیگر آنجا را ببینم، منتها اینها کنجکاوی شخصی بود. یا جایی که شهید باکری جا ماند، خیلی دوست داشتم بروم و آنجا را ببینم یا همین شهیدان غواصی که دو سال پیش آورده بودند. من در آن عملیات نیروی اطلاعات عملیات بودم و میدانستم غواصهای ما حدودا کجا گم شدهاند. خیلی دوست داشتم بروم و بگردم بلکه آنها را پیدا کنم. منتها اینها امکانات میخواست. ضمن اینکه در شرایط جنگی خیلی خطرناک بود. منظورم این است که جایی رفته بودم مستند بسازم که ۸۰ درصد آن را بلد بودم و دوست داشتم این کار را نجام بدهم. وقتی هم میخواستم بروم همه مخالفت کردند؛ چه دستگاههای اطلاعاتی امنیتی و چه تلویزیون که میگفتند نباید این کار را بکنی. حتما خطرناک است. ما اصرار بیش از اندازه و نابجا کردیم. با اعتماد به نفس بیش از اندازه اصرار کردیم.
چون پایان تلخ نداشته، بد نشد؟
نمیشود گفت پایان تلخ نداشت... یادم است آقای لاریجانی مشخصا میگفت خطرناک است. میگفت ما در آنجا خبرنگار داریم، گفتم بلکه خبرنگار داریم و برای ما خبر میفرستند، ولی من میخواهم بروم فیلم مستند بسازم. جنس فیلم مستند با خبر فرق میکند و این ماندگار میشود و میماند. حتی یادم است وقتی با یکی از مسئولان کشور مشورت میکردم، گفت رفتن به عراق خطرناک است. آن زمان هم همه این احتمال را میدادند که آمریکا بعد از عراق به ایران حمله میکند. حتی این سناریو را آمریکاییها داشتند. اما بالاخره در ایران اتفاقاتی افتاد؛ سیاستهای عاقلانهتری در پیش گرفته شد و این اتفاق نیفتاد. ولی این سناریو وجود داشت که آمریکاییها وقتی را عراق را گرفتهاند، چرا این همه مهمات و سلاح و ادوات جنگی و نیرو به عراق آوردهاند؟ پس معلوم بود که اگر با ایران به توافق نرسیدند یا احساس کردند که شرایط خوب است و مقاومتی در ایران نیست، به ایران حمله کنند. بالاخره این شایعهای بود که در آن زمان خیلی مطرح بود. حتی برخی از مسئولان رده بالای نظامی هم این را میگفتند و این تفکر وجود داشت. من میگفتم مگر شما نمیگویید آمریکا حمله میکند؟ چه کسی سرباز آمریکایی را از نزدیک دیده؟ کسی که ندیده. فقط در فیلمها سرباز آمریکایی دیدهایم. من میخواهم بروم به یک سرباز آمریکایی دست بزنم و برگردم. حرف میزنم با یک افسر آمریکایی، مصاحبه میگیرم و برمیگردم. در نهایت من تلویزیون را قانع کردم. این قانع کردن یک ماه طول کشید. ببینید من همان روز چهارم پنجم فروردین ۸۲ به تلویزیون تلفن کردم و گفتم میخواهم به عراق بروم اما تا تلویزیون اجازه صادر کرد، یک ما طول کشید، یک ماهی که با کش و قوس همراه بود .
در نهایت از راشهایی که قبل از دستگیری به ایران فرستاده بودید، فیلمی ساخته شد؟
وقتی برگشتم از راشها یک فیلم ساختم به اسم «من و سرباز آمریکایی» که از شبکه دو پخش شد. بخش زیادی از راشها هم که آمریکاییها گرفتند و بعد هم اسیر شدیم و چند ماه به تعویق افتاد. بعد هم درگیر کارهای سیاسی شدم و راشها در آرشیو ماند، ولی بالاخره ممکن است زمانی آدمی همت کند برود و از آنها فیلم بسازد. یا خود من یک روز حالش را داشته باشم. ولی همه چیزهایی که آن زمان اسرار بود، الان عیان است. یعنی آن زمان ما میخواستیم راجع به علت اصلی حمله آمریکا به عراق توضیح بدهیم که بعدا در این ۱۰- ۱۵ سال خود آمریکاییها همه را گفتند.
در اواخر کتاب جملهای هست که میگوید آمریکا قدرت رسانه را نمیدانست. شاید از دو بُعد این قدرت رسانه در کتاب نمایان شده است. یادم است آن زمان ما در ایسنا خیلی به این ماجرای اسارت شما پرداختیم و اصلا یکی از رسانههایی پرچمدار این قضیه، ایسنا بود. در آن زمان اصلا این ماجرا به یک حرف عمومی تبدیل شده بود. مخصوصا اینکه تلویزیون هم مدام این خبر را منتشر میکرد. در این روایت شما میگویید نماینده صلیب سرخ هم میآید و میگوید من عکس شما را در سی ان ان دیدهام، و از آن به بعد شما را دارای هویت میکند. این درحالی است که در جای دیگری از کتاب آن افسر آمریکایی یا همان بدمن در جواب شما که میپرسید چرا ما را شکنجه میکنید و کارتان غیرقانونی است، میگوید اصلا چه کسی دیده که من تو را بازداشت کردهام!؟ یعنی تا جایی از کتاب شما مفقودالاثر هستید، اما از جایی به بعد احساس میکنم که قضیه چون به صورت جهانی، رسانهای شده و پیگیری شده است، دیگر یک مسئله معمولی نیست و مسئله شما با دیگر اسرای آن کمپ تفاوت عمده پیدا میکند. یکی در اینجا و دیگر در جایی که وقتی وارد خاک ایران میشوید و به رادیو آبادان میروید و پشت میکروفن، با اسرای ایرانی که با شما در کمپ بودهاند، صحبت میکنید و پیغام میفرستید. ما شاید در حالت معمولی رادیو آبادان را اصلا به حساب نیاوریم اما به نظرم نقطه طلایی دراماتیک داستان شما آنجایی است که شما پشت میکروفن رادیو آبادان میروید و اسم آدمها را که میگویید، عملا از آن لحظه به بعد آنها میفهمند که هویت دارند و قابل پیگیری هستند. در مورد این مسئله میتوانید صحبت کنید؛ این که حتی وقتی وسط یک جنگ به معاهدات بین المللی مربوط به خبرنگاری و پرس وقعی نمینهند، در این شرایط هم باز رسانه قدرت خودش را دارد و به عنوان یک سلاح راه را میشکافد و جلو میرود...
همینطور است. ببینید من باید اضافه کنم که اصالتا حمله آمریکا به عراق ارزش نظامی ندارد! یعنی اینکه فرض کنید آمریکاییها وارد کشوری شدهاند و با ارتشی جنگیدهاند، اینطور نبود و این اصلا وجود خارجی نداشت. یعنی تردید من این بود. به مدیران تلویزیون میگفتم که ببینید در آنجا جنگی وجود ندارد. میپرسیدند چرا؟ میگفتم رسانهها فقط یکسری بمباران نشان میدهند. اول اینکه از کجا معلوم است که این بمبارانها مال سال ۹۲ میلادی نیست؟ اینها را سی ان ان نشان میدهد و اخباری هم که ما داریم اغلب از این رسانه میآید؛ یعنی ۹۹ درصد خبرها از سی ان ان بود. خبرنگارانمان هم این طرف مرز هستند. یا یکسری خبرنگارند که در هتلی در خیابان فلسطین مستقر شدهاند و به آنها اجازه داده نمیشود از هتل بیرون بیایند. بنابراین من معتقد بودم اصالتا جنگی اتفاق نیفتاده و این یک قصه بزرگ است که رسانهها ساختهاند. همینجوری هم بود. همان زمان هم میگفتم که اگر جنگ شده ما چرا جنازه نمیبینیم؟ جنازه سرباز عراقی. چرا ما سرباز عراقی در حال جنگ نمیبینیم؟ ما فقط یکسری سرباز ارتش آمریکا میبینیم که با کوله پشتیهایشان در حال رژه رفتن هستند، یا از هواپیما پیاده یا سوار میشوند. فقط یک پلان میدیدیم که نیروهای ائتلاف چند سرباز عراقی را اسیر کردهاند. این پلان شاید یک شات در حد ۱۵ ثانیه بود که من معتقدم این چند سرباز عراقی هم اصالتا نظامی نبودند. کارگر بودند. تن برخی از آنها لباس خاکی بود. اصلا در عراق ارتشی وجود نداشت. من با چشم خودم دیدم. اصلا جنگی اتفاق نیفتاده بود. آمریکا داشت برای دنیا یک قصه تعریف میکرد که ببینید ارتشی در دنیا وجود دارد که سلاح کشتار جمعی دارد. در حالی که ارتش عراق در سال ۹۲ میلادی نابود شده بود. هیچ چیز آنجا وجود نداشت. من با یک افسر عراقی گفتوگو کردم. این افسر در فاو اسیر میشود، همان روز اول که تفنگداران آمریکایی و چتربازها وارد خاک عراق میشوند. من به او گفتم شما آن روز که آمریکاییها حمله کردند، جنگیدید؟ گفت نه، نجنگیدیم. پرسیدم چرا؟ گفت برای اینکه کسی به ما نگفته بود بجنگیم! گفتم ولی دیدید که آمریکاییها از اسکله پیاده شدند و از فاو وارد کشورتان شدند. جواب داد اول اینکه دستور جنگ نداشتیم، دوم اینکه نیرو نداشتیم. گفت از سال ۹۲ هر کسی از ارتش بیرون رفت و کاری پیدا کرد، دیگر به ارتش عراق برنگشت. ما ۳۰ -۴۰ تا آدم در مرز ماندیم، از سر بیکاری مانده بودیم. اصلا اسلحه نداشتیم. اسلحههایمان همانها بود که در زمان جنگ با شما استفاده میکردیم. کارخانههایمان از سال ۹۲ به بعد کار نمیکنند. پس فرمان جنگ نداشتیم و اسلحه و نیرو.
انگیزه هم نداریم ...
بله انگیزه هم نداریم، سازمان هم نداریم. میگفت همینطور در اسکله ایستاده بودم، چترباز آمد گفت دستهایت را بالا ببر. دستم را بردم بالا. گفتم تیر زدند؟ جواب داد حتی یک تیر هم شلیک نشد. گفت آمریکاییها من را گرفتند، سوار نفربر کردند و به کمپ «بوکا» بردند (همانجایی که بعدا من را به آنجا بردند). یک چادر به ما دادند. ما دو سه هفته آنجا خوابیدیم، بعد سوار نفربر کردند و گفتند خانهات کجاست؟ گفتم بصره. من را بردند بصره دم خانهام پیاده کردند و گفتند برو به خانهات! این درحالی است که همان زمان بیبیسی میگفت ارتش عراق ۱۴ روز در بصره مقاومت کرده است! اما بالاخره من در جنگ بودهام. زمانی نیروی اطلاعات عملیات بودهام، میفهمم جنگ یعنی خاکریز، سنگر فرماندهی، ولی اصلا این چیزها وجود نداشت. اصلا جنگی اتفاق نیفتاد. یک فیلم سینمایی بود، خیلی شبیه فیلم مستند پخش کردند. به همه میگفتند ما به عراق حمله کردیم و این ارتش بزرگ عراق را منهدم کردیم که اصالتا دروغ بود و من به این مسئله شک داشتم.
اما همان زمان حتی در تلویزیون خودمان از مقاومت ارتش عراق گفته میشد. حتی اخبار از کشته شدن سربازان آمریکایی خبر میداد. ما این چیزها را میشنیدیم آن زمان...
من هم میشنیدم. ما در سناریوی آنها بودیم. ببینید ارتش آمریکا یک مانور بزرگ انجام داده در آن چندصدهزار نیرو وجود دارند که با سلاح جنگی هم این مانور را انجام میدهند. چندهزار کیلومتر هم حرکت کرده و با موشک از اقیانوس هند بصره را زده. این مانور چندنفر کشته میدهد؟ ما اگر این مانور را انجام بدهیم دو برابر کشته میدهیم! بنابراین در چنین مانوری عدهای کشته میشوند. اگر هم مقاومتی بوده خودسر بوده. یا اگر بوده مال ارتش عراق نبوده. مال مبارزانی بود که بعدها هم با عراقیها جنگیدند و هنوز هم میجنگند. گروهیکه با آمریکاییها میجنگید، گروهی بود که اسم خودش را انصارالاسلام گذاشته بود. این گروه در موصل پادگان درست کرده بود که آقای چلبی معروف آمار آنها را به ارتش آمریکا داد تا قبل از اینکه آمریکا به عراق حمله کند، اول این گروه را منهدم کند و ارتش آمریکا هم این کار را کرد. ما را هم که گرفته بودند، یکی از اتهاماتی که به ما وارد کردند این بود که جزو انصار الاسلام هستیم! من میگفتم این انصار الاسلام چی هست؟ میگفتند یک تشکیلات نظامی که میخواهد با ما بجنگد. آمریکا میدانست که در عراق هیچ مقاومتی علیهش وجود ندارد. میدانست شیعیان نمیجنگند، چون دستور ندارند. اهل تسنن ذیل ارتش عراق تعریف میشوند؛ ارتشی که منهدم شده بود. ببییند من مصاحبهای با یک افسر عراقی دارم. شاید در کتاب از دستم در رفته باشد و آنجا هم گفته باشم. ما به یک روستا رفتیم و یک افسر عراقی را در آنجا پیدا کردیم. به کسی رشوه دادیم و او آمار این افسر را به ما داد. این افسر را در بین عشیرهاش پیدا کردیم، گفتیم ما آمدهایم مصاحبه کنیم. گفت من با خبرنگارها مصاحبه نمیکنم. ما ۱۰۰ دلار به او دادیم حاضر شد با ما مصاحبه کند. گفتم میشود لباسهایت را بپوشی؟ گفت لباسهایم را آتش زدهام. ۱۰۰ دلار دیگر به او دادیم لباسهایش را پوشید. در مجموع ۴۰۰ دلار به آن افسر عراقی دادم و با آن افسر عراقی مصاحبه کردم. گفتم شما با آمریکاییها جنگیدید؟ گفت: نه، گفتم چرا؟ گفت ما از سال ۱۹۹۲ از طریق بانک ... از ارتش آمریکا حقوق میگیریم. از ارتش آمریکا! از سال ۹۲! بنابراین آمریکا سال ۹۲ این ارتش را منهدم کرده بود. ارتش یعنی آموزش، سازمان، اسلحه. ارتش عراق چیزی نداشت. آمریکاییها یک مانور انجام دادند که کشورهای منطقه و ما را بترسانند. یعنی یک فیلم هالیوودی ساخته بودند.
اینها که انصارالاسلام را میشناختند، اما شما چند جا با تأکید هم گفتهاید «گوین» سپاه بدر را نمیشناخت. مگر میشود یک افسر آمریکایی سپاه بدر را نشناسد؟
من میگویم روابط داخلی عراق را نمیشناختند. به من میگفت که تو مال سپاه قدس هستی. من طبیعتا میگفتم چیزی از سپاه قدس نمیدانم. این بهترین جواب هر خبرنگار است. معلوم است که شما به عنوان یک خبرنگار میدانید سپاه قدس چیست. ولی اگر بگویید میشناسم، باید تا آخر به سوالات آنها در اینباره جواب بدهید. پس از اول میگویید من سپاه قدس را نمیشناسم. من نگفتهام گوین سپاه بدر را نمیشناخت. میگویم جزئیات روابط را نمیدانست. مثلا خانواده صدر در عراق خانواده بزرگی هستند که به امام موسی صدر مربوط میشوند و از طرفی به ایران یا خانواده حکیم یک خانواده بزرگ هستند که بخشی از آنها در ایران و بخشی در عراق هستند. این روابط اصلا یک روابط تاریخی و پیچیده فرهنگی ما و آنهاست. آمریکاییها این را نمیفهمیدند. نمیشود این را برای آنها جا انداخت. یعنی تصور آنها از سپاه بدر یکسری مزدور است که ایران از داخل عراق گرفته و مثلا دارند برای ایران میجنگند. اما درباره گروه انصارالاسلام چارت داشتند، یعنی میگفتند اسم تو در اینجای چارت آمده است. حالا در آن چارت سازمانی یا واقعا اسم یک نفر ابوطالب بود یا وسط آن چارت اسم من را چاپ کرده بودند که اسم من را نشان دادند و گفتند تو این هستی!؟ اگر اسمت ابوطالب باشد.
ببینید البته ما یکسری از اشتباهات هم داشتیم. مثلا وقتی مترجم ما را گرفتند و برای بازجویی بردند، چیزهایی گفته بود که من شش ماه بعد متوجه شدم. پرسیدم در بازجویی چه گفتی که دردسرها از آنجا شروع شد؟ گفت از من پرسیدند اسم این ابوطالب است، ایرانی هستند؟ جواب دادم فکر کنم از ایران آمدهاند. پرسیدند ابوطالب عربی بلد است؟ جواب دادم ابوطالب عربی حرف نمیزند، ولی وقتی من عربی حرف میزنم میگوید لازم نیست ترجمه کنی. پس عربی بلد است. بنابراین «گوین» احساس میکرد که من عربی بلدم ولی به عربی حرف نمیزنم. همه اینها مشکلاتی بود که برای ما به وجود آمد. معتقدم که ذات این جنگ رسانهای بود. یک فیلم مستند و یک فیلم هالیوودی بود که آمریکاییها ساخته بودند و من به گزارشهایی که پخش میشد اعتماد نمیکردم که جنگ واقعی است.
ما رفتیم آنجا فیلم بسازیم. فکر میکردم همین که دوربین روشن شود و دوربین بچرخد همه اینها اسناد بیبدیلی برای تاریخ میشود. فقط کافی است دوربین روشن باشد، مهم هم نبود من چه تصاویری میگیرم. آدمهایی که میمیرند یا میجنگند. بنابراین وقتی با آدمها مصاحبه میکردیم، همه چیز از آنها میپرسیدیم؛ چه میخورید؟ کی به شما حمله شد؟ چند نفر از شما کشته شد؟ صدام چه بلایی بر سر شما آورده است؟ و از در و دیوار فیلم میگرفتیم. ببینید اصلا یک زمان در خیابان العماره مردم عکس بزرگی از افرادی را که در زمان حکومت صدام گم شده بودند، چسبانده بودند. یک و نیم میلیون، دو میلیون نفر در این کشور ۱۵ میلیونی گم شده بودند. ببینید صدام با این کشور و مردم چه میکرد. خانوادهای نبود که از آنها یک نفر مفقود نشده باشد. صدام میکشت و چال میکرد. فیلمهایی که من گرفتهام یک سند تاریخی است که نشان میدهد سال ۲۰۰۲ میلادی وقتی صدام سقوط کرد همه مردم دنبال اعضای خانوادهشان میگردند. بنابراین من فکر میکردم اگر دوربین روشن باشد و با هر کس حرف بزنم همهاش تاریخ است. این ارزش رسانه بود. یادم است وقتی اولین بار به یک رستوران رفتیم و انگلیسیها را آنجا دیدیم، من سر دوربین را به سمت دیگری چرخاندم که انگلیسیها فکر نکنند ما داریم از آنها فیلم میگیریم. چون آنها ارزش تصویر را میفهمیدند. تا آن زمان انگلیسیها با ما همکاری میکردند. داخل جلسه آنها میرفتیم و از معارضان عراقی فیلمبرداری میکردیم، تا اینکه اسیر شدیم. میدانستیم که اسارت ما را کسی ندیده است و فکر میکردیم که همه اینها اتفاقی است. اما وقتی ما در اردوگاهی در بغداد بودیم. دو، سه هفته در آنجا بودیم کاملا به طور اتفاقی خانم «یوری» که مسوول صلیب سرخ جهانی در خاورمیانه بود آمد که از اردوگاه رد بشود. من به خاطر لباسی که به تن داشت، فهمیدم که مسئول صلیب سرخ است. او را صدا زدم و گفتم من نباید اینجا باشم!؟ گفت تو کی هستی؟ گفتم ایرانی هستم. خبرنگار هستم. گفت، مطمئنی خبرنگار هستی؟ میدانی خبرنگار یعنی چه؟ گفتم بله، خبرنگارم. گفت تو نباید اینجا باشی.. اینها زندانیهای مدنی و شهری هستند. یعنی علی بابا هستند و به خاطر جرم و جنایت، دزدی، سرقت و تیراندازی آنها را گرفتهاند. خانم یوری به من گفت تا جمعه از اینجا نرو... من گفتم دست من نیست. گفت باشد ولی اگر خواستند تو را ببرند، مقاومت کن. بعد رفت و دو سه روز بعد با همان مأمور صلیب سرخ که کمی فارسی، عربی بلد بود برگشت. به محض اینکه من را دید، گفت من عکس تو را در سیانان دیدهام. تو خبرنگار هستی.
بنابراین من فکر میکنم اگر فشار رسانهای نبود، این سعید ابوطالب مثل صدها نفر دیگر که رفتند و در عراق گم شدند هیچ وقت هم پیدا نمیشد. این اتفاق برای هر کس دیگری هم میتوانست رخ بدهد. یعنی همه رسانهها این کار را کردند چه رسانههای مکتوب، چه تلویزیون چه خبرگزاریها. کاری که تلویزیون برای اولین بار و آخرین بار برای یکی از کارمندانش کرد. افسر آمریکایی به من میگفت که تو چطوری میتوانی ثابت کنی که فیلمساز هستی؟ من به طور اتفاقی مستندی در تلویزیون داشتم درباره اهدای عضو به اسم «زندگی برای تو» که در شنبهها از تلویزیون پخش میشد. بله من فکر میکنم همچنان که جنگ آمریکا و عراق ذاتش رسانهای بود، کل این اتفاقی هم یک برد رسانهای بود.
چه شد که این تصمیم طلایی را گرفتید که قصه در آبادان پایان یابد؟ مثلا قصه را تا دیدن خانواده در تهران کش ندادید؟
چون قصه همانجا تمام شد. از همانجا که رفته بودیم از همانجا هم آزاد شدیم. من تا صبح آن روز که خبر از این طرف مرز نداشتم. فقط یکی از افرادی که بعدا اسیر شده بود گفت که عکست را تلویزیون نشان داده و همه میدانند اسیر شدهای. تصور من این بود که آمریکاییها من را تا لب مرز میآورند و میگویند هرّی. من میروم خرمشهر و بعد میروم اهواز. دو سه روز میمانم کمی سر و وضعم خوب میشود، لباس خوب میپوشم، غذا میخورم و بعد به خانوادهام تلفن میکنم و توضیح میدهم که چه اتفاقی افتاده. من واقعا نمیدانستم این طرف مرز چه خبر است. وقتی از مرز رد شدم، تازه خبردار شدم که چه خبر است. البته صبح همان روز کمی از ماجرا خبردار شدم. چون شبِ روزی که آزاد شدیم به علت سرما نخوابیده بودم چون ماه رمضان بود. من سحری را که میخوردم به خاطر سرما نمیخوابیدم. آن روزی که آزاد شدیم در اردوگاه میدویدم و بعد آمدم و خوابیدم، بعد یکی از بچهها من را بیدار کرد و گفت رادیو آبادان میگوید شما آزاد شدهاید!؟ رادیو آبادان تصور میکرد ما آزاده شدهایم، چون مقامات بالاتر در سفارتخانهها گفته بودند ما آزاده شدهایم. تازه در اینجا من فهمیدم این طرف خبرهایی است، اما نه کاملا. بنابراین وقتی به ایران آمدم، به ذهنم رسید که به بچهها بگویم رادیو آبادان را روشن نگه دارند تا ما اسم اسرا را بگوییم. خود این چیزها مهم بود. اسم آن چهار پاسدار را هم همانجا گفتم. خبر به دنیا آمدن بچه یک نفرشان را گفتم و این تاثیر رسانه است که شما به آن اشاره کردید. البته تأثیر الان رسانه با ۱۰ سال قبل خیلی متفاوت است. الان رسانه بعد بزرگی از زندگی انسانها را دربرگرفته. رسانه خیلی موثرتر است. الان رسانه یک ابزار فردی است. مثل تلگرام و فیسبوک و...اصلا به نظر من نیمی از جنگهایی که الان در دنیا اتفاق افتاده، رسانهای است. مثل تصویری که الان داعش از خودش ساخته. چه زمانی که میخواهد نیرو جذب کند، چه برای ترساندن دشمنانش. همه یک جنگ رسانهای است. یعنی داعش که ما فکر میکنیم یک نیروی بدوی است، فیلمبردار و کارگردان دارد و از اعدامها فیلم میسازد. اسپشیال افکت دارد و تدوین میکند و بعد فیلم را در شبکههای اجتماعی منتشر میکند. پس این تأثیر رسانه است که هم اثر مثبت دارد و هم منفی.
کتاب که منتشر شد تعداد دعوت شدنها برای تعریف کردن خاطره بیشتر شد یا کمتر؟
همچنان دعوت میکنند، ولی راستش الان کمی انگیزه ندارم و میگویم بروید کتاب را بخوانید. با این حال هنوز دعوتم میکنند. تا وقتی که این کتاب نوشته شد، من یک فشار عصبی داشتم ولی وقتی نوشته شد و آن را به ناشر تحویل دادم و تمام شد، راحتتر شدم. چون فکر کردم هر کاری را که باید انجام میدادم انجام دادهام. فکر هم میکنم کتاب خوانده شود. فکر میکنم کتاب بیش از چیزی که الان دیده شده، دیده شود. یک سوال آوانگارد! حالا شما که کتاب را خواندهاید آن را چگونه دیدید؟ روایتش را میگویم.
به نظرم آقای سرهنگی درست گفته. در تمام کتابهایی که در این سالها از خاطرات آزادگان و رزمندگان منتشر شده، آنها فقط سعی کردهاند اتفاقی را که برایشان رخ داده روایت کنند. بدون هیچ شناختی از فرم روایت یا نکتههای طلایی که میتواند تأثیرگذار باشد. تفاوت اصلی در اینجا این است که این اثر شما دیگر یک اثر ادبی است. یک رمان است و اتفاقا این همان جایی است که ما همیشه از همین آمریکا عقب بودهایم. یعنی همین الان وقتی میخواهند درباره منافقان سفارش فیلمسازی بدهند، میدهند یکسری هنرمند بسازند ولی جالب است که کارشان نسبت به کارنامهشان ضعیف از آب درمیآید. بعد در گیشه هم فروش ندارند. انتظار هم دارند در میان نسل جوان تأثیرگذار باشد. اما مثلا در آن طرف اسپیلبرگ دو اثر درباره جنگ جهانی دوم میسازد و شما وقتی میبینید حتی به عنوان یک مسلمان متعصب به مظلومیت قوم یهود در جنگ جهانی دوم اذعان میکنید! از این جهت اتفاق خوبی در این کتاب افتاده که به یک اثر هنری تبدیل شده است. نکته دیگری که حس کردم، این بود که این توفیق نشأتگرفته از این است که شما خودتان اهل هنر بودید. سینما را میشناختید و چه برای کار تلویزیون و چه مستند فیلمنامهنویسی را میدانستید و این شناخت باعث شده که دادههای لازم را از همان ابتدا گردآوری کنید. این شانس را همه آزادهها و رزمندهایمان نداشتهاند که هنرمند باشند. نکته دیگر اینکه یک رویداد از هزاران رویداد دوران جنگ و پس از جنگ اتفاق افتاد که در این کتاب ضبط تاریخی شد. یعنی از روزی که این کتاب شیرازه خورد و به کتابخانهها رفت، در مسیر ثبت در تاریخ افتاد که شاید یک فیلم تلویزیونی هم نمیتوانست این کار را انجام بدهد. به هر حال اگر بپذیریم که یکی از تفاوتهای کشوری مثل ما با کشورهای توسعهیافته در چند دهه اخیر این است که آنها تاریخ شفاهی و مستندسازی قوی دارند و در نتیجه در انتخاب مسیرهایشان کمتر اشتباه میکنند و هزینههای کمتری پرداخت میکنند ولی مسوولان ما برعکس عمل میکنند و این به یک امر نهادینه تبدیل شده که حوصله نوشتن نداریم. این نمونه نشان میدهد که ما هر قدر در این زمینه سرمایهگذاری کنیم، باز هم جا دارد. الان این کتاب طبق سوال ما و گفته خودتان براساس انگیزه شخصی بهوجود آمده است. یعنی حتی مرکز اسناد انقلاب اسلامی یا حوزه هنری یا کتابخانه ملی نیامده به شما سفارش بدهد. شما به عنوان یک هنرمند این تعهد را داشتهاید که این کار را انجام دهید. اگر این بخشی از خلأ ما را پر میکند، قاعدتا باید سازماندهیشده باشد. البته در اینجور مواقع یک اتفاق بد هم میتواند رخ بدهد؛ خیلی وقتها بودجهای صرف میکنند ولی در نهایت هیچ کاری انجام نمیشود. اما من هم با شما موافق هستم که شاید این کتاب در گذر زمان بیشتر خوانده و دیده شود و جایگاه مناسبش را پیدا کند، چون یک اثر هیجانی نیست.
سوال من را جواب ندادید. وقتی ۱۰ صفحه اول کتاب را خواندید، کتاب کشش این را داشت که بقیه آن را دنبال کنید؟
فکر میکنم به صراحت جواب دادم؛ وقتی گفتم کتاب رمان است. با همین واژهی رمان تکلیف را مشخص کردم. چون ویژگی رمان همان کششی است که ایجاد میکند و خلأهای انسانی را پر میکند.
حال من هم سوال دارم. شما برای نوشتن این کتاب به آثار خوب سینمایی و رمانها نظر داشتهاید؟ چون در برخی از صفحات کتاب تصاویر بسیار سینمایی است. مطلب دیگر اینکه در همان ابتدای کتاب نوشتهاید که اگر روزی آمریکاییها یا بازجوها این کتاب را بخوانند، به نوعی در اینجا اشاره کردهاید که این کتاب را برای مخاطب امروز ایران ننوشتهاید. یعنی نگاه بلندتری داشتهاید که کتاب ترجمه شود، بینالمللی شود و چهار نفر دیگر غیر از مخاطبان ایرانی آن را بخوانند؟ دقیقا شخصیت رزمنده در کتاب دیده میشود ولی بسیار زیرپوستی. اگر یک مخاطب خارجی این کتاب را بخواند، این را متوجه نمیشود. من فکر میکنم شما با قصه این کار را کردهاید، گریزی میزنید که من در جنگ بودهام، بسیار کوتاه و گذرا.
ببینید من این را پنهان نکردهام، الان اعتراف میکنم وقتی آمریکایی از من بازجویی میکرد این را نگفتم ولی الان میگویم لحظهای که من را گرفتند خودم را جای برادرم محمد گذاشتم که سه - چهار سال از من کوچکتر است و فرض کردم من او هستم و بخشی از تاریخی را که خودم در جنگ بودم، حذف کردم. چون این خطرساز میشد. شما باشید از من قبول میکنید. من نمیخواهم دروغ بگویم ولی آمریکایی از من قبول نمیکرد که من در جنگ یک سرباز بودم، در ۱۸ سالگی افسر اطلاعات عملیات بودهام. چون از قول آنها ما افسر میشدیم. لیسانس شیمی دارم. غواص جنگ هستم و الان آمدهام فیلم بسازم. این کلا در کت افسر آمریکایی نمیرفت. من وقتی در بیمارستان بودم چون در سرم ترکش داشتم گفتم الان اگر بپرسند این چیست چه جوابی بدهم؟ من طحال ندارم و شکمم هم بخیه دارد. وقتی بیمارستان بودم از من پرسیدند چرا اینگونه شده؟ گفتم طحال ندارم. پرسید چرا؟ گفتم ارثی است. اگر میپرسید سرت چه شده است، باید دروغی برای آن میساختم، اگر میگفتم ترکش جنگ است خیلی سخت میشد. این به معنای دروغ گفتن من نیست.
کتاب را که میخواندم احساس کردم موقع نوشتن حس کردهاید اگر به موضوعاتی مثل رزمنده بودنتان اشاره نکنید، مخاطب بیشتر جذب میشود. چون چنین تیپ - شخصیتهایی که رزمنده هستند و جنگ رفتهاند و اسیر شدهاند زیاد داریم. حدس زدم برای جذب شدن و هنرمندانه کردن کتاب نیاوردهاید.
ببینید من در نمایشگاه کتاب هم گفتم من این کتاب را نوشتهام تا خوانده شود؛ وگرنه اگر بخواهد سند شود که اسناد در وزارت خارجه وجود دارد. ۸۰۰ صفحه اصل مصاحبه در وزارت خارجه و وزارت اطلاعات وجود دارد، ولی به درد نمیخورد. من این کتاب را نوشتهام که خوانده شود. برای همین هم نوشتنش طول کشید.
ابتدای روایت شما تقریبا رمانگونه نوشته شده. منظورم استفاده شما از تکنیکهای نویسندگی است. کاش تا انتها همینگونه جلو برود...
من این کتاب را در این مدت هم برای دوستان نویسنده و هم آدمهای معمولی میفرستادم تا بخوانند، اتفاقی که میافتاد این بود که میگفتند ما کتاب را میخوانیم اما ۵۰ صفحه اول آن را متوجه نمیشویم. اینجا میفهمیدم کتاب درآمده. من کتاب را برای نسل جوان نوشتهام که مجبور باشد کتاب را ریز ریز بخواند. اگر مجبور باشد، دو بار بخواند. وقتی کتاب را می خواندند میگفتند فصل اول کتاب را که میخوانیم متوجه نمیشویم. در فصل اول روایت از زاویه دید کسی است که به نظر میرسد ذهن خستهای دارد. بلایی بر سر او آمده و شخصیت ذهن مشوشی دارد ولی در فصل بعدی همان خاطرات چیده شده است و در فصل سوم و چهارم همه چیز به دست میآید. معتقدم فصل اول سکانس اول فیلم است. در سکانس اول کارگردان تکلیف را مشخص میکند که فیلم جنگی است، تاریخی یا درام است. در جاهایی هم شما درست میگویید من باید توضیح میدادم که نگویند دروغ نوشتهام... تصمیم دارم بر روی این کتاب شکایت کنم. معاون حقوقی رئیسجمهور که برای رونمایی این کتاب آمده بود، وقتی اسناد را دید، گفت از تفنگدارها شکایت کن. چون حق تو است و حتما پیروز میشوی. چون آنها تو را اشتباه گرفتهاند، چهار ماه تو را نگه داشتهاند و شکنجه کردهاند و بعد میگویند ببخشید اشتباه کردیم. برو... الان کتاب در حال ترجمه است. اگر ترجمه شود پایهای برای مسائل حقوقی میشود. اگر سند رو کردند، سندها مشخص است و میشود تطبیق داد. حتی شماره اسلحه آن خانم بازجو را حفظ کردهام و حالا کسی نمیتواند آن را کتمان کند.
گفتوگو از علیرضا بهرامی و فرزاد گمار - ایسنا
انتهای پیام
نظرات