• شنبه / ۱۱ اسفند ۱۴۰۳ / ۱۴:۴۸
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1403121107558
  • خبرنگار : 71062

چند روایت درباره شهید حسین خرازی

چند روایت درباره شهید حسین خرازی

خرازی صدایش زد و گفت: آقا رسول، بیا. رسول آمد جلو و بغلش کرد و بوسیدش و گفت: اونو زدم بهت که حواست جمع باشه. بغلت هم کردم که حواست جمع باشه. آن مال آن وظیفه بود. اینم مال این وظیفه دیگر بود.

به گزارش ایسنا، حاج حسین خرازی در سال ۱۳۳۶ در یک خانواده مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود و هم‌زمان با شروع تحصیلات ابتدائی، در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت می‌کرد.

وی در سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت، سپس به خدمت سربازی اعزام شد. در سال ۱۳۵۷ به‌فرمان حضرت امام (ره) از خدمت سربازی گریخت و به خیل عظیم امت اسلام در انقلاب پیوست.

سردار سپاه اسلام، حاج حسین خرازی، فرماندهی و مسئولیت را از گروهان شروع کرد. از همان ابتدای انقلاب و در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان نقش شجاعانه‌ای از خود نشان داد. در جریان آزادسازی محور سنندج - مریوان، فرمانده گردان ضربت شد.

 نبوغ نظامی و شجاعت و کاربلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل بدهد و فرماندهی آن را تقبل کرد.

حسین خرازی حدود ۳۰ بار بر اثر ترکش زخمی شد و در عملیات خیبر دست راستش را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیات‌ها حضور فعال داشت، از حاج عمران تا فاو و تمامی جبهه‌ها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.

او در عملیات کربلای ۵، در ۸ اسفند ۱۳۶۵، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، پیگیر این کار شد که در همان حال با انفجار خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش به شهادت رسید.

روایت سردار مهدی شیرانی نژاد؛ جانشین مخابرات سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس

حسین خرازی آدم خاصی بود. درعین‌حال که بسیار بامحبت بود اما مدیر قاطعی بود و اگر کاری درست انجام نمی‌شد برخورد می‌کرد.

 در آن فضا که هیچ‌کس از زیر کار درنمی‌رفت، کارش را زمین نمی‌گذاشت و همه خودکار و باانگیزه دنبال کار می‌دویدند. اگر کسی کارش درست انجام نمی‌شد، قاطعیت آقای خرازی گل می‌کرد و عصبانی می‌شد.

 ببینید چه وضعی بود که ایشان عصبانی می‌شد. ما پله‌پله می‌رفتیم جلو و جایی را مشخص می‌کردیم که ما فلان نقطه‌ایم و شهید خرازی که برمی‌گشت، می‌آمد در آن ایستگاهی که مستقر بودیم.

همه می‌دانستند قرارگاه مهم است و نباید قرارگاه را خیلی جلو برد. حالا بعضی‌ها میگویند سپاه آموزش نداشت یا سپاه نمی‌دانست. سپاه خیلی چیزها را می‌دانست؛ فرماندهان سپاه خیلی چیزها را می‌دانستند؛ به خیلی چیزها هم رسیده بودند. اعتقاد شخصی من این است که خداوند حکمت می‌دهد. خیلی از چیزهایی که اتفاق افتاد از روی حکمت بود که خداوند به ذهن افراد می‌انداخت.

 به‌هرحال شهید خرازی یک چهره چندبعدی داشتند. در عین اینکه بسیار بامحبت بودند و شخصیت بسیار جذاب و دوست‌داشتنی‌ای داشتند، فرمانده بسیار قاطع و با جذبه‌ای بودند. یک فرمانده بسیار پرتحرک که کسی نمی‌توانست ایشان را فریب بدهد. آن موقع کسی اهل فریب دادن نبود ولی به هر صورت ایشان به دلیل حضور و احاطه‌ای که داشت گول نمی‌خورد.

 این‌یک چهره ایشان از نظر عملیاتی بود. همه اعتراف داشتند که بعد عملیاتی ایشان بسیار کامل و از بهترین‌های جنگ بود، نه اینکه در اذهان زیرمجموعه‌اش این‌جوری باشد، در اذهان تمام فرماندهان بود.

 من می‌توانم برای شما بگویم خرازی از جسمش خیلی بزرگ‌تر بود. حالا یک توضیح هم در رابطه با این عرض می‌کنم؛ مثلاً ایشان خیلی تند صحبت می‌کرد. اصلاً صحبت ایشان تند و سریع بود. تمام زندگی و حالات ایشان هم این‌جوری بود. وقتی صحبت می‌کرد؛ آن‌قدر سریع صحبت می‌کرد که نوع بیان و کلامش بر کل بدنش هم اثر داشت؛ روی کل قالب ایشان هم اثر داشت؛ یعنی تحرکش هم همین شکلی بود.

حالا این‌ها خصوصیات کلی ایشان است. برادری داشتیم به اسم آقای رسول کمال که مسئول بخشی از تدارکات تیپ امام حسین (ع) بود. آقای خرازی به ایشان گفته بود که برای آوردن نیرو، اتوبوس‌ها را بیاورد.

 توی ذهنم نیست که قضیه چی بود؛ به گمانم شفاهی توجیهش کرده بود؛ توی بی‌سیم. من نشنیدم. صبح، قبل از اینکه من سوار موتور بشوم و بروم، دیدم آقای رسول کمال با سرووضع خاک‌وخلی و یک چهره خسته، تازه هوا روشن بود که به ماشین مخابرات در خط مقدم رسید. چراغ ماشین هم روشن بود. سلام کرد و آقای خرازی هم که توی ماشین، پشت بیسیم نشسته بود، جواب سلام را داد و بلند شد رفت به‌طرف برادر کمال و گفت: مگه نگفتم ماشین‌ها را خیلی سریع بیار.

 فرماندهان و مسئولان به آقای خرازی می‌گفتند حسین» آقا. تا آقای کمال خواست بگوید حسین آقا، خرازی یک سیلی محکم توی گوش رسول کمال زد و گفت یادت باشه کاری که بهت گفتم درست انجام بدی.

 خرازی حق داشت عصبانی شود چون کاری که گفته بود، کاری مهم و تعیین‌کننده بود. با این ابهت و قاطعیتی که از او دیدم، حسابی ترسیده بودم. بعد خرازی گفت: با بیسیم با فلانی تماس بگیر! همین‌طور مانده بودم. انگار دیگر هیچ اراده‌ای نداشتم؛ نه مغزم کار می‌کرد، نه دستم کار می‌کرد یک شوک عظیمی به من دست داده بود.

 بعد حسین خرازی با یک تبسمی گفت: ترسیدی؟ به‌هرحال وقتی دید من نمی‌توانم ارتباط بگیرم خودش گوشی بیسیم را برداشت و درحالی‌که می‌خندید، تماس گرفت. بعدازاینکه تماس گرفت به من گفت: من قصد زدن او را نداشتم، فقط می‌خواستم که کار یاد بگیره.

بعد درحالی‌که رسول کمال داشت می‌رفت که سوار موتور بشود، خرازی صدایش زد و گفت: آقا رسول، بیا. رسول آمد جلو و بغلش کرد و بوسیدش و گفت: اونو زدم بهت که حواست جمع باشه. بغلت هم کردم که حواست جمع باشه. آن مال آن وظیفه بود. اینم مال این وظیفه دیگر بود. این بود روحیه این فرمانده انقلابی و مجاهد که در کار محکم بود و در صحبت مثال‌زدنی.

روایت سردار محمد نبی رودکی؛ فرمانده لشکر ۱۹ فجر شیراز در دوران دفاع مقدس

 حدود یک هفته بعد از عملیات (طرق القدس)، من به بردیه رفتم و با آقا رشید با یک جیپ به سمت پل سابله رفتیم. آنجا نهری به نام نهر عبید بود که آب رودخانه کرخه را به رودخانه سابله می‌ریخت. سابله از سوسنگرد شروع می‌شود و تا دهلاویه گسترش می‌یابد و رودخانه سابله نهایتاً به هور می‌ریزد.

در آنجا یک‌مرتبه آقا رشید از جیب پایین پرید و از شیب دژی که لب رودخانه نهر عبید بود بالا رفت و یک‌مرتبه با صدای بلند فریاد زد: مین مین و به‌طرف من برگشت و گفت چرا نگفتی اینجا مین هست؟

گفتم خوب شما صبر نکردید. پایین پریدید؛ با سرعت لب رودخانه رفتید. خلاصه خدا رحم کرد که آقا رشید روی مین نرفت.

 سپس به‌آرامی از میدان مین بیرون آمدیم و آقا رشید خیلی با شتاب و عجله، منطقه را شناسایی کرد و به سمت دهلاویه و بردیه برگشتیم و آنجا روی نقشه منطقه را بررسی کرد. بعد به من گفت: شما با تعدادی از نیروهای فارس بروید و خط چزابه را از خرازی تحویل بگیرید و پدافند کنید.

من با خرازی به منطقه رفتم و پشت خاکریز شروع به شمردن سنگرها کردیم. سنگر اول را شمردیم، سنگر دوم و سوم و ... همین‌طور که با خرازی می‌رفتیم، یک‌مرتبه یک خمپاره آمد و حدود پنجاه قدمی ما به زمین خورد. من سریع روی زمین خیز رفتم اما دیدم خرازی صاف ایستاده است! بلند شدم و جلوتر رفتیم. خمپاره دوم تا سوت کشید، من تکانی خوردم، اما دیگر خیز نرفتم، دیدم خرازی راه می‌رود، من هم رفتم.

با خودم گفتم بخوریم، دوتایی می‌خوریم! سومین خمپاره هم آمد، دیدم حاج حسین باز باقدرت و اقتدار راه می‌رود، اصلاً انگارنه‌انگار خمپاره می‌آید. من هم از آن به بعد، مثل او صاف راه رفتم این‌ها درس‌هایی از شجاعت و ازخودگذشتگی حسین خرازی بود.

منابع:

۱-نیازی، یحیی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: مخابرات در جنگ: روایت سردار مهدی شیرانی نژاد، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۳۹۷، صص ۱۴۴،۱۴۵

۲-علیرضا رفاهیت، حسین احمدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت سردار محمد نبی رودکی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، ص ۱۴۵

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha