نوجوان 13 سالهای را تصور کنید که «گریه»، جواز حضورش در جبهه شد و در چشم بهمزدنی، بر اثر انفجار گلولههای «کاتیوشا»، تعداد زیادی از دوستانش شهید میشوند.
... فرمانده محور عملیات دستور عقبنشینی صادر کرده است اما باید یک «گردان» در خط بماند و دشمن را معطل کند تا دیگر رزمندگان بتوانند عقبنشینی کنند. قطعا در این شرایط کسی زنده نخواهد ماند. اگر هم زنده بماند دشمن با تیر خلاصی او را شهید میکند. یا اینکه اگر معجزهای رخ دهد تا زنده بماند و اسیر شود،از او سوء استفاده تبلیغاتی خواهند کرد.
آزاده سرافراز «مهدی طحانیان» نوجوان 13 سالهای بود که در اردستان استان اصفهان به دنیا آمده و روزی در چنین معرکهای حضور داشته است. حاضر جوابیها و خندههایش «عدنان خیرالله» وزیر دفاع صدام را در دوران جنگ تحمیلی به تحیر وا داشت. علاوه بر این، برای اینکه خبرنگار زن خارجی بتواند با او مصاحبه کند او را مجبور به حفظ حجاب کرده است.
«مهدی طحانیان» که به بهانه رونمایی کتاب «سرباز کوچک امام» (مجموعه خاطراتش از دوران حضور در جبهه و اسارت) میهمان خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) شده بود به بیان برخی خاطراتش از دوران هشت سال دفاع مقدس و حدود 9 سال اسارت پرداخت.
نقطه سرخط
طحانیان میگوید: پس از پیروزی انقلاب اسلامی و حاکم شدن فضای انقلابی در ایران من هم با وجود سن کمی که داشتم تحت تأثیر این فضا قرار گرفتم. شور و حال حاکم بر آن زمان بسیار عجیب بود چرا که هر کسی مخصوصا جوانان انقلابی علاقه داشتند برای دفاع از انقلاب و تثبیت آن فعالیت کنند. آن زمان سپاه، بسیج و کمیته انقلاب اسلامی بیشترین فعالیت را در این راستا انجام میدادند. بنابراین من هم تصمیم گرفتم در زمانی که حدود 11 سال سن داشتم عضو بسیج شوم.
با شرکت در اولین اردویی که توسط بسیج برای آموزش نظامی و عقیدتی برگزار شده بود به شدت تحت تاثیر سخنان آقایی پاسدار به نام «زارعی» قرار گرفتم. دیگر تمام وقتم را در بسیج و انجام فعالیتهای آن صرف میکردم به گونهای که بعد از تعطیل شدن مدرسه به خانه میآمدم و تنها ناهار میخوردم و بعد از آن تا شب در پایگاه بسیج فعالیت میکردم.
عملیات فتحالمبین
از ابتدای جنگ تحمیلی قصد داشتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کم، اجازه نمیدادند تا اینکه پیش از انجام «عملیات فتحالمبین» که منجر به آزادسازی «بستان» شد تصمیم گرفتم به جبهه بروم و با شناختی که اعضای بسیج از من داشتند قبول کردند با آنها به منطقه بروم. در «پادگان شهید بهشتی» اهواز تعدادی از فرماندهان و مسولان دوباره مانع از حضورم در جبهه شدند. من هم به گریه افتادم و برای ماندن اشک زیادی ریختم. از آنجایی که فعالیتهایم در بسیج موجب شده بود تا مسولان بسیج بدانند من نیروی توانمندی هستم و از عهده خودم برمیآیم واسطه شدند تا مرا به منزلمان که در شهرستان اردستان از توابع استان اصفهان بود بازنگردانند.
با گذراندن آموزشهای خاص نظامی، فروردین سال1361 در عملیات «فتحالمبین» شرکت کردم. فرماندهان به این دلیل من و تعدادی دیگر را در این عملیات پذیرفتند که با صحنه واقعی جنگ آشنا شوم. در طول مسیر جنازههای عراقیها و پیکرهای شهدای خودی را میدیدیم.همچنین دردی که مجروحین میکشیدند. با پایان عملیات فتحالمبین به مقرمان برگشتیم. ما را در محوطهای جمع کردند و گفتند اگر میخواهید به عقب برگردید اشکالی ندارد و کسی از روی ترس اینجا نماند. شما کاملا با شرایط جنگی آشنا شدهاید. تعدادی از نیروهایی که با هم بودیم به شهرهایشان بازگشتند.
بعد از عملیات فتحالمبین به «تیپ 25 کربلا»ی مازندران رفتم و در رسته «تک تیرانداز»ها قرار گرفتم. اگر چه این تیپ متعلق به بچههای مازندران بود اما برای بازسازی آن، تعداد زیادی از رزمندگان نقاط مختلف کشور به خصوص اصفهان جمع شدند. موقعیت ما در غرب کارون و منطقه «دارخوین» بود. بعد از یک هفته از حضورمان در این تیپ،عملیات «الی بیتالمقدس» آغاز شد و ما در کنار پل آزادی مستقر شدیم.
دهم اردیبهشتماه سال 1361 مرحله اول عملیات «الیبیتالمقدس» آغاز شد. قرار بود مواضعی چون جاده اهواز خرمشهر، پاسگاه حسینیه و پادگان حمید را از دشمن پس بگیریم. بعد از انجام موفقیتآمیز این مرحله و با شروع مرحله دوم عملیات به منطقهای دیگر رفتیم. 19 اردیبهشتماه نیز مرحله سوم عملیات انجام شد.
تهدید صدام
با آغاز مرحله سوم وارد مرحله جدیدی از جنگ با دشمن شدیم چون نیروهای عراقی از یک طرف میترسیدند توسط ما به هلاکت برسند و از سوی دیگر صدام تهدید کرده بود اگر ایران به سوی عراق پیشروی کند نیروهایش را خواهد کشت. بنابراین با توجه به امکاناتشان در این محور به شدت مقابل ما ایستادند. این مرحله از عملیات در تاریکی شب انجام شد اما با مقاومت نیروهای عراقی تا صبح طول کشید. چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود. عراقیها از بالای یک تپه به شدت ما را زیر آتش قرار داده بودند.
هدیه چهارلولها با نفرات پیاده
آنها سنگرهای «نعلاسبی» ایجاد کرده بودند تا نیروهای ما منحرف شوند. فتح هر یک از این نعلاسبیها برای نیروهای ایرانی بسیار سخت بود و هرگاه یکی از آنها فتح میشد کلی خوشحال میشدیم. اما عراق به شدت منطقه را در تیررس خود داشت و معرکه تبدیل به قتلگاهی برای ما شده بود چرا که با ضدهواییهای «چهارلول» از بالای تپه، دشتی را که ما در آن بودیم زیر رگبار گرفته بود. از طرفی هم در هر دقیقه حدود 10 گلوله «کاتیوشا» به زمین اصابت میکرد و زمین مانند گهوارهای زیر پایمان میلرزید.
گردان بلال
فرماندهان به این نتیجه رسیده بودند که باید عقبنشینی کنند. آن زمان که این تصمیم گرفته شد دقیقا من در میان یک فرمانده سپاهی و یک فرمانده ارتشی قرار داشتم. آنها تصمیم گرفتند که یک «گردان» بماند و با دشمن مقابله کند تا دیگر نیروها عقبنشینی کنند. دستور عقبنشینی صادر و قرار شد رزمندگان «گردان بلال» در این موقعیت باقی بمانند. البته برخی از بچههای این گردان به عقب بازگشتند و در نهایت من هم که در گردانی دیگر بودم داوطلبانه در آنجا ماندم. حدود 300 نفر در همین موقعیت قرار گرفتیم تا با دشمن بجنگیم. اما عراقیها متوجه عقبنشینی شدند و پشتسر ما را حسابی کوبیدند.
باید برای جلوگیری از قتل عام بچهها وارد عمل میشدیم بنابراین به سوی دشمن تیراندازی کردیم. دشمن نیز حجم آتش خود را چند برابر کرد. صحنهای بسیار دلخراش و حساس ایجاد شده بود. هر گلولهای به زمین میخورد چند تن از دوستانم به شهادت میرسیدند و اصابت مداوم گلولهها پیکرهایشان را جزغاله میکرد. به هر حال دیگر هیچ راه فراری نداشتیم و در محاصره کامل عراقیها قرار گرفته بودیم چون هم از روبرو زیر آتش دشمن بودیم و هم از سمت راست ستون بینهایتی از تانکهای دشمن نزدیک میشدند. سمت چپ هم خاکریز دشمن قرار داشت. از پشت سر هم دیواری از گلوله دشمن میبارید.
یک لحظه شرایط به گونهای دیگر رقم خورد و نیروهای ایرانی با آتشبار «کاتیوشا» بر روی همان منطقه شلیک کردند. تحمل این شرایط بسیار سختتر شده بود. در جریان این شلیکها شرایط برایم مهیا شد که خودم را از منطقه دور کنم. گویا معجزه خدا بود که برای مدتی از حجم آتش دشمن کاسته شو. دود حاصل از انفجار گلولههای کاتیوشا باعث شد که دشمن برای مدت کوتاه به پایین دید نداشته باشند. بنابراین من هم از همین فرصت استفاده کردم و دور شدم.
گفتند خلاصمان کن
هوا رو به تاریکی میرفت و آتش عراقیها سبکتر شده بود. توانسته بودم به منطقهای بروم که احساس کنم میتوانم در آنجا پناه بگیرم. وقتی رسیدم، دیدم به غیر از من سه رزمنده دیگر نیز هستند که حالشان بسیار وخیم است. یکی از آنها نیمه راست بدنش از کتف قطع شده بود و تنها به لایهای از پوست رانش آویزان بود. لختههای خون این رزمنده آنقدر زیاد بود که جلوی خونریزی را گرفته بود. رزمنده دیگری هم در آنجا قرار داشت که عراقیها سینهاش را مورد هدف گلوله قرار داده بودند. آن دو به من التماس میکردند که با تیر خلاص راحتشان کنم.
تکاور دلاور ارتشی
رزمنده دیگر، تکاور «لشکر 21 حمزه سیدالشهدا»ی ارتش بود. عراقیها او را از نیمتنه به پایین مجروح کرده بودند به گونهای که خون شلوارش را همانند کیسهای حجیم کرده بود. در همین موقع یک ستون از عراقیها پایین آمدند تا رزمندگان ایرانی را با تیر خلاص به شهادت برسانند. من با دیدن این صحنه بسیار ترسیدم. آن تکاور به من گفت که جلوی دهان این دو رزمنده مجروح را بگیرم تا از شدت درد ناله نکنند من هم این کار را کردم. آنها دست و پا میزدند.
سرم را بالا آوردم و دیدم که عراقیها از ما دور شدهاند و دیگر طاقت نیاوردم و دهان این دو را باز کردم اما همین که پارچه را از دهان یکی از این مجروحین باز کردم فریاد بلندی زد و همین باعث شد که عراقیها متوجه حضور ما بشوند. بنابراین با عجله به سمت ما آمدند. آنها تمام آن نقطهای را که ما پناه گرفته بودیم به رگبار بستند.
عراقیها بالای سر ما آمدند و در همان لحظات اول آن دو مجروح را به شهادت رساندند. من و آن تکاور باقی مانده بودیم. فرمانده آنها که یک چکمه سیاهرنگ ساق بلند به پا و دو کلت کمری در دو دستش داشت را دیدم که تعدادی از مجروحین را از ناحیه سر مورد هدف قرار گلوله قرار داد. ظاهرا برایش نوعی سرگرمی بود. به سمت ما آمد. با دیدن من شوکه شد چرا که جثهام بسیار کوچک و سنم کم بود. عراقیها از من خواستند تا آن تکاور را بردوش بگیرم و به بالای بلندیای که مقر آنها بود منتقل کنم. اما من نمیتوانستم او را تکان بدهم. چندبار امتحان کردم اما هر وقت او را بلند میکردم . این تکاور با شجاعت به من گفت: «مرا زمین بگذار خودم میتوانم بیایم.»
کسی فکر نمیکرد آن تکاور مجروح حرکت کند .اما این دلاور ارتشی مانند «آکروبات باز»ها بر روی دستانش رفت و پاهایش را بالا گرفت. دستهایش حکم پا را داشتند. هربار که یکی از پنجههایش را به زمین میگذاشت که حرکت کند قطعهای بزرگ از لختهی خون از زیر فانسقه یا از داخل یقه پیراهنش بر زمین میافتاد. فرمانده عراقیها با دیدن این صحنه متحیر ماند و به نیروهایش دستور داد تا جلوی او به صف بایستند و بعد از آن دستور شلیک را صادر کرد. بدن این تکاور شجاع از کمر قطع شد و هر یک از اندامش در گوشهای به زمین افتاد.
پاسداران خمینی بچهها را میدزدند؟!
عراقیها مرا با خودرو به مقررشان انتقال دادند. از داخل خودرو میدیم که از شهرهای خرمشهر و بصره عبور میکنند. در یکی از سالنهای آمفیتئاتر شهر بصره که اردوگاه موقت عراقیها بود شب را سپری کردم. شب عراقیها اجازه ندادند که بخوابم و تمامی افراد اردوگاه با شعاعی شش متری به دور من حلقه زده بودند. آنها دائم به من نگاه میکردند، فحش میدادند و با پا یا دست به من ضربه میزدند تا اسمم را بپرسند. به خاطره همین نتوانستم بخوابم.
صبح اول وقت عدهای از فرماندهان مسن عراقی آمدند و دست روی من گذاشتند و با خودشان به مقر فرماندهی یکی از لشکرها بردند. فرمانده لشکربلند به زبان عربی در پشت میکروفن سخن میگفت. او به عربی نیروهایش را اینچنین توجیه میکرد که «از مردم ایران کسی به جبهه نمیآید و دیگر رزمندهای ندارد. پاسداران خمینی به مدرسه یا مهدهای کودک میروند و کودکان را میدزدند و با خود به جنگ میآورند و به آنها اسلحه میدهند.»
بعد از آن من را به میان نیروهای عراقی بردند. آنها گفته بودند که شش سال بیشتر ندارم. نیروهای عراقی از من اسم و سنم را پرسیدند. با آن سن کم متوجه شدم که عراقیها قصد دارند از من سوء استفاده تبلیغاتی کنند تا روحیه نیروهایشان بالا برود. خدا را شکر میکنم و معتقد هستم که این لطف خدا بود که فریب آنها را نخوردم. آنها با هر وعده وعید و تهدیدهایشان میخواستند تا سخنان آنها را تأیید کنم.
تمام دغدغه ذهنیام در آن زمان حفظ سربلندی، عزت و افتخار ایران بود. بنابراین هنگامی که از من خواستند خودم را معرفی کنم گفتم: «13 ساله هستم و داوطلبانه به جبهه آمدهام. ابتدا اجازه حضور در جبهه را به من نمیدادند تا اینکه برای آمدن به جبهه گریه و التماس کردم.»
گفتند پدرمان ما پشت سر امام خمینی نماز خواندهاند
تمام آن نگاههای تمسخرآمیز که به من میشد به بهت و حیرت تبدیل شد. آن روحیه بالایی که حاصل رجزخوانی فرماندهشان بود از بین رفت و تمام معادلاتشان به هم خورد. این را میتوانستم با چشمانم ببینم و حس کنم. اکنون آنها من را به چشم یک قهرمان میدیدند و بیپروا به من احترام میگذاشتند. حتی برخی از آنها جلو آمدند و به من میگفتند:«الخمینی رجل دین و ما مسلمان هستیم». حتی در تعریف از صدام واژههای «حمار و کلب» که به معنی خر و سگ است استفاده کردند. میگفتند که پدران ما پشت سر امام خمینی هم نماز خواندهاند.
چند متر تا آتش کاتیویشا
در آن شرایط اسارت هم پیروز میدان، من بودم. عراقیهاچندین بار این کار را انجام دادند اما درس نگرفتند. احساس میکردند که اگر تهدیدم کنند کوتاه میآیم و تن به خواسته آنها میدهم. اما هر بار که من و چند نفر دیگر از اسرا را که سن کمی داشتند با خود به این طرف و آنطرف میبردند، داستانی بود.
هربار که نقشههایشان شکست میخورد ما چهار نفر رزمنده نوجوانی را که در اختیار داشتند تهدید به مرگ میکردند. برای اولین بار و پس از آنکه جواب محکمی دادم دست و پای من و سه نوجوان دیگر را که همراه خود آورده بودند بستند و نزدیکی خاک ایران آوردند. ما را در کنار خودروی جیپی که آتشبار «کاتیوشا» بر روی آن نصب شده بود گذاشتند و لولههای کاتیوشا را به سمت ایران تنظیم کردند. سپس خودشان چندین متر آن طرفتر رفتند تا در امان باشند چون آتش عقبه این سلاح بسیار شدید است و هر بار که شلیک میشود زمین را میلرزاند.
دفعه بعد شما را هم شلیک میکنیم
حدود 40 موشک از این کاتیوشا شلیک کردند. هر بار که شلیک میشد خاکهای رملی زیرمان که بسیار هم داغ شده بود بر روی بدنمان مینشست و احساس سوزش میکردیم. وقتی گلولههایشان تمام شد چهار نفری به هم نگاه کردیم. تمام هیکلمان پر از خاک شده بود و فقط سفیدی چشممان معلوم بود. برای همین کلی خندیدیم.اما عراقیها تهدید کردند که اگر دفعه بعد این حرفها را بزنی شما را به گلوله کاتیوشا میبندیم و شلیک میکنیم. با همان سر و وضع خاکی به خرمشهر منتقل شدیم.
دلسوزی مترجم و رفع تشنگی با آب حمام
تمام خرمشهراز نیروهای مخصوص عراق و گارد ریاست جمهوری پر شده بود. آنها مانند مور و ملخ بر روی دیوارها مستقر بودند. در آنجا ما را به ساختمانی که هم اکنون باغ موزه دفاع مقدس خرمشهر قرار دارد، بردند. شرایط امنیتی خاصی داشت چرا که علاوه بر اینکه بدنهایمان را بازرسی کردند اسلحه نیروهای عراقی را هم گرفتند. بعد از آن همراه ماموران امنیتی به چند طبقه پایینتر از سطح زمین رفتیم. مترجمی که همراهمان بود دلش برایمان سوخت و به من گفت که مراقب خودت باش و طوری صحبت نکن که ناراحت شوند. همین که با آن سر و وضع وارد اتاق شدیم یکی از فرماندهان در حال توضیح یک نقشه عملیاتی بود. در آن اتاق بیش از هرچیزی دودسیگار و جاسیگاری و پاکتهای سیگار روی میز جلب نظر میکرد. البته بر روی دیوارها نیز یک وجب نقشه عملیاتی به چشم میخورد.
ما را به حمام بردند.با همان لباسی که به تن داشتیم دوش گرفتیم.از شدت تشنگی از همان آب گل آلود نوشیدیم. اما سیراب نشده، یقهمان را گرفتند و دوباره به اتاق فرماندهان بردند.
به عدنان خیرالله گفتم شما راحتتر هدف قرار میگیرید
همان فرماندهی که در حال توضیح نقشه بود جلو آمد و از من پرسید: تو از این رجال عراقی و فرماندهان با تجربه نمیترسی با این جثه کوچکت؟» جواب دادم: «مگر میخواهیم در جنگ با شما کشتی بگیریم. با تفنگ میجنگیم. علاوه بر این، جثه شماها که بزرگتر است راحتتر مورد هدف قرار میگیرد تا من کوچک». همین که این را شنید قهقههایش قطع شد و به فکر فرو رفت.
بعد از آن و در دوران اسارت در روزنامهها تصویر همان فرمانده را دیدیم و متوجه شدم کسی که این سوال را از من کرده بود، « عدنان خیرالله» وزیر دفاع عراق و پسر دایی صدام بوده است.
آنها چند بار دیگر بعد ما را به مرگ کردند و برای اینکه برای همیشه از شر ما خلاص شوند به داخل کانتیری که در بیابان قرار داشت بردند و گفتند آنقدر در این جا میمانید تا بپوسید. اما وقتی دیدند نمیتوانند از ما سوءاستفاده کنند برای بازجویی به اداره استخبارات بغداد منتقل کردند.
سرگرد محمودی که بود؟
زمانی که اسیر بودم یک سرگرد عراقی به نام «محمودی» ابتدا بسیار دلش به حال من میسوخت به گونهای بارها واسطه شد که من را آزاد کنند و خودش سرپرستی مرا بر عهده بگیرد و حتی به گونهای فرزندخواندهاش شوم. او حتی به آنها گفته بود که میخواهم این نوجوان را به مدرسه بفرستم. اما طولی نکشید که یکی از دشمنان قسم خوردهام شد. بارها از جانب او تهدید به چیزی بالاتر از مرگ میشدم. او گفته بود: «مرگ برای تو کم است. میخواهم تو را از کمر به پایین فلج کنم به گونهای که نه چشمانت ببیند و گوشهایت بشنود. این از مرگ بدتر است.»
یک پیرمرد عراقی بود که نان خشکهای اردوگاه را جمعآوری میکرد. سرگرد محمودی چندین بار به من گفت که «تو را آنقدر در اینجا نگه میدارم که مانند این پیرمرد شوی» اما من در جواب به او میگفتم: «من میمانم اما سن تو زیاد است و میمیری» و او برای اینکه پیش سربازانش خراب نشود میخندید. در نهایت شبی پس از حضور یک گروه از خبرنگاران در ارودگاه که در میان آنها یک خبرنگار خانم ایرانی به نام «ایراندخت» هم حضور داشت، نیروهای عراقی به دستور سرگرد محمودی به داخل اردوگاه ریختند و تمام اسرا را زدند. آنها اسرا را به داخل حمام اردوگاه بردند و آب سرد رویشان ریختند بعد با باتوم به شدت کتکشان زدند. چهار نفر از نگهبانان عراقی هم آمدند و دست مرا گرفتند و به داخل اتاقی بردند.
توسلی که باتوم سرگرد محمودی را ریش ریش کرد
گویا وقت آن رسیده بود که سرگرد محمودی به آرزویش برسد. او مرا به شدت زد و بعد از آن به آن نگهبانان گفت که دست و پای مرا بگیرند تا کمرم خم شود. باتومی که بیشتر شبیه دسته کلنگ بود در دست داشت. گفت: «میخواهم به کمرت بزنم.» دیگر از همه جا بریده بودم. دلم شکست و به امام زمان (عج) متوسل شدم. چند لحظه بعد باتومی که دست سرگرد بود مانند جارو رشته رشته شده بود. این بار هم معجزهای رخ داد. هم نگهبانان، هم خودم و سرگرد بهتزده شده بودیم که چنین چیزی چگونه ممکن است. البته سرگرد با باتوم محکم به کمرم زده بود اما هیچ چیزی احساس نکردم. شنیدم که سرگرد محمودی مدتی در ایران اسیر بوده و اکنون در شمال کشور عراق زندگی میکند.
کلام آخر
کار نگارش خاطرات سرباز کوچک امام از سال 1388 آغاز شد واکنون قرار است همزمان با برپایی نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شود.درباره کلیات کتاب باید بگویم که از آن راضی هستم چراکه در آن نکات فنی و ادبی به خوبی رعایت شده است و بارها آن را بازخوانی و ویرایش کردهام همچنین استنادی هم به آن افزوده ام تا با واقعیت تطبیق داشته باشد.
احساس من در مقابل هشت سال دفاع مقدس و شهدا این است که باید دین خود را ادا کنم تا نسلهای آینده با واقعیتهای تاریخ ایران و هشت سال دفاع مقدس آشنا شوند. اگر روحیه ایثار و شهادت در جامعه حاکم شود دیگر هیچ آسیبی ما را تهدید نخواهد کرد. فرهنگ هشت سال دفاع مقدس در هر شرایطی احیا کننده نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است.
انتهای پیام
نظرات