سرآمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سپندارمذ روز اِرد
ز هجرت سهصد سال و هشتادوچار / به نام جهان داور کردگار
هزار و پنج سال از آن روز میگذرد که حکیم ابوالقاسم فردوسی، بزرگمرد ایرانی کار سرایش شاهنامه را پایان داد؛ اثری که ملیترین و ایرانیترین اثر ادب فارسی است، همه جای جهان مورد توجه قرار گرفته و به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شده است.
شاهنامه که در 60 هزار بیت سروده شده، شرح احوال، پیروزیها، شکستها، ناکامیها و دلاوریهای ایرانیان از کهنترین دوران تا سرنگونی دولت ساسانی است. تبارنامهای است که بیت بیت و حرف به حرفش، ریشه در اعماق آرزوها و خواستههای جمعی ملتی کهن دارد؛ ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت در ستیز بوده است.
فردوسی، شاهنامه را زمانی سرود که زبان و هویت فارسی دچار آشفتگی بود. او تلاش کرد در داستانهای شاهنامه نشان دهد ایرانیان از دوران پیش از اسلام و از همان آغاز تمدنشان به فلسفهای اخلاقی که پایههای آن بر نیکی و راستی استوار بوده دلبستگی داشتهاند.
بر اساس آنچه فردوسی در ابیات پایانی شاهنامه اشاره کرده، سرایش شاهنامه 25 اسفندماه به پایان رسیده است. فردوسی برای خلق چنین شاهکاری در آن دوره، رنج و مشقت فراوانی متحمل شد. با این همه، آنچنان به عظمت کاری که کرده بود واقف بود که در شاهنامه آورده است:
پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب / ز باران و از تابش آفتاب
فردوسی، به نوشته خودش، در آن روزگار برای زنده کردن زبان فارسی 30 سال رنج برد، اما دایره واژگانی که آن زمان در زبان فارسی ثبت کرد، ماندگار شد و امروز بزرگترین میراث زبان و ادب فارسی است.
دکتر میرجلالالدین کزازی، پژوهشگر برجسته ایرانی در زبان و ادبیات فارسی است. او میگوید دو دهه پیش به یک باره تصمیم گرفته تا «پارسی» سخن بگوید و تا میتواند، از واژگان آن استفاده کند.
سالگرد پایان سرایش شاهنامه بهانهای شد تا با او که سالها در حوزه ادب پارسی کار کرده است، گفتوگو کنیم.
استاد کزازی بیش از 300 کتاب نوشته و در سهگانهای داستانی، به سرگذشت «کوروش»، «فردوسی» و «زرتشت» پرداخته است. نخستین داستان از این سهگانه، بر پایه سرگذشت فردوسی است، با نام «فرزند ایران».
اتاق کارش در منزل، پُر است از آثار ادبی کهن این مرز و بوم؛ چندین جلد از هر اثر. عکس و مجسمه فردوسی هم کم ندارد. لوحهای تقدیر و عکسهایش با چند رئیسجمهور هم به دیوار نصب شده است.
میگوید: «دو دهه پیش به این شیوه سخن گفتن و نوشتن را آغاز کردم. چون باور کردم که باید به یاری زبان فارسی شتافت. خواستم به پارسی سنجیده و به آئین سخن بگویم تا نمونهای باشد برای دیگران. کسانی که در آن روزگار میگفتند زبان فارسی زبانی تُنُکمایه است، هنگامی که خود در نوشتن و به کار بردن این زبان در تنگنا و دشواری میافتادند، به خامی و نابکاری، گناه را به گردن زبان فارسی میانداختند. خواستم به کردار نشان دهم که این زبان تا چه پایه توانمند و از سویی دیگر تا چه پایه نغز، زیبا، خنیایی، آهنگین و دلنشین است. اما برای دست یافتن به این شیوه رنجی چندان نبردم؛ شاید از آن روی که گنجینه واژگانی من آنچنان پرمایه بود که توانستم بیدرنگ این شیوه را به کار بگیرم.»
پای حرفهایش که بشینی شاید در اولین دقایق، جملات و کلماتش کمی نامأنوس به نظر برسد، اما هر چه بیشتر میگذرد، آنچنان آهنگین و زیباست که وسوسهات میکند به شیوه او سخن بگویی.
شاهنامه کجای فرهنگ ما قرار دارد؟ ما با شاهنامه چه میکنیم؟ تا چه اندازه ما با شاهنامه زندگی میکنیم؟
«این پرسشی بنیادین است. از سویی دیگر پاسخ بدان چندان آسان نیست. پرسشی است بنیادین زیرا ما در این روزگار بیش از هر زمان به شاهنامه نیازمندیم. روزگار ما روزگار گسستگیها و از خود بیگانگیهاست. نه تنها برای ما ایرانیان بلکه برای هر مردمی که پیشینهای دیرینه در پهنه تاریخ دارند و از شهرآیینی و فرهنگی گرانسنگ و دیرسان برخوردارند. این پرسمان همه کشورهایی است از این گونه. زیرا ما با پدیدهای نوآیین و بیپیشینه روبرو هستیم که آن را از نگاهی بسیار فراخ میتوانیم در نامی که بر آن نهاده شده است آشکار بدانیم. جهانی شدن.
یک سویمندی در جهانی شدن که به ناگزیر در پی خواهد آمد، این است که مردمانی مانند ما اگر جهانی شویم آن خوی و خیم و چیستی بومی ایرانی خود را از دست بدهیم. آیا به ناگزیر معنای جهانی شدن از چیستی بومی چشم پوشیدن است؟ هنگامی که میخواهیم به این پرسش که پرسشی بسیار باریک است و آنچنان که امروزییان میگویند، سرنوشتساز، پاسخ دهیم به ناچار فرایاد شاهنامه میآییم و به آن میاندیشیم. چون شاهنامه تنها شاهکار ادبی است و تنها بستر و قلمروی اندیشهای، اجتماعی، منشی و کنشی است که چیستی ایرانی را باز میتابد. اگر بخواهید به چیستی ایرانی که میتواند آماج جهانی شدن باشد پی ببرید به ناچار باید با جهان شاهنامه آشنا شده باشید.
خواست من این نیست که دیگر شاهکارهای ادب ایران یا هنجارها و بسترهای فرهنگی نمیتوانند در این زمینه کارساز باشند و یاریگر، اما آنچه من میخواهم گفت این است که ما اگر بخواهیم چیستی ایرانی را در همگی آن بیابیم به گونهای گسترده، فراگیر و ساختاری، آن را تنها در شاهنامه خواهیم یافت. زیرا شاهنامه است که به تنهایی میتوان آن را نامه منش و فرهنگ ایرانی نامید. دیگر شاهکارها و هنجارها سرچشمهها و بنیادهای فرهنگی، سویی، رویی، نمودی، نشانی از این منش و فرهنگ را پیشاروی ما مینهند.
اگر ما بپذیریم که میباید در برابر پدیدهای که جهانی شدن است بومی بمانیم، خواهناخواه به شاهنامه بازمیگردیم. اگر میباید در آنچه آن مارشال کانادایی، مکلوهان، به زیبایی و رسایی آن را دهکده جهانی نامیده است، جایی والا، برجسته و با همه ویژگیهای بنیادین و ساختاری خود چونان ایرانی داشته باشیم، میباید به شاهنامه بازگردیم؛ زیرا جهان ایرانی ما را تنها در شاهنامه است که میتوانیم یافت.
من از این پیش گفتهام که جهانیسازی به ناچار بومیگرایی را در دل و درون خود میپرورد. نزد مردمانی که هم پیشینهای دیرینه در تاریخ دارند و از فرهنگ گرانسنگ و منشی والا برخوردارند و افزون بر آن، به آن خودآگاهی تاریخی رسیدهاند که بتوانند با پدیده جهانیسازی که میتواند بسیار زیانبار و ویرانکَن و بُن برافکن باشد بایستند. پیداست که شما با نیروی بازو یا جنگافزار نمیتوانید در برابر این پدیده بایستید و آن را برانید. آنچه ما در رویارویی با این پدیده میتوانیم کرد، میباید از گونه آن پدیده باشد، چون جهانیسازی پیش از آنکه پدیدهای باشد اقتصادی و نظامی، پدیدهای فرهنگی است.
فرهنگ، راه را میگشاید برای اقتصاد و چیرگی سیاسی یا هر رفتاری دیگر، خودکامانه، جهانگشایانه. جهانگشایی در روزگار ما رنگ و آهنگی فرهنگی یافته است. روزگار جهانگشایی به ستم، با سپاه، دیری است سپری شده و امروز هیچ کشوری به هر پایه نیرومند باشد، نمیتواند تنها به بهانه نیرومندی، کشورهای دیگر را بگشاید و به قلمرو جغرافیایی خود بپیوندد. جهان کنونی این رفتار را برنمیتابد. پس به ناچار جهانگشایی، چگونگیِ فرهنگی و اندیشهای یافته است.
اگر کشوری نیرومند در قلمرو فرهنگ چیره بود، کشورهای دیگر را فروگرفت، اقتصاد و سیاست هم در پیخواهد آمد. خودآگاهی تاریخی آن است که ما به این بایستگی که در این روزگار بدان دچار شدهایم، هم آگاهی بیابیم و هم باور. اگر آگاه و باورمند شدیم که میباید با این فرهنگ تازنده و جهانگشایانه به ستیز برخیزیم و خود را از گزند آن پاس بداریم، میتوانیم به شیوهای خودآگاهانه، باورمندانه و کارساز بومی بمانیم و برای بومی بودن باید به شاهنامه بازگردیم.
کشورهای مختلفی در دنیا هستند که این گنجینه اسطورههای ما را ندارند. این اسطورهها میتوانند جهانشمول باشند. بسیاری از آنها نمونههای همگونی در کشورها و فرهنگهای متفاوت دارند. به نظر میرسد شاهنامه نه در ادبیات داستانی ما و نه در بین کودکانمان قدر لازم را ندارد. چرا شاهنامه در ایران قدر لازم را در بین سیاستگذاران و مردم و نظام آموزشی ندارد؟ کشورهای دیگر که هیچ تاریخ و گذشتهای ندارند، برای خود تاریخسازی و اسطورهسازی کردهاند، اما ما این گنجینه بزرگ را کمتر بها میدهیم. چرا چنین اتفاقی رخ داده است؟
پاسخ به این پرسش، دشوار است. این دشواری در پاسخ هم برمیگردد به ساختار درونی این پرسش. آن ساختار درونی از دید من بدین معنی است که این پرسش دو سوی گوناگون دارد که به هر کدام از این پرسشها پاسخی دیگر میتوان داد. یک پاسخ، آری است و پاسخ دیگر، نه. پاسخ «آری» برای این است که در این روزگار شاید بتوانیم گفت بیش از هر زمانی دیگر به شاهنامه بازگشتهایم. با شاهنامه در پیوندیم. پاسخ «نه» بدین گونه خواهد بود که ما کمتر از گذشتگانمان از شاهنامه بهره میجوییم.
شاهنامه در رویه و متن زندگانی ما آشکار و پدیدار است. دشواری در این کارکرد ناسازوارانه است و آنچنان که فرنگیان میگویند، پارادوکسیکال. ما در این روزگار بیش از هر زمان با شاهنامه در پیوندیم، اما پیوندی ناخواسته و نادانسته یا با واژهای باریکتر، ناخودآگاهانه. خواست من از این سخن آن است که زمینه پرداختن به شاهنامه به شیوهای فرهنگی، اجتماعی، بیرونی و کنشورانه در ایرانیِ امروز بسیار آماده است. چون انسانِ امروزینِ ایرانی خطر را به نیکی دریافته است، میداند که با دشمنی بسیار نیرومند و زیناوند (مجهز) روبرو است که جهانیسازی است. این زمینی است که بسیار آماده است. در توان، سخت (بسیار) بارور شده است. پرسمان ما در این است که در این زمین دانه نمیافشانیم. برمیگردیم به پاسخ نه. چرا؟ برای اینکه اگر ما این نیاز ژرف بنیادین و نهادین و حتی میتوان گفت ستوهآور درونی را ناخودآگاه تاریخی بنامیم، این ناخودآگاهی تاریخی هنوز زمینه دیگرگون شدن به خودآگاهی را نیافته است. به سخنی دیگر این منش نتوانسته است به کنش برسد.
چرا؟
چندین پاسخ میتوان به این پرسش داد. نخستین پاسخ، شاید برترین پاسخ هم باشد. آن پاسخهای دیگر که سرانجام به این پاسخ بنیادین بازمیگردد این است که جامعه کنونی ایرانی جامعه همگون و یکپارچه نیست. اگر بازگردیم به آن نگاره و انگاره پندارینه، آن زمین زرخیزِ بسیار آماده در پارهای از بخشهای خود به سنگلاخ و زمین سخت میرسد. درست است که شما میتوانید از آن زمین نرمِ زرخیز برای دانهافشانی بهره ببرید، اما این دانهها در آن زمین سخت و سنگلاخ به هرز و هدر میروند، آنچنان که میباید نمیرویند، بار نمیدهند. گونهای دوگانگی، حتی ستیز، آویز، کشمکش و کشاکش است در میان روندهای گونهگون در جامعه کنونی ایران و در کشورهای دیگر، آن همسویی و همرویی و همگرایی بایسته هست یا کما بیش به دست آمده است.
آیا این موجب نمیشود که ما از این گنجینه نتوانیم به درستی استفاده کنیم؟ شما به عنوان کسی که سالها در این زمینه کار کرده است، دلتان نمیسوزد؟
بیگمان چنین است. اگر زمین یکدست شود و آن راغ (زمین سخت پایه کوه) هم بپیوندد به آن زمین نرمِ زرخیز، این دو با هم باغها و بوستانهایی پدید خواهند آورد بیهمانند در خرمی و شکوفانی و در برگ و بار. چون زمینه بسیار فراهم است. پرسمان از زمینه نیست؛ از آن بهرهای است که از این زمینه فراهم میباید بُرد. اگر ناسازیها به سازگاری دگرگون شود و واگراییها به همگرایی، ما به شگفتی خواهیم دید که شاهنامه بیشترین، مایهورترین و گرانسنگترین کارکرد فرهنگی و اجتماعی خود را در ایران امروز خواهد یافت. نشانههای پراکنده از آن را امروز میبینیم. یک نمونه بسیار روزآمد و روشن برای شما بیاورم. روزهای سال در شماری بسیار به نام بزرگان ایران نشان زده شده است. هر روز از آن سخنوری دانشمندی، اندیشهورزی و هنرآفرینی است. اما چند سالی است که آن شور و هنگامه فرهنگی اجتماعی را که در روز فردوسی در سراسر ایران میبینیم، در روزهای دیگر نمیبینیم. از همین روی باید از روزهای فردوسی سخن گفت؛ زیرا یک روز به تنهایی پاسخگوی آن شور و شرار و تب و تاب نیست. اردیبهشتماه که یکی از روزهای آن به نام فردوسی فرخندگی یافته است، میتوانم گفت پرکارترین روزهای سال است برای من. چرا چنین است؟ چرا در روز حافظ، سعدی و بزرگان و سخنوران دیگر با این همه شورمندی و اینهمه شکفتگی روانشناختی را نمیبینیم. زیرا که در این روز آن ناخودآگاهی تاریخی زمینهای آمادهتر مییابد که به خودآگاهی برسد و آن منش به کنش برسد. هر گروهی حتی گروههای کمتوان دانشجویی در هر گوشه ایران میخواهند بَزمی بیارایند، چون به شیوهای ناخواسته و ناآگاه میدانند که این بزم به پاس فردوسی و شاهنامه باید آراسته شود. به من زنگ میزنند و پافشارانه میخواهند من در بزمشان همباز باشم و دمساز سخنی برانم. در روزهای دیگر این درخواست هست اما نه آنچنان پرشمار و پرشور. اگر همه روزها روز فردوسی و شاهنامه باشد، این توان نهفته فروخفته زمینه بیشتر خواهد یافت برای به کردار درآمدن.
خواست من این نیست که در گاهنامه فرهنگی ایران همه روزها روز فردوسی شود؛ نه میتوان چنین کرد و نه خواست من این است. خواست من این است که زمینه فراهم شود به شیوههای دیگر برای بازگشت خودآگاهانه ایرانیان به شاهنامه و در پی آن به جهان دیگری، چون شاهنامه را این روزها بیش از هر شاهکار ادبی گرامی میدارند.
بسیاری از کسانی که چنین میکنند، با زیباییهای ادبی و اندیشهای و با کارکردهای گونهگون تاریخی فرهنگی شاهنامه آشنایی ندارند، اما انگیزهای ناشناخته آنان را وا میدارد که بر خود بایسته بدانند در مرز توان خویش وامی را که به شاهنامه و فردوسی دارند، بتوزند. از همین روی است که من این شور و شکفتگی را برآمده از ناخودآگاه تاریخی ایرانی میدانم. اگر این ناخودآگاه تاریخی به خودآگاهی تاریخی برسد، پیدرپی زمینه فراهمتر خواهد شد برای بومیگرایی آگاهانه در ایران.
شما چند سال دارید؟
67 سال. من زاده سال 1327 هستم.
وقتی به گذشته نگاه میکنید، احساس میکنید هر کاری را که میتوانستهاید، کردهاید؟
نه. هر کاری که میتوانستهام کردهام اما این بدان معنا نیست که کارهایی بیش از آن نمیتوانستهام کرد. همچنان سخن دوگانه و تاریک شد. من میتوانستهام بیش از آنچه توانستهام بتوانم. باور من این است که توانشها در آدمی، بیکرانه است. آنچه ما میکنیم، باز، بسته است به اینکه تا چه پایه از این توانشها بهره بجوییم. کسی بیشتر بهره بجوید کردار بیشتری را به انجام میرساند و کسی کمتر.
من در آن مرزی که توانستهام از این توانشها سود بجویم، کاری را که میباید انجام دهم، انجام دادهام. به سخن دیگر من هرگاه به گذشته خود مینگرم از آن چه کردهام هم خشنودم و هم ناخوشنود. خشنودم زیرا آنچه را میتوانستهام به انجام رسانیدهام. ناخشنودم که چرا بیش از آن نتوانستهام. این را در توان خود میبینم. اما به هر روی کارسازهای گونهگون در کار بودهاند که من در این مرز و مایه توانستهام توانشهای خود را به کردار درآورم.
آنچه درباره خود گفتم که پرسمان فردی من است، به درست بازمیگردد به آنچه در قلمرویی بسیار گستردهتر درباره جامعه کنونی ایران گفته شد. پرسمان ما این است که ایرانیان امروز نمیتوانند توانشهای بسیار گرانمایه را که در این روزگار در خود نهفته میدارند به نمود و کردار درآوردند. گناه هم یکسره از آنان نیست. دوباره میگویم، زمینهها فراهم نیست. این توانش به آبی میماند بسیار نیرومند که در دل خاک برمیجوشد. بیتاب آن است که آفتابی شود و به نمود آید. چشمه ساری پهناور و پایانناپذیر را بیافریند. اما به تخته سنگ سترگ رسیده است. خواهد سُفت این تخته سنگ را من بیگمانم. اما سُفتن تخته سنگ کاری است که زمان میبرد.
شما این روزها در سن 67 سالگی بعد از کارکردن در عرصههای مختلف فرهنگ ایران، به چه چیزهای بیشتر فکر میکنید؟
در این روزها من به آینده ایران میاندیشم. چون به آینده ایران میاندیشم، به ناچار به گذشته ایران نیز. زیرا آیندهای که من برای ایران میخواهم، آیندهای است که از دل گذشته ایران برمیآید.
شما آدم خوشبینی هستید؟
خوشبینم. آینده ایران را بسیار درخشانتر از گذشته آن میبینم و میدانم. اگر بندها، بازدارندهها، سرندهها، پژمرندهها کاستی بگیرند. چون زمنیه در این روزگار بسیار فراهم است. ما مردمی هستیم با تاریخی بسیار پر نشیب و فراز. پست و بلند. دهها بار با تازشهای گوناگون روبرو شدهایم؛ بهویژه تازشهای فرهنگی. اما چرا ماندهایم؟ چون از تازش توانستهایم نازش بسازیم؛ از ویرانی، آبادانی.
این «اگر»ی بزرگ است. به نظر شما هنوز جامعه ما این پتانسیل را دارد؟
روزنامهنگار پرآوازه مصری، سرجستارنویس روزنامه الاهرام، حسنین هیکل، میگوید روزی با یکی از ایرانیان فرهیخته که به مصر رفته بوده در این زمینه گفتوگو میکرده که چرا ما ایرانیها زبان و پیشینه و فرهنگ خود را پاس داشتهایم اما مصریها نه. او همین را از آن ایرانی میپرسد. این ایرانی که مردی فرهیخته و دانشآموخته بوده است پاسخی میدهد. پاسخ او پسندیده حسنین هیکل نمیافتد. او میگوید من پاسخی دیگر برای این پرسش دارم. آن پاسخ این است، اگر شما ایرانیان پیشینه و فرهنگ و زبان خود را پاس داشتهاید از آن است که توانستهاید فردوسی را در دامان خود بپرورید و او شاهنامه را بیافریند. ما مصریان از این بخت بلند بیبهره بودهایم. این را مردی مصری میگوید. گویا در آن زمان که مصریان و ایرانیان چندان از یکدیگر دلخوش هم نبودهاند. این دید و داوری بسیار ارزشمند است زیرا میدانیم که نابترین استوارترین و بیچند و چونترین ستایشی که از هر الایش پیراسته است آن است که بر زبان دشمن میرود. چون دشمن بر کامه خود از سر ناچاری میستاید دیگری را. این هوشمندی و فرهیختگی آن روزنامهنگار را آشکار میدارد که پاسخی چنان ژرف و نغز به آن پرسش داده است؛ همان پاسخی که من امروز میدهم. آن بندها و بازدارندهها را چگونه میتوان از بین برد؟ با گذشت زمان. زیرا هرچه زمان بگذرد آن ناخودآگاهی بیش به خودآگاهی میگراید. نشانهها را ما امروز پیرامون خود میبینیم. من نمونهای برای شما بیاورم.
پوزش میخواهم که به ناچار از خود سخن میگویم زیرا سخن گفتن از خویش در منش و کنش من نیست، اما چونان برهانی بر آنچه میگویم به ناچار نمونهای میآورم از آنچه به من بازمیگردد. افزون بر 300 کتاب نوشتهام اما در میان این کتابها کامگارترینشان از دید فروش و شمار خوانندگان، سهگانهای داستانی است که من از دو سال پیش به نوشتن آنها آغاز نهادم. نخستین داستان بر پایه سرگذشت فردوسی است؛ با نام «فرزند ایران». دومین داستان بر پایه سرگذشت کوروش شاهنشاه بزرگ هخامنشی و سومین داستان بر پایه سرگذشت زرتشت است، «وَخشور (پیامبر) ایران».
فرزند ایران به چاپ پنجم رسیده است، در این زمان کوتاه، پدر ایران که چند ماه پس از آن چاپ شد به چاپ سوم رسید. اما وخشور ایران در کمتر از یک ماه نایاب شد. در هفته نخستین مهرماه چاپ شد. در هفته فرجامین نایاب. چرا؟!
شاید کسی بگوید آنچه تو از این پیش نوشتهای کتابهایی بوده است در زمینههای گوناگون فرهنگی، ادبی و اندیشهای. این سه چون ساختاری داستانی داشته است با رویکرد خوانندگان بیشتر همراه شده است. اما من میانگارم پاسخ تنها این نیست. پاسخی که من میدهم این است که من سه چهره بزرگ، بنیادین را در تاریخ و فرهنگ ایران برگزیدهام. هر کدام از این چهرهها میتوان گفت در قلمرو ویژه خویش بیشترین بهره را از این فرهنگ و تاریخ ستاندهاند و بیشترین بهره را بدان رساندهاند. چهرههایی هستند تاریخساز، فرهنگپرور، روزگارآفرین که چهارمینی نمیتوانیم برای این سه بیابیم که همسن، همپایه و همترازشان باشد. کسی به من گفت خب چهارمین کیست؟ من با اندکی درنگ پاسخ دادم نمیانگارم چهارمینی در کار باشد. این سهگانهای است که به پایان میرسد. «سه» در نمادشناسی ایران نشانه بَوَندِگی (کمال) است. این را ما در آن داستان پارسی هم میبینیم که تا سه نشود بازی نشود. اگر بازی به دو رسید به ناچار به سه هم برسد تا پایان بگیرد.
فکر کنید من فیلمسازی با بودجه نامحدود هستم. از میان داستانهای شاهنامه شما به من پیشنهاد کنید چه داستانی را بسازم که تأثیرگذارتر باشد؟
داستان سیاوش، رنگین و مایهور و گونهگونتر است. سیاوش از این دید که چهرههای گونگون را فرا پیِ فیلمساز مینهد. از سویی، رستم جهانپهلوان ایران است و از سویی دیگر کیکاووس به عنوان چهرهای نهچندان پسندیده حتی میتوان گفت نکوهیده را دارد. از سویی دیگر رودابه است که از دید نمادشناختی چهرهای اهریمنی است. از سوی دیگر سیاوش که نماد پاکی، مهربانی و مردم دوستی است و آن رخداد شگرف گذشتن سیاوش از آتش، رفتار رستم با رودابه. از دید ساختار داستانی این داستان مایهورتر از داستانهای شاهنامه میتواند بود. آن درختی که پس از مرگ سیاوش از سیاوش گَرد میروید و برگهای آن در دِریغ سیاوش میمویند هر سال کسان از گوشه و کنار ایران زمین میآیند در فرود این درخت همآواز با آن میمویند و مییازارند در مرگ سیاوش. از دید داستانشناسی این داستان شایستگی بیشتری دارد که به فیلم برگرداده شود.
شما ناگهان تصمیم گرفتید که اینگونه صحبت کنید یا به تدریج این تصمیم را گرفتید؟
ناگهانی بر سر این افتادم که به این شیوه بگویم و بنویسم. دو دهه پیش به این شیوه سخن گفتن و نوشتن را آغاز کردم. چون باور کردم که باید به یاری زبان فارسی شتافت. خواستم به پارسی سنجیده و به آئین سخن بگویم تا نمونهای باشد برای دیگران. کسانی که در آن روزگار میگفتند زبان فارسی زبانی تُنُکمایه است، هنگامی که خود در نوشتن و به کار بردن این زبان در تنگنا و دشواری میافتادند، به خامی و نابکاری، گناه را به گردن زبان فارسی میانداختند. خواستم به کردار نشان دهم که این زبان تا چه پایه توانمند است و از سویی دیگر تا چه پایه نغز، زیبا، خنیایی، آهنگین و دلنشین است. اما برای دست یافتن به این شیوه رنجی چندان نبردم. شاید از آن روی که گنجینه واژگانی من آنچنان پرمایه بود که توانستم بیدرنگ این شیوه را به کار بگیرم. پیداست که در آغاز به کار بردن این نام و نشان پارسی به اندکی درنگ و اندیشه همراه بود اما امروز به گونهای است که اگر بخواهم واژهای ناپارسی به کار ببرم، میبایدم اندیشید.
آن زمان که چنین تصمیمی گرفتید واکنش دیگران چطور بود؟
این گرایه و خیزش و تلاش بسیار بیش از آنچه من در آغاز میپنداشتم و امید من بود، گسترش یافت. پیروانی پُرشمار امروز میکوشند که آن را به کار گیرند. من به هر جای میروم، یکی از پرسشهایی که همواره از من میکنند این است که چه کنیم که به این شیوه بگوییم و بنویسیم.
حالا واقعا باید در این باره چه کرد؟ شما برای این کار فکری کردهاید؟
پاسخ من این است که باید به آن گنجینه افزود. این کاری نیست که آگاهانه انجام شود. اندیشهای از ذهن شما میگذرد و بیآنکه شما بخواهید و بدانید پیکره زبانی را مییابد. آگاهانه نمیتوان سخن گفت یا نوشت. باید این واژگان همواره در دسترس ذهن باشد تا هر زمان که نیاز بود بتوان از آن بهره برد. این به دست نمیآید مگر با خواندن بسیار.
اما فرهنگ واژگانی هم سامان داده شده است. بانویی دوستدار زبان فارسی چندین سال از زندگانی خود را در کار پدید آوردن این فرهنگ ستبر در هزار رویه کرده است. پارهای از کتابهای مرا باریک خوانده است. واژههایی را که من برساخته و فراپیش نهادهام و گرد آوردهام در این فرهنگ سامان داده است. این فرهنگ دو سال پیش چاپ شد اما هماکنون به چاپ سوم میرسد. نامش «فرهنگ پارسی» است. با اینکه بیش از 40 هزار تومان بها دارد که برای ایرانیان بالاست، اما چندین نوبت چاپ شد. فرهنگی ویژه که به کار همگان نمیآید. در این برهوت کتابخوانی که وزیر ارشاد خوشبینانه گفت شمارگان کتابها به هفتصد نسخه فروکاسته است، این فرهنگ در این زمان کوتاه به چاپ سوم میرسد. میخواهیم این فرهنگ را بهروز کنیم و واژگان دیگری که در این دو سال پدید آمدهاند به آن افزوده شوند.
ایسنا - حمیده صفامنش
* * *
دقایقی کوتاه از گفتوگو با استاد کزازی را در فیلم زیر میبینید:
انتهای پیام
نظرات