روز حرکت، عروسی دختر خالهام بود. به منزل آنها رفتم. پدرم در اتاق آقایان بود. داماد را واسطه کردم که از پدرم اجازه بگیرد...
به گزارش سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)،جملات بالا بخشی از خاطرات «صغری قنداقساز » از بانوان ایثارگر دوران دفاعمقدس است.
وی میگوید: از روزی که جنگ شروع شد به همراه خواهران داروها را در بهداری سپاه بستهبندی میکردیم تا این که خبر دادند «عملیات فتحالمبین» آغاز شده و میخواهند خواهران امدادگر را به بیمارستان شهید بقایی اعزام کنند و به خاطر این که باید به منطقه عملیاتی نزدیک میشدیم، اجازهنامه والدین را میخواستند.
روز حرکت، عروسی دختر خالهام بود. به منزل آنها رفتم. پدرم در اتاق آقایان بود. داماد را واسطه کردم که از پدرم اجازه بگیرد. پس از این که پدرم اجازه داد عروسی را ترک کردم و همراه خواهران به طرف منطقه حرکت کردیم.
چند ساعت بعد در بیمارستان شهید بقایی مستقر شدیم. بیشتر مجروحان بین 15 و 16 سال بودند. بعضی از آنها حتی کوچکتر از این سن به نظر میرسیدند و معلوم بود که در شناسنامههایشان دست بردهاند. آنها حالتی داشتند که آدم به یاد رزمندگان صدر اسلام میافتاد.
در بین این زخمیها کسانی بودند که حتی عضوی از بدنشان قطع شده بود و فریاد میزدند که ما چیزیمان نیست. ما از هلیکوپتر پیاده نمیشویم چرا ما را از جبهه دور میکنید؟. دیدن این صحنهها ما را منقلب میکرد.
در میان این مجروحان، یک بسیجی 16 و 17 ساله بود که اصرار داشت او را به جبهه برگردانند. میگفت: اگر مرا برنگردانید خودم در اولین فرصت با پای پیاده به جبهه برمیگردم. او وضع بسیار وخمی داشت و حتی نمیتوانست سر پا بایستد. وقتی که او را بستری کردیم برادران سفارش کردند که مراقب او باشیم تا از جایش تکان نخورد. ما هم چشم از او برنمیداشتیم.
هنگام نماز ظهر، برای بچههای مجروح، مهر و خاک تیمم آوردم. وقتی وارد اتاق شدم،دیدم آن جوان بسیجی سر جایش نیست. همه جای بیمارستان را گشتیم اما او را پیدا نکردیم. نزدیکهای غروب او را در دستشویی پیدا کردیم که در حال اغما روی زمین افتاده بود. پس از رفتن من از اتاق، در گوشهای پنهان شده بود و منتظر تاریک شدن هوا بود و میخواست در تاریکی شب دوباره به جبهه برگردد که در دستشویی حالش به هم خورده و از هوش رفته بود.
انتهای پیام
نظرات