سیدعلی صالحی که از در راه بودن جریان شعری با نام «شعر حکمت» گفته بود، از این جریان نوشته است.
در متن این یادداشت که در ادامه قسمت قبلی آن در اختیار بخش ادبیات ایسنا قرار گرفته آمده است:
«شعر حکمت
پاره دوم
ایام... سرنگون میرود، اما رویاها بازمیمانند؛ فرازی به دیگر فراز، خاصه برای ما که به میمنتِ کلمات...! تحمل، دقت و صبوری، تو را ترانهخوانِ موسمِ توفانها کرده است، وگرنه عبور از مارپیچِ بیپایان، آن هم به ظلمتِ ایام غیرِممکن است. حالا به صبح سرنمون بخوان، حکمتِ حضور... همین است هم در ورطه واژهها. من به معجزه زبانِ زبانها واقفم. زنهار... مبادا سوءتفاهمِ خفته در بیراهه رویاها، شما را از درکِ این دقیقه، دور کند به هر کرانه که نزدیک!
زبانِ اخلاق و اندرز و استعاره راهی به روحِ بزرگ، یعنی حکمتِ شهود ندارد، چون شعر است این حضور. این زبانها که دیدهاید به ایامِ سرنگون، همه را پیشْحکمت مینامم. خوشایند معنا و مضمون و اراده عقلِ سنجش و سنجشِ عقل است. شبهِ کلامی است که در اقلیمِ شعر و به نام شعر، فهم را فریب میدهد.
همه این طوف و طواف، تنها تبانی با زبان بوده تاکنون در شعر! ما پیِ زبانِ زبان آمدهایم که بی شرطِ حکمت ممکن نیست. آنجا که آدمی قادر به نفوذ در اعماق نیست، به عادت پناه میبرد. عادتِ آزارِ کلمات، فروپاشی فهمِ سطح. درد را در انتقام از دستورِ زبان جستوجو میکنند.
دیرایامی است که به جای تولیدِ فکرِ فرارونده و راهگشا، تنبلی تاریخی و سانسورِ سایهگستر تنها به مصرفِ مکررِ فکر فرصت میدهد مُفت! زیرا بیزیان است.
شعر مولود سواد صنعت نیست، شعر حکمت، قیام غریزه کور نیست که از میان کلمات، قشون برگزیند. گرفتار آمدهایم میان عقل و غریزه. یکی دکانِ حرف است و یکی توحشِ تاریکی، یکی درمانده به کابوسِ فُرم، یکی وراجِ هی حراجِ هیچ!
جایِ لامکانِ شعر کجاست!؟ کناره یکی از این دو، میانْمانده این دو راه، مولودِ مشترکِ بلا هست و بلاست...؟؟ چقدر دیر دریافتیم که شعر حکمت نه آن است و نه این، بویژه این دهههای دردآورِ اخیر که تنها حضیض حروف مصرف شده است. این فرایند فروکاهنده که به انزوایِ شعرِ امروز دامن زده است، خود حاصلِ دو حادثه هولآور است، فراموشی و نومیدی...!
ما در قفای خود «شعر حکمت» کم نداریم، یک تن که مولانا باشد، بسِ یک بسیاران است، اما درد اینجاست که از او تنها قافیه آموختهایم و اوزان ربودهایم. پوست از ایشان برگرفته و روح جا نهادهایم به همان فراموشیها، به همان نومیدیها! پرسیدهام از خود که مردم دانا چرا در بزنگاههای حسی و روحی ناخواسته سراغ حافظ میروند، و پیش از او، مولانا و پیش از او خیام!؟ آن گردابِ انجذاب، همین معجزه حکمت در شعر ایشان است. شأنِ زمانشکنِ حکمت، شعر حکمت... که از نیما تا امروز چه نحیف مانده این رازِ فرارونده و راهگشا!
آن «ویِ واژه» یعنی حکمتِ شعر و شعر حکمت زنده به گور شده است. تولید سیرههای لحنی، موجها، بازیهای زبانی و جریانسازیهای بیخواهنده، همه تلاشها و تکانههایی است که از سویِ چند تیزهوش، رُخ نموده به ایامِ سرنگون، اما کو سَرنمون!؟ شعر حکمی، شعر سَرنمون کو...!؟
شارحانِ موجهای فرومانده در قفا حس کرده بودند که دیگر بلای ایستادن بس است، اما به جای نشان دادن افقِ عظیمِ حکمت، در پیله تنگِ زبان و شکل، هدر شدند. ما دور ماندهایم از زبانِ زبان، از حکمت حضور، چقدر جای مَشعله نظر خالی است، در مقابل هر چه بخواهید مشغله شلوغ حرف و هذیان... به وفور!
آمدهام که سَرنهم
عشقِ تو را به سَر بَرَم،
ور تو بگوییام که نی
نی شکنم...شکر بَرَم.
آمدهام چو عقل و جان
از همه دیدهها...نهان،
تا سویِ جهان و دیدگان
مَشعله نظر بَرَم.
مولانای ما چه کرده است!؟ شعریت زیر کلماتِ ساده مانده است تا به حکمت راه یه عریان دهد. آن گونه که نیما در شعر «ریرا»!»
انتهای پیام
نظرات