به گزارش ایسنا، سرتیپ اسداله حیدری لرستانی از فرماندهان و پیشکسوتان ارتشی دوران هشت سال دفاع مقدس روایت میکند: در یکی از روزهای سال ١٣٥٦ که اعتراضها و تظاهرات انقلابی مردم در حال شکل گیری بود اطلاع دادند که فرمانده نیروی زمینی (ارتشبد اویسی) قرار است برای بازدید از تیپ ۲ لشکر ۹۲ به پادگان دزفول بیاید.
به همه ابلاغ کردند که یگانهایتان را به میدان آموزشی ببرید و فقط سرگروهبانها در آسایشگاهها بمانند، تا در صورت بازدید فرمانده نیروی زمینی پاسخگو باشند. سرگروهبان آتشبار ما استوار پرویز دالوند بود. او انسانی لایق و سرگروهبانی کاردان بود یگانها طبق دستور با همه کارکنان آتشبار در میدان مستقر شدند فرمانده نیروی زمینی به اتفاق امرای همراه و فرمانده لشکر سرلشکر شمس تبریزی و فرمانده تیپ سرتیپ غفاری پس از بازدید آسایشگاه و محوطه اتشبار از آنجا رفته بودند.
در پایان روز که ما از میدان برگشتیم فرمانده گردان من را احضار کرد. وقتی به نزد او رفتم با ناراحتی گفت: «هر چه زحمت کشیده بودیم سرگروهبان شما آن زحمات را به هدر داد و کار را خراب کرد.» پرسیدم: «به چه علت؟» جواب داد: «از سرگروهبانتان بپرسید!» خیلی با ناراحتی این جملات را بیان کرد.
من سرگروهبان را صدا زدم و گفتم: «جریان چی بود؟» سرگروهبان توضیح داد: «ارتشید اویسی در حال بازدید از آسایشگاه و محوطه آتشبار چشمش به سماور آتشبار افتاد (هر آتشباری یک سماور بزرگ برای درست کردن چایی سربازان داشت) تیمسار اویسی از من پرسید آیا سماورتان آماده به کار است؟ گفتم:«خیر .» در حالی که اطرافیان از پشت سر فرمانده نیرو به من اشاره میکردند که ایراد کار را نگویم، اما من صادقانه حقیقت را بیان کردم و گفتم سماور ما خراب و سوراخ است.
فرمانده نیرو پرسید: «چه سالی این سماور را خریدهاید؟» گفتم: «عمر آن اندازه عمر آتشبار است.» تیمسار سؤال کرد: «مکاتبه هم کردهاید؟» گفتم: «بله» تیمسار از من سابقه مکاتبات را درخواست کرد و من هم آن را آوردم. فرمانده لشکر و فرمانده تیپ از این کار من سخت ناراحت و گلهمند شدند. صبح روز چهارشنبه صبحگاه عمومی با حضور همه یگانها برگزار شد.
بعد از اجرای مراسم صبحگاه فرمانده تیپ سخنرانی خود را با این جملات شروع کرد: «فرمانده نیرو برای بازدید تیپ آمدند، همه چیز مرتب بود فقط یک سرگروهبان پدرسوخته در یک آتشبار، تمام زحمات ما را به باد داد. من پدر این سرگروهبان را در میآورم، حال فرمانده آتشبار را هم میگیرم!» سرگروهبان که همیشه یک تخته کار دستش بود، خودش را به من رساند و گفت: «اجازه میدهید به ایشان بگویم پدرسوخته کیست؟!» من سرگروهبان را که عصبانی و از همیشه جدیتر به نظر میآمد، آهسته به عقب یگان و بعد به داخل ساختمان بردم و به او گفتم: «این روش خوبی برای اعتراض نیست.« سرگروهبان گفت: «او به من فحش داده است.» گفتم: «شما صبر کنید من خودم به ردههای بالا گزارش مینویسم.»
همان روز گزارشی به فرمانده تیپ نوشتم در آن نامه به فرمانده تیپ اعتراض کردم که «شما نباید توهین میکردید سرگروهبان من چه خطایی مرتکب شده؟ او در پاسخ فرمانده نیروی زمینی حقیقت را گفته است. آیا خوب بود به فرمانده نیروی زمینی دروغ میگفت؟» نامه را ساعت ۱۱ صبح به دفتر فرمانده تیپ رساندم و منتظر ماندم تا او را ببینم. بعد از یکی دو ساعت اعلام کردند که کلیه افسران تیپ، اعم از کادر یا وظیفه در باشگاه افسران حاضر شوند همه تعجب کردند که چه خبر شده است. من احساس کردم که انگیزه تشکیل این جلسه، متن نامه من است.
وقتی به باشگاه افسران رفتیم فرمانده تیپ صحبت را شروع کرد و گفت: «در حالی که همه زحمات من را یک استوار ضایع کرده فرمانده آتشبار هم از او پشتیبانی میکند. من هر دوی آنها را دادگاهی و اخراج میکنم.» من دست بلند کردم که حرفی بزنم تا از خودم دفاع کنم او با تندی گفت: «بنشین سرجایت!» با این حرف فرمانده تیپ، بین کارکنان زمزمهها شروع شد که نمیگذارد حرفش را بزند.
فرمانده تیپ متوجه زمزمهها شد و گفت: «وقتی که صحبت من تمام شد هر صحبتی داری بکن.» در حقیقت، به خاطر نارضایتی کارکنان مجبور شد چنین اجازه ای بدهد. صحبتهایش که تمام شد، من برای همکاران واقعیت را تعریف کردم و پرسیدم: «آیا سرگروهبان من در برابر سؤال فرمانده نیرو باید دروغ می گفت؟» در حین صحبت من همکاران شروع به دست زدن و هورا کشیدن کردند. از آن روز به بعد تا حدود ۱۵ روز من مورد غضب فرمانده تیپ بودم.
با اینکه یکی از بهترین یگانها را داشتم و قبل از این واقعه بارها مورد تشویق قرار گرفته بودم، اما از اتشبار من بدون دلیل ایراد گرفته میشد این نحوه رفتارها با من ادامه داشت تا آنکه یک روز فرمانده گردان سرگرد قهرمانی من را احضار کرد و گفت: «بخشنامهای به تیپ واصل شده که بر اساس متن این بخشنامه موظف شدیم آموزش کنترل اغتشاشات برای یگان در نظر بگیریم. فرمانده تیپ هم آتشبار شما را برای آموزش تعیین کرده است.به این منظور تمرین کنید و سه روز دیگر بعد از صبحگاه روز چهارشنبه نتیجه آموزش آتشیار شما برای کل تیپ ارائه شود.»
همان لحظه متوجه شدم که برای من و آتشبارم تنبیه دیگری در نظر گرفته شده است، به این علت که ما بیشتر از دو روز برای این آموزش فرصت تمرین نداشتیم. ضمن آنکه با وجود آن همه یگان پیاده، آموزش کنترل اغتشاشات نباید به آتشبار ما محول میشد. از دفتر فرمانده گردان به آتشیار رفتم و موضوع تمرین را با درجه داران آتشیار در میان گذاشتم. سایر درجه داران گردان هم از این مأموریت اطلاع پیدا کردند. آنان برای کمک به ما داوطلب همکاری شدند.
دوشنبه و سه شنبه تمرین کردیم، روز چهارشنبه پس از اجرای صبحگاه، سرتیپ غفاری فرمانده تیپ با عصبانیت به من گفت: «بیا پشت میکروفون و نحوه اجرای تمرین را برای یگانت شرح بده و یگانت هم باید آن را دقیق اجرا کند.» به جایگاه رفتم و گزارش کاملی ارائه کردم در حین توضیحات من کارکنان تیپ کف میزدند و هورا میکشیدند. هر چه فرمانده تیپ آنان را به سکوت دستور میداد و سعی در کنترل آنان داشت، کسی توجه نمیکرد.
در واقع واکنش کارکنان تیپ به این خاطر بود که آنان حق را به من میدادند. به همین علت، فرمانده تیپ به من گفت: «بیا دفتر» و با ناراحتی از آنجا خارج شد. وقتی وارد دفتر وی شدم بر خلاف انتظارم که تصور میکردم عصبانی است، با احترام رفتار کرد و با ملایمت گفت: «پسرم در مورد شما اشتباه کردم.» در حالی که تعرفهام را نشان میداد با لحن آرامی گفت: «این نمره تعرفه شماست (نمره بالایی بود) بعد هم از من دلجویی کرد.
انتهای پیام
نظرات