• دوشنبه / ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ / ۱۱:۰۵
  • دسته‌بندی: آذربایجان شرقی
  • کد خبر: 1403112921383
  • خبرنگار : 50643

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در ۲۹ بهمن شهید شد

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در ۲۹ بهمن شهید شد

ایسنا/آذربایجان شرقی شهدای انقلاب اسلامی ایران هر یک برای خود سرگذشت‌هایی دارند که شنیدن آن‌ها خالی از لطف نیست و می‌تواند در زندگی به ما کمک شایانی بکند، همانند داستان پر فراز و نشیب «شهید سید حسن جدیری» یکی از شهدای قیام ۲۹ بهمن تبریز که تنها ۲ ماه و ۱۸ روز از پوشیدن رخت دامادیش گذشته بود امام دست سرنوشتو جنایات رژیم پهلوی باعث شد تا نتواند طعم زندگی مشترک و پدر شدن را بچشد.

سید حسن جدیری گلابی یکی از شهدای قیام ۲۹ بهمن مردم تبریز در سال ۵۶ بود. به مناسبت سالگرد این قیام به دیدار خانواده‌ یکی از شهدای این رویداد می‌روم تا با واژگان حقیر بتوانم بزرگی شهیدی را که یکی از شهدای این قیام بود،با قلم به تصویر بکشم.

از شفیقه رسولی موید، همسر شهید سید جدیری گلابی می‌خواهم تا از تازه دامادش برایم بگوید، خانم رسولی به دلیل سن کمی که داشت دلش به این ازدواج نبود اما بعد عقد عشقی به وجود می‌آید که تا به امروز در قلب و روح او جریان دارد.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

سید حسن در ۱۰ دی‌ماه ۱۳۳۰ در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود و در سال ۵۶ که اوج خروش انقلابی جدید بود ۲۶ ساله بوده و تحصیلاتی در حد سیکل داشت.

خانم رسولی هم متولد ۲۷ دی‌ماه ۱۳۴۰ بوده و در سال ۵۶، ۱۶ سال داشت.

او می گوید:«سید حسن از من ۱۰ سال بزرگتر بود و هم محله‌ای بودیم اما دو خانواده شناختی از هم نداشتند که ازدواج ما به طور کاملا سنتی شکل گرفت و بعد از گفت‌وگوی دو خانواده، در ۱۱ آذر سال ۵۶ به عقد ختم شد. او از مهریه خود گفت که ۶۰ هزار تومان بود. 

در مدت نامزدی که تنها ۲ ماه و ۱۸ روز طول کشید تا جایی که او را شناخته بودم شخصیتی مذهبی و دلسوز خانواده بود، حس انسان دوستی و کمک به هم نوع در وجود او بسیار وجود داشت، اگر در فامیل و آشنایان مشکلی به وجود می‌آمد با اینکه در سن جوانی بود اما از او دعوت می‌کردند تا در کارها با او مشورت کنند.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

در تمامی موقعیت‌ها لباس‌هایش مرتب و تمیز بود و به خودش می‌رسید، همچنین با اینکه خسته از سرکار برمیگشت اما اول از همه نمازش را می‌خواند و بعد استراحت می‌کرد یا به کارهای دیگرش می‌رسید.

پدر سید حسن ۲ مسافرخانه داشت که او هم با پدر کار می‌کرد، یکی از این مسافرخانه‌ها در بازار مسقرا، بهار بود که اسم آن بعد از شهادت سید حسن به ۲۹ بهمن تغییر کرد. مسافرخانه دیگر در بعد از انقلاب یعنی حدود ۳۰ سال گذشته به علت ساخت زیرگذر از بین رفت.

 ما یک خانواده مذهبی بودیم اما مدارس اجازه نمی‌داد تا با پوشش در کلاس حاضر شویم، بچه‌های هم‌سن خودم از نظر پوشش هر جور که می‌خواستند، پوشش داشتند اما من از کلاس اول، حجاب خود را با چادر کامل می‌کردم.

بعد از چند سال که کلاس پنجم ابتدایی را به اتمام رساندم دیگر اجازه ورود به راهنمایی را نداشتم چون از پایه راهنمایی به بعد بازرس‌های آقا در مدرسه برای بازرسی حضور داشتند و اجازه پوشش به ما صادر نمی‌شد.

علاقه وافری به تحصیل کردن داشتم و میخواستم آن را ادامه دهم اما جو جامعه و محیط این اجازه را به من نداد.

ماه‌ها گریه می‌کردم و بعد از تعطیلی مدارس بچه ها را از گوشه در پنهانی تماشا می‌کردم به خاطر این شور و شوق نوجوانی هنوز تمایل نداشتم تا ازدواج کنم اما بالاخره کارها به جلو رفت و خانواده جدیری از من بله گرفتند.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

بعد از چند بار ملاقات در رفت و آمد آزمایش و مراسم‌های مختلف کم کم به این نتیجه رسیدم که سید حسن همان کسی است که می‌خواستم زندگی خودم را با او شروع کنم. این محبت آرام آرام همانند عسل کامم را شیرین کرد و خداوند این علاقه را در دلم کاشت و جوانه زد که باعث علاقه‌مند شدن من به سید حسن بود، هفته‌ای یک یا دو جلسه همدیگر را می‌دیدیم، خانم رسولی آه جانسوزی می‌کشد و به دور دست‌ها می‌نگرد و می‌گوید خیلی زود گذشت !

در مراسم عقد خبری از دوربین عکاسی نبود، خیلی دوست داشتم از خودم در لباس عروس و در کنار سید حسن عکسی داشته باشم به هر حال این آرزوی هر دختری است اما سخنی در این باره به سید حسن نگفتم. 

دو روز بعد که جشن عروسی برگزار شد، دلم عکسی را می‌خواست که امروز به یاد ماندنی را ثبت کند، عکسی که من و سید حسن را در کنار هم با لباس عروس و داماد نشان می‌داد و بیانگر شروع یک عشق و زندگی جدیدی بود که با سن کمی که داشتیم، قرار بود شروع کنیم. 

بعد از اتمام عروسی وقتی من و سید حسن تنها شدیم با خجالت رو به او گفتم، امروز جشن هم برگزار شد اما از ما عکسی گرفته نشده اگر عکسی از امروز نداشته باشم تا آخر عمر در دلم این خواسته می‌ماند.

سید حسن رو به من گفت، اگر قول بدهی عکست را به کسی ندهی، من شده، شبانه تو را می‌برم عکاسی و از تو عکس می‌اندازم.

من به سید حسن قول دادم تا عکسم را به کسی ندهم، در اون دوران دوربین عکاسی پولاروید که ۱۰ عدد در آن فیلم ذخیره می‌شد، وجود داشت.

قرار بر این شد تا یکی از فامیل‌های سید حسن دوربین عکاسی را بیاورد اما متاسفانه کار نکرد، من محزون و ناراحت بودم اما فکری به ذهنم رسید که عمه من هم این دوربین عکاسی را دارد.

شوهرعمم دوربین عکاسی پولاروید را آورد خانه ما ولی تنها چهار عکس جای خالی داشت که سه عدد آن به جمع فامیل‌ها صرف شد و در آخر من به خواسته‌ام رسیدم و عکس دو نفره با سید حسن گرفتم که تا به امروز این عکس وصله جانم شده است همچنین سید حسن تولد برای من گرفت و چون که می‌دانست به عکس گرفتن علاقه دارم با همان دوبین عکاسی، عکس‌های زیبایی را در کنار هم به ثبت رساندیم.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

خبری از فعالیت‌های انقلابی سید حسن نداشتم و بعد از شهادت، از طریق آشنا و فامیل‌های او خبردار شدم. گویی گروهی از جوانان انقلابی که سید حسن هم جزوی از آن‌ها بود به پشت کوه‌های عینالی می‌رفتند و اعلامیه نوشته، چاپ کرده و پخش می‌کردند.

قیام ۲۹ بهمن مردم تبریز قرار بود برای چهلم شهدای قم تشکیل شود و تقریبا مردم عادی اطلاعی از آن نداشتند که آن روز چه اتفاقی قرار بود انجام یابد و محرمانه بود.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

مردم در مسجد قزلی تبریز برای عزاداری جمع شده بودند فرمانده حق‌شناس یکی از نیروهای دولت پهلوی در جمع مردم با جمله اینکه ببندید در این طویله را آن‌ها را به جوش و خروش انداخت، تظاهرات شروع شد و شعارها یکی پس از دیگری سر داده می‌شد که فرمانده حق‌شناس مزدور، قتل اولین شهید قیام ۲۹ بهمن مردم تبریز یعنی محمد تجلا را به نام خود ثبت کرد. 

یکی از وظایف سید حسن در مسافرخانه این بود که تمامی اسامی مسافران را به صورت مکتوب به اماکن ارجاع می‌داد، روز ۲۹ بهمن سید حسن با موتوری که داشت در حال رفتن به اماکن بود تا اسامی مسافران روز گذشته را تحویل دهد که جلوی خیابان ترمینال سابق تظاهراتی را که مردم از مسجد قزلی شروع کرده بودند را مشاهده می‌کند و می‌بیند یک فرد زخمی بر روی زمین افتاده است.

از طرفی که شخصیت مسئولیت پذیری داشت موتور را رها میکند و به کمک فرد مجروح میشتابد که در همان زمان به صورت ناگهانی فرمانده حق شناس بی‌رحم سید حسن و چند تن دیگر را به رگبار می‌بندد.

روز ۲۹ بهمن در خانه پدر و مادرم بودم، منزل ما در دارایی قرار داشت و صداهای تظاهرات و گلوله به وضوح شنیده می‌شد که شنیدیم بانک‌ها را آتیش زدند و شیشه ماشین‌ها و مغازه‌ها را شکسته‌اند.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

با اینکه در تظاهرات قیام ۲۹ بهمن مردم تبریز حضور نداشتم اما آثار آتش زدن و شیشه‌های شکسته به منظور اعتراض را در گوشه گوشه شهر دیده می‌شد.

فرزند فردی زخمی شده بود و پسر دیگری اسیر دستان ساواک بود، بعضی از افراد هم همانند سید حسن من شهید شده بودند، همه مردم در آن دوران به طریقی برای انقلاب اسلامی می‌جنگیدند تا به آزادی که حق مسلم آن‌ها بود، برسند.

نگران سید حسن بودم، از ساعت ۱۰ صبح منتظر بودم تا زنگ بزند اما از هیچ صدای زنگی خبری نبود تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزد من دو ساعت منتظر تماسش بودم، با اینکه قبل از عقد به این ازدواج راضی نبودم اما عشقی که از آن سخن گفتم کار خود را کرده بود و من دلبسته او شده بودم که این چنین در دلم گویی رخت می‌شستند.

چشمانم به تلفن دوخته شده بود و گوش‌هایم منتظر صدای زنگ بودند، گویی عقربه‌ها در همه جای جهان ایستاده بود، برای من نه دقایق بلکه سال‌ها و قرن‌ها می‌گذشت.

انتظار شاید تنها از ۶ کلمه ساده درست شده باشد اما من در آن لحظات، انتظار را با پوست و گوشت خودم احساس می‌کردم. 

شفیقه ۱۶ ساله خجالت می‌کشید تا به کسی زنگ بزند و از حال سید حسن با خبر شود، به مسافرخانه هر چه زنگ می‌زدم کسی جواب نمی‌داد ساعت حدودا سه یا چهار بعدازظهر بود که بلاخره یکی از کارگران میانسال مسافرخانه جواب داد.

احوال سید حسن را از کارگر مسافرخانه جویا شدم که او با صدای محزون گفت، انگار مشکلی در راه برایش پیش آمده و زخمی شده است که او را به بیمارستان آذر (امروزه بیمارستان شفا نام دارد) برده‌اند.

خبری را که شنیده بودم را نمیتوانستم باور کنم گویی من را در وسط قطب شمال رها کرده باشند دست و پاهایم میلرزید، بدون فوت وقت از اطلاعات شماره بیمارستان آذر را گرفته و زنگ زدم.

اولین سوالی که پرستار از من پرسید این بود که چه نسبتی با سید حسن دارم، من ؟ من همسر سید حسن جدیری بودم که تنها ۲ ماه و ۱۸ روز توانسته بودم عروسش باشم اما میدانستم که اگر بگویم همسرش هستم شاید از احوال سید حسن من، چیزی نگویند پس به پرستار گفتم، همسایه آقای جدیری هستم.

هنوزم از معرفی خودم ثانیه‌ای نگذشته بود که پرستار گفت، گلوله‌ها به کلیه‌ها اصابت کرده و خون زیادی از او رفته، متاسفانه آقای سید حسن جدیری فوت کردند.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

شاید ۱۶ سال بیشتر نداشتم اما معنای اینکه همه دنیا بر سرت آوار شود را خوب در آن لحظه با جانم پذیرا بودم و احساس می‌کردم دیگر نمیتوانم نفس بکشم از دست دادن کسی که قرار بود سایه سر و تکیه‌گاه سختی های زندگی باشد، غم بسیار بزرگی است که تا کسی آن را نچشیده نمی‌تواند حال و روز شفیقه ۱۶ ساله را درک کند.

متاسفانه جامعه در خفقان بسیاری قرار داشت چراکه دکتر و پرستاران اجازه مداوای تظاهرکنندگان به دولت را نداشتند و اگر کمکی از سوی آن‌ها انجام می‌گرفت، جرم محسوب می‌شد.

بعدها شنیدم که یکی از پرستاران بیمارستان دیده بود که سید حسن خون زیادی را از دست داده و برای کمک به احیای سید حسن، او را به زیرزمین بیمارستان برده بود و بعد از تزریق خون و تلاش‌های بسیار برای احیای سید حسن اما به نتیجه نرسیده و سید حسن من، بی‌وفایی کرده و به سوی آسمان پر کشیده بود.

به دلیل خفقان جامعه اجازه سوگواری باشکوه برای یک شهید وجود نداشت، اعلامیه نباید بر روی دیواری زده می‌شد و اجازه باز بودن خانه صاحب عزا موجود نبود، فقط نزدیکان شهید حق سوگواری داشتند چراکه ساواکی‌ها به خانه‌ خانواده شهدا می‌ریختند، اجازه عزاداری را نداده و به شدت آن‌ها را مورد اذیت و آزار قرار می‌دادند. 

مراسم‌های عزاداری و ختم را به طور پنهانی برگزار کردند و اجازه ندادند تا به مراسم ختم بروم و من عزاداری کسی را که محبتش از طریق خداوند در دلم کاشته شده بود و جوانه نزده، خشک شد را در کنج تاریک اتاق با اشک‌هایی که از سر دلتنگی چشمانم را ترک می‌کردند، برگزار کردم.

من و سید حسن نتوانستیم طعم زندگی مشترک را بچشیم و تنها ۲ ماه و ۱۸ روز با یکدیگر زن و شوهر بودیم، مدت زمان ۲ ماه و ۱۸ روز در زندگی من آنقدر پر تکرار و ارزشمند است که زمانی نیست که از زبانم بیافتد، آنقدر که اطرافیانم در تعجب تاثیرگذاری علاقه‌مندی من به سید حسن بودند، حتی ساعات و ثانیه‌های در کنار هم بودنمان در ذهن و قلب من حک شده و این زخم با هیچ مرحمی، دوا نخواهد شد.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

بعد از شهادت، عکس‌هایی که از سید حسن برایم به جا مانده بود را همانند یک شی ارزشمند با خود یه همراه داشتم، این عکس‌ها همانند آبی بود که به ماهی دلیل زندگی می‌داد همانند اکسیژن برای انسان؛ از عکس‌های سید حسن به خوبی نگهداری می‌کردم، خود او را که برای همیشه از دست داده بودم نمیخواستم عکس‌هایش را هم از دست دهم.

خانواده‌ام مدتی من را به منزل خاله‌ام فرستادند تا از حال و هوای خانه دور باشم اما بعد از مدتی طاقت نیاورده و به منزل خودمان برگشتم که متوجه تغییراتی شدم، اثری از جهیزیه‌ من وجود نداشت.

یک آن حالت دیوانگی به من دست داد، از این اتاق به آن اتاق می‌دویدم و کمدها را باز و بسته می‌کردم گویی به دنبال نشانه‌ای بودم تا من را به سید حسن برساند، عشقی که شروع نشده‌ به پایان رسید. اما هیچ اثری از سید حسن جز قاب عکسی که روی میز جا خوش کرده بود، مشاهده نمی‌شد.

در این حین چشمانم به چمدانی که در گوشی خانه بود، افتاد وقتی به طرف آن رفته و بازش کردم در آن لباس عروسی را دیدم که مچاله شده است همانند جای خالی سید حسن که قلبم را مچاله می‌کند.

در عالم نوجوانی از اطرافیان شاکی بودم که چرا لباس عروسی من را مچاله کرده‌اید اما آن‌ها به این جمله که صاحب این لباس خود دیگر در این دنیا وجود ندارد، لباس بدون صاحب به چه درد تو می‌خورد، بسنده می‌کنند. 

حدود چهار یا پنج ماه از شدت غم و غصه معده درد می‌گیرم و نمیتوانم هیچ غذایی را میل کنم چراکه بعد از رفتن سید حسن، لبریز از بغض بودم، لبریز از اشک‌هایی که سر مزار او نتوانستم بریزم، لبریز از غم و غصه‌ زندگی‌ای که قرار بود آغازگر یک زندگی مشترک باشد نه رفیق نیمه راه بودن و تنها گذاشتن.

من سیر بودم از غم و اندوه جای خالی سید حسن، دیگر به غذایی احتیاج نداشتم تا زنده بمانم چراکه گریه‌های شبانه روزی، سه میان وعده‌ای بود که هروز تکرار می‌شد و از من شفیقه ۱۶ ساله، مرده متحرکی ساخته بود که هیچ شباهتی با شفیقه پر جنب و جوشی که نمی‌دانست غم و اندوه چیست، نداشت.

پدر و مادرم در روزها کنارم بودند و نمی‌گذاشتند تا برای عشق از دست رفته‌ام عزاداری کنم، صبر می‌کردم تا چادر مشکی شب، آسمان را در بر بگیرد تا وقتی همه خفتند من آهسته به سمت دست‌شویی خانه بروم و سوگواری را آغاز کنم، گریه مهمان آشنایی بود که بدون اجازه بر روی صورتم می‌نشست و اشک ها از هم پیشی می‌گرفتند تا در این بازی ناجوانمردانه غم، پیروز میدان باشند.

ماههاو سالها هم می‌گذرد اما این داغ و اندوه عمیق قلبی با من به همراه است، عکس‌های سید حسن را که با جان و دل از آن‌ها محافظت کرده بودم تا کسی از من نگیرد را همه جا با خودم می‌بردم و هرروز روی زمین می‌نشینم و آن‌ها را جلویم میچینم و با سید حسن سخن میگویم، درد و دل میکنم، خاطره ها را یادآوری میکنم و از رویای پر پر شده زندگی‌مان برایش می‌گویم و همچنان گریه می‌کنم.

چشمانم از اشک خشک شده است اما درونم همچنان غوغایی به پاست که هیچ هرج و مرجی به آن نمی‌رسد، ۴۷ سال از شهادت سید حسن می‌گذرد اما این داغ هیچ زمانی سرد نمی‌شود و این زخم تا زنده‌ام ترمیم نشده و کهنه نمی‌شود همچنان همانند یک سایه با من همراه بوده و با من زندگی می‌کند.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

به گزارش ایسنا، تک به تک شهدای انقلاب اسلامی ایران داستان‌های جداگانه‌ای دارند و زندگی‌های با ارزشی فدای این آب و خاک شده است، همانند شهید جدیری‌ها که دوران جوانی و دوران بسیار خوش نامزدی را فدای کمک به مردم و آزادی ایران کردند تا ما بتوانیم در این روزها با امنیت کامل زندگی کنیم، باشد که همه ما ارزش قطره قطره خون این شهدای عالی قدر را بدانیم.

مزار شهید سید حسن جدیری اول در قبرستان دوه‌چی قرار داشت که بعدها به دلیل ساختن راه و خیابان به وادی رحمت تبریز منتقل شد.

پای صحبت‌های عروس تبریزی که دامادش در 29 بهمن شهید شد

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha
avatar
۱۴۰۳-۱۱-۳۰ ۰۹:۳۱

سلام سوژه ناب وجالبی بود.