پرسیدم چیزی نمیخواهید؟ درد ندارید؟ اما هیچ عکسالعملی نشان نداد. در چهرهاش دقیق شدم و دیدم که او در انتظار اتاق عمل شهید شده است...
به گزارش سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، خاطراتی از حمیرا خانبیگی، جملات بالا بخشی از خاطرات حمیرا خانبیگی از امدادگران دوران دفاع مقدس است. وی در ادامه این خاطره میگوید: راهروی پشت در اتاق عمل پر از مجروحانی بود که منتظر خالی شدن اتاق عمل بودند و هر کدام از آنها ترکش یا گلوله در قسمتهای حساس بودنشان وجود داشت. میخواستم به اتاق عمل بروم به همین خاطر باید از کنار آنها میگذشتم. بعضی از مجروحان آرام خوابیده بودند و بعضی دیگر از درد ناله میزدند و به خود میپیچیدند. یکی از آنها که ساق پایش به شدت مجروح شده بود، از درد به خود میپیچید و تنها کاری که میشد برای او انجام بدهم این بود که یک «مسکن» به او بزنم که این کار را کردم. در کنار او رزمندهای قدبلند با سر و روی خاکآلود، آرام خوابیده بود.
نزدیک او رفتم و دیدم تبسم میکند. حالش را پرسیدم، فقط نگاهم میکرد. پرسیدم چیزی نمیخواهید؟ درد ندارید؟ اما هیچ عکسالعملی نشان نداد. در چهرهاش دقیق شدم و دیدم که او در انتظار اتاق عمل شهید شده است. حالم دگرگون شد اما چارهای نداشتم و باید به اتاق عمل میرفتم. وارد اتاق عمل شدم. در یکی از اتاقها مجروحی روی تخت آماده عمل بود. ترکش به پیشانیاش خورده بود. عکسش را روی «نگاتوسکوپ» گذاشتم. ترکش به اندازه یک بادام در عمق بافت نرم مغر او نشسته بود.
جراح او را عمل کرد و پس از عمل، چهره نورانی و آرام او را دیدم. بیاختیار به طرفش رفتم و ترکشی را که دکتر جراح از داخل مغز او بیرون آورده بود برداشتم و در یک گاز پیچیدم و به عنوان یادگار پیش خودم نگه داشتم.
مجروح را به تختش منتقل کردیم. چند ساعت گذشت و من همچنان در اتاق عمل بودم. دلم میخواست از آن مجروح خبری بگیریم، اما مقدور نبود چون تعداد مجروحانی که نیاز به عمل داشتند، زیاد بودند. دستم را شستم تا به اتاق عمل بروم. در همین هنگام یکی از پرستاران بخش برای گرفتن وسیلهای به اتاق عمل آمد. حال آن برادر مجروح را از او پرسیدم. پرستار با نارحتی میگفت: یک ساعت پس از انتقال به بخش شهید شد.
انتهای پیام
نظرات