شب پنجشنبه، «حاج حسن پایدارفرد» پدر شهیدان «محمود، مرتضی و مجتبی پایدارفرد» بر اثر ایست قلبی به دیدار فرزندان شهیدش رفت.
به همين مناسبت سرويس فرهنگ حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مروري دارد بر خاطراتي از اين شهيدان.
«مجتبی پایدارفرد» در سن 17 سالگی به عنوان رزمنده بسیجی اعزامی از گردان عمار لشکر 27 محمد (ص) در روز 23 فروردین سال 62 و «عملیات والفجر1» به شهادت رسید.
«مرتضی پایدارفرد» در سن 21 سالگی به عنوان رزمنده بسیجی اعزامی از گردان مقداد لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، روز 16 آبان 1362 در منطقه عملیاتی «پنجوین» و «عملیات والفجر 4» به دیدار بردار شهیدش شتافت.
«محمود پایدارفرد» که 29 بهار از عمرش گذشته بود در روز 12 اسفند 1365 با عنوان رزمنده بسیجی گردان مقداد لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در «عملیات کربلای 5» به خیل عظیم شهیدان پیوست.
**امدادگر جوان مجتبی پایدارفرد
در آن شب آتش دشمن تمامی نداشت. مجتبی سینهخیز جلو میرفت اگر باران نباریده بود و تانکها در گل نمانده بودند او و همه بچههای گردان زیر تانکها له میشدند. آن قدر گل به پوتینهایش چسبیده بود که مجبور بود آنها را در بیاورد. با همه لوازم کمکهای اولیه را که در کولهپشتی داشت در کنار گودالی پر از آب به پشت غلتید تا نفسی تازه کند. دستهایش بیحس شده بود. ناگهان صدای خفیف نالهای به گوشش رسید. صدا از پشت تپه خاکی از چند قدمی میآمد که با صدای گرفته میخواند: یا مولا دلم تنگ آمده / شیشه دلم زیر سنگ آمده...
بیاختیار جلو رفت. بسیجی جوانی را دید که ساق پایش ترکش خورده بود . مجتبی غیر از یک تکه باند و ته مانده بسته چسب چیزی دیگر نداشت. با خود خندید و گفت:« امدادگر با دست خالی نوبره والله!» پیراهن خود را درآورد و یک آستین را پاره کرد و به پای مجروح بست و دوباره به راه افتاد و بعد به سربازی رسید که در کانال افتاده بود. آهسته رفت و آستین دیگرش را پاره کرد و در حالی که بازوی سرباز را میبست با لبخندی گفت: «خوب میشی برادر. نیروی کمکی الان میرسد. من باید بروم».
آب در بعضی از کانالها تا بالای زانو میرسید در انتهای کانال یک بیسیمچی و کمکاش مجروح افتاده بودند و دندانهایشان به هم میخورد. مجتبی ناچار پاچههای شلوارش را برید و زخم آنها را نیز بست. نميدانست بخندد یا گریه کند. پیش برادرش مرتضی برگشت و قصه را برایش تعریف کرد.
مادر شهيد ميگويد: مجتبي و مرتضي من خيلي با هم رفيق بودند در كارهاي خانه، زياد كمك ميكردند يك روز كه از نماز جمعه آمديم ديديم فقط مجتبي در حال انجام دادن كارهاي خانه است و خبري از مرتضي نيست. وقتي علت را پرسيديم متوجه شديم نوبت مرتضي بوده كه برود جبهه و مجتبي بجاي او كارهاي خانه را ميكند.
وقتي پيكر مطهر شهيد حاج هادي از اهالي محل را آوردند شنيدم يكي گفت از مجتبي خبري نيست چون اين دو با هم رفته بودند من كمي دل نگران شدم. بعد از مراسم تشييع آمديم خانه و استراحت كرديم. در همين حين پسر ديگرم شهيدمحمود شهيد) سرزده به خانه آمد. صورتش گرد و خاكي بود. اضطراب عجيبي داشت. دايم بلند ميشد و مينشست. اما چيزي نگفت و رفت.
بعد از آن مادر شهيد حاج هادي آمد و خبر شهادت مجتبي را به ما داد.
شهيد محمود پايدارفرد در سال 1337 در تهران به دنيا آمد و 1 12 اسفند 1365 در «عمليات كربلاي » به شهادت رسيد.
مرتضي، هرچند بزرگترين برادر بود اما از همه ديرتر پرواز كرد.گويي ميخواست با ثواب بزرگي كه از غم دو برادر كوچكتر نصيبش ميشود،نورانيتر از همه به پيشگاه پروردگارش برود.
مادر مرتضي ميگويد: يك رز ديدم شخصي با لباس نظامي در سركوچه ما ايستاده است. در آن زمانها، نفت را با كوپن ميدادند. وقتي نفت را از نفتي خريدم،اين شخص آمد و به من كمك كرد تا گالن را به منزل ببرم. بعد هم گفت كه من شما را ميشناسم شما مادر شهيدان پايدارفرد هستيد سپس رفت. من به رفتار او شك كردم. گفتم نكند اتفاقي براي مرتضي افتاده باشد لذا رفتم و به پايگاه شميرانات زنگ زدم. اما براي اينكه جواب واقعي بشنوم نگفتم كي هستم بلكه گفتم من همسايه شهيدان پايدارفرد هستم و ميخواهم بدانم براي پسرشان اتفاقي افتاده يا نه؟ پاسداري كه پشت خط تلفن بود گفت بله پسرش شهيد شده است اما خواهشا به مادرش طوري اطلاع دهيد كه خيلي اذيت نشود. اما من در جوابش گفتم من خودم مادر شهيدان پايدارفرد هستم. آن بنده خدا بهت زده شد اما به او گفتم امام زنده باشد ما همه برايش شهيد ميشويم. خداوند امام را زنده نگه دارد... مادر شهيد ميگويد: امروز هم اگر لازم باشد جانمان را براي رهبر عزيزمان ميدهيم.
**وصیتنامه شهید محمود پایدارفرد
بسمالله الرحمن الرحیم والعصر ان الانسان لفی خسر الاالاذین امنو و عملو الصالحات و تواصعو بالحق و تواصعو باصبر با سلام به امام عصر علیه السلام و نایب برحقش امام خمینی و با درود به ارواح طیبه تمام شهدای اسلام و جنگ تحمیلی. همان طوری که برای همه شما و همه جهانیان آشکار شده، این جنگ را ابر قدرتهای شرق و غرب به ملت ایران تحمیل کردند تا بتوانند از این راه ریشه و بنیاد این حرکت را محو و نابود کنند ولی از آنجا که خداوند در قرآن مجید وعده داده، بالاخره پیروزی از آن مسلمانان است.
من هم وظیفه شرعی و اسلامی خودم دانستم تا به این مکان مقدس بیایم و امام عزیز و شجاع خودمان را یاری بدهم. حتی اگر خیلی جزئی باشد.
من و تمام امت حزبالله پیرو امام هستیم و تا آخرین قطره خون و تا آخرین لحظه جانمان را فدای امام و اهداف پاک و الهی او میکنیم. همان طوری که امام خمینی کبیر راه رهبر خودش و تمام شیعیان امام حسین را دنبال میکند چون قیام مولا اباعبدالله حسین (ع) در عاشورا و در صحرای کربلا دیگر جای شک و تردیدی برای هیچ کس از ما باقی نمیگذارد لذا از تمام برادران خودم عاجزانه میخواهم که هیچ وقت و هیچگونه، امام خمینی را تنها نگذارند و همیشه و در همه جا یار و یاور او باشند.
خداوند همه ما را و همه مسلمانان جهان را نصرت و یاری بفرماید و فرج ولیعصر (عج) را هر چه زودتر برساند.
پروردگارا تو را به شرف مولا علی (ع) قسم میدهم ما را از سربازان مخلص امام زمان (عج) قرار بده.
چند کلامی با خانواده محترم صحبت داشتم. پدر و مادر عزیز، اگر در این مدت عمرم شما را اذیت کردم به بزرگی خودتان من را ببخشید و همیشه دعا گوی امام عزیزمان باشید و یک لحظه او را تنها نگذارید و برادرها و زن داداشهایم این نصیحت را از این برادر حقیر و کوچکتان بپذیرید و نماز و روزههایتان را همیشه به موقع به جا آورید. دلم میخواهد یادگار مرتضی و مجتبی عینا مثل خودشان باشد. والسلام قربان همگی شما. محمود پایدارفرد 63/12/19
شهيد مرتضي پايدارفرد
مرتضي بسيار انقلابي بود تا جايي كه ميگفت با فاميلهايي كه انقلاب و حجاب را قبول ندارند كمتر رفت و آمد كرده و بيشتر با خانوادههاي متدينين مثل خانواده شهيد «ژوليده فدكي» ارتباط داشته باشيد. او مقيد به امر به معروف و نهي از منكر بود.
با پول توجيبي كه والدينش به او و برادرانش داده بودند(به ويژه 200 توماني كه مادرش براي فعاليتهاي فرهنگيشان داد) هر هفته كتاب و مجل انقلاب ميخريدند و در نماز جمعه ميفروختند و سودش را به جبههها ميفرستادند. همان حقوق اندكي را هم كه در جبهه به او ميدادند به نيازمندان ميداد. مادر يادش ميآيد يكبار وقتي به عيادت يك مريض رفته بودند در هنگام خروج، مرتضي بيآنكه بخواهد ديگران بفهمند، مقداري از حقوقش را زير تخت مريض گذاشت...
مادر مرتضي در خصوص نحوه خبر دار شدن شهادت پسرش ميگويد:
يك روز آفتاب نزده درب منزل ما را زدند. قبل از آن ديدم كه پسرم محمود در حال عوض كردن باطري دوربين عكاسي خودش است. وقتي در را باز كردم ديدم آقاي مجتبي نادعلي از دوستان محمود پشت در است. دلم لرزيد شصتم خبر دار شد كه براي مرتضي اتفاقي افتاده است. همين طور هم بود. محمود در حال آماده كردن دوربين بود تا از پيكر برادر شهيدش در معراج شهداء عكس بگيرد من به آنها اصرار كردم كه چون پس از شهادت مجتبي نتوانستم پيكرش را ببينم بايد بگذاريد پيكر مرتضي را حتما ببينم.با دخترم به همراه آنها رفتيم معراج شهداء. وقتي پاكتي را تحويلمان دادند كه وسايل شخصي مرتضي از جمله تسبيح خونياش در آن بود آيه «استرجاع» خواندم و شروع كردم به درد دل كردن با خانم زينب كبري(س). گفتم خانم، شما اگر قاسم 13 ساله و اكبر 18 ساله و عباس 30 ساله داديد من هم براي رضاي خدا و اهل بيت(ع) مرتضي 18 سالهام را دادم، مجتبي دادم... .
انتهاي پيام
نظرات