این بخشی از نامه «مریم رمضانعلی» همسر شهید جاوید الاثر «رسول هوشیاری» است برای مقام معظم رهبری که دو سال است به همراه یک عکس قدیمی و یک شال سبز رنگ بافتنی گوشه خانه مریم خانم خاک میخورد و همچنان منتظر است کسی این امانتی را به دست صاحبش برساند.
عصایش را دست گرفته بود و جلوی در ایستاده بود. قبلا که تماس گرفتم آدرس را نپرسیدم چون یکبار خانهشان رفته بودم برای مراسم رونمایی از کتاب. آدرس حدودی در ذهنم بود، اما دقیق یادم نبود. نزدیک فضای سبز که رسیدم با او تماس گرفتم. گفت که برقمان قطع است و من میایم جلو در استقبالت. وارد خیابان ایثار ۶ که شدی خانه ما دقیقا روبروی فضای سبز شهید هوشیاری است. از هر کس بپرسی منزل شهید هوشیاری، نشانت میدهند.
خلاصه که به پرس و جو نرسید. خودش دم در ایستاده بود و منتظر من بود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. یک مقنعه آبی نفتی سر کرده بود و یک مانتو گلدار خنک و تابستانی هم تنش. شادابی و شوق چشمانش مرا به یاد مراسم رونمایی از کتاب انداخت؛ کتاب «رقص خون در گلوی پاییز». آن روز هم هر مهمانی که از راه میرسید و با او احوال پرسی میکرد، انگار تنهاترین مهمان خانهاش بود؛ با وجود اینکه خانه پر بود از همسایهها، اقوام، مسئولان و مدیران استانی و شهرستانی، مریم خانم طوری از تکتک مهمانانش استقبال میکرد و با لبخند خوشآمد میگفت، انگار تو تنها مهمان آن خانه بودی.
خوب نمی توانست راه برود به زحمت با عصا پلهها را پایین آمده بود و دم در ایستاده بود. مچ پای راستش مدتی بود درد میکرد؛ طوریکه حتی برای نماز جماعت هم نمیتوانست به مسجد محله برود. روی تخت چوبیِ کنار خانه که نشست، نفسی تازه کرد و گفت: دیروز خانمهای محل همراه امام جماعت آمدند خانهمان. چون با این پا چند روزی است که نمیتوانم مسجد بروم، آنها آمده بودند احوالپرسی.
بعد با لبخندی سرشار از غرور ادامه داد: مرا خیلی دوست دارند. رویم طور دیگری حساب میکنند.
از روز قبل به مستاجرش سفارش کرده بود شربت آماده کند و برای آمدن من در یخچال بگذارد. حتی لیوانها و کاسه برای بستنی هم روی اُپن آشپزخانه چیده بود. پارچ شربت را از یخچال درآوردم و در لیوانها ریختم و کنار مریم خانم نشستم.
پایش را که بدجور ورم کرده بود، روی تخت گذاشت و نشانم داد و گفت: زانویم را که عمل کردم، به مچ پایم فشار آمد و اینطور شد؛ البته چند سال قبل با موتور تصادف کرده بودم و بخیه خورد اما بعد از عمل زانویم بدتر شد. پسرم حجت میگوید: «باید بیایی تهران عملش کنی، اینطور فایده ندارد.» دعا کن همینجا بتوانم عمل کنم برایم سخت است تا تهران بروم. البته که سری قبل برای عمل زانویم چند ماه خانه حجت، تهران بودم. خودش پزشک است. گفته جواب آزمایشهایت که آمد بیا تهران برای عمل.
ماجرای شالی که به نیت رهبر انقلاب بافته شد
به سختی بلند شد و آرام آرام به طرف اتاق خواب رفت، پس از چند دقیقه مریم با یک نایلون سفید از اتاق بیرون آمد. آن را روی تخت گذاشت. نایلون را برداشتم و شال سبز رنگ زیبایی را از داخل آن بیرون آوردم. یک پاکت نامه و یک عکس قدیمی کنار شال بود. عکس را که خوب نگاه کردم، عکس حاج رسول بود با لباس بسیجی و یک اسلحه روی دوشش که کنار یکی از همرزمانش ایستاده؛ دقیقا سه ماه پیش از شهادت. پاکت نامه را باز کردم. در بخشی از آن نوشته بود:
«این شال را با دستان خودم بافتم و همه رج رج این شال با گفتن ذکر به نیت سلامتی آقا امام زمان(عج) و سلامتی رهبر عزیزم بافته شده که آن را به شما رهبر عزیزم هدیه میکنم. انتظار دارم جواب نامهام را بدهید. تنها آرزویم این است که دیداری با شما داشته باشم بلکه دیدار با شما غم ۴۲ ساله مفقود بودن همسرم را التیام ببخشد.»
مریم گفت: تاکنون به دیدار مقام معظم رهبری نرفتهام. دو سال پیش یک شال به نیت ایشان بافتم و به کسی سپردم تا آن را به دست رهبر انقلاب برساند. روزشماری میکردم و هر موقع زنگ تلفن میخورد یا صدای زنگ در میآمد، گمانم میرفت از بیت رهبری است و با خود میگفتم شال به دست رهبرم رسیده و حالا زنگ زدند که مرا دعوت کنند بروم به دیدار ایشان. اما خبری نشد. چند ماهی که گذشت پرس و جو کردم و فهمیدم آن فرد به دلایلی نتوانسته شال را به مقصد برساند. سال قبل وقتی از آن بنده خدا ناامید شدم، دوباره شروع کردم به بافتن یک شال دیگر با کاموا سبز. شال را که بافتم قرار شد یکی از روحانیون محله آن را به دست آیتالله خامنهای برساند اما بنده خدا پایش شکست و حالا یک ماهی است که خانهنشین شده است.
گویا هنوز هم روزگار با مریم کج خُلقی میکرد و شال انگار میخواست باز هم مهمان خانه با صفای شهید هوشیاری باشد و حالا مریم امیدوار است تا آن روحانی بتواند پس از بدست آوردن سلامتی، امانتی را به صاحبش برساند.
شال را که او خیلی به آن حساس بود، تا کردم و همراه همان عکس قدیمی و پاکت نامه گوشه تخت گذاشتم. چشمم خورد به میز گرد چوبی که گوشه سمت راست تلویزیون جاخوش کرده بود و چند قاب عکس روی آن ردیف شده بود. جلوتر رفتم تا به عکسها دقیقتر شوم. یک قاب عکس جلوتر و بزرگ تر از بقیه بود؛ حاج رسول وسط ایستاده بود و کریم و حجت هم این طرف و آن طرفش.
برگشتم سمت مریم و پرسیدم: راستی چطور با حاج رسول آشنا شدید؟
در حالیکه لیوان شربت را روی میز میگذاشت، گفت: نوجوان بودم که به سفارش آجی ام (مادر) همراه مادربزرگم برای مراقبت از عمه بتول که پا به ماه بود، از روستای حسینآباد راهی تهران شدم. برای آوردن آب میرفتم کنار فشاری. یکبار که رفته بودم آب بیاورم، دیدم آقایی با یک پیراهن آستین کوتاه کنار فشاری ایستاده و به خودم که آمدم دیدم مرا نگاه میکند. وقتی برگشتم ماجرا را به حسین آقا گفتم و از او خواستم دیگر برای آوردن آب مرا کنار فشاری نفرستد و خودش آب بیاورد.
مریم ادامه داد: ماجرا گذشت تا یک روز خدیجه خواهر حاج رسول آمد خانه عمه بتول و از او خواست اجازه دهد تا همراه من برای زیارت حرم عبدالعظیم و عیادت از مادرش به بیمارستان برویم. دم حرم شاه عبدالعظیم از اتوبوس پیاده شدیم که چشمم افتاد به همان پسر قد بلند مو مشکی که آن روز کنار فشاری با پیراهن آستین کوتاه ایستاده بود و نگاهم میکرد.
پایش اذیت بود، من از روی تخت بلند شدم که راحت بتواند پایش را دراز کند. نگران بستنی بود و سفارش کرد از فریزر دربیاورم و داخل کاسهها بریزم. همانطور که بستنیها را با قاشق توی کاسههای شیشه ای روی اُپن میریختم، گفت: به خودم آمدم دیدم با خدیجه و حاج رسول وسط یک بستنی فروشی نشستیم. آنقدر عصبانی بودم و لجم گرفته بود که یک دفعه کاسه بستنی را برداشتم و انداختم توی سطل آشغال کنار مغازه. بلند شدم و رو به خدیجه گفتم: «شما به من کلک زدید، اگر آقام بفهمد آمدم اینجا و دوست پسر پیدا کردم، سرم را میبُرد.» بعد هم بدون اینکه منتظر پاسخ بمانم، آمدم بیرون و سوار تاکسی شدم به سمت خانه حسین آقا. خانه که رسیدم ماجرا را برای عمه تعریف کردم. بعد از آن حاج رسول رفت مغازه حسین آقا و مرا از او خواستگاری کرد.
به گفته مریم، حاج رسول قبلا یک ازدواج ناموفق داشت و از آن ازدواج پسری سه ساله بنام «کریم». روزی که به خواستگاری مریم آمد کارگر قالیشویی بود و تمام داراییاش خلاصه میشد در یک اتاق مستاجری ۹ متری، یک دست کت و شلوار که قرار بود نسیه بخرد و یک گلیم.
وی ادامه داد: دخترهای آن زمان مثل بعضی دخترهای امروزی نبودند با هزار ملاک رنگارنگ برای ازدواج که همه را لیست میکنند و پس و پیشش هم خیلی برایشان مهم است. یادم هست وقتی روبرویش نشستم فقط دو خواسته داشتم یا به قول جوانان امروزی «ملاک»؛ یکی اینکه من دوست دارم مرد ریش داشته باشد و دوما سیگار نکشد. نمازش هم به موقع بخواند. او هم که رعایت حجاب و خواندن نماز برایش مهم بود و بعد هم از من خواست هیچ موقع موهایم را کوتاه نکنم. خلاصه شام مختصری دادیم و من رفتم خانه رسول و این شد آغاز زندگی مشترک ما.
مریم تصریح کرد: حجت، فاطمه و سکینه را داشتم که حاج رسول تصمیم گرفت به روستای دهنو، زادگاه پدریاش برگردیم. آن موقعها کشور درگیر حوادث انقلاب بود و حاج رسول معتقد بود تهران برای زندگی مناسب نیست. البته خودش تهران کار میکرد و ماهانه به ما سر میزد. عصمت را دهنو به دنیا آوردم. آن موقعها رسول در تهران درگیر تظاهرات بود. دیر به دیر به ما سر میزد. عصمت بیشتر از یک سال داشت که انقلاب شد.
به گفته وی، در سالهای جنگ، حاج رسول ابتدا همراه صاحب کارش برای رزمندهها خواروبار به جبهه میبرد. چند ماهی که گذشت دوست داشت برای جنگیدن در جبهه حضور داشته باشد برای همین دوره آموزشیاش را که گذراند، عازم جبهه شد.
کسی نیست برف پشت بومها را پارو کند
لبخندی روی لبانش نقش بست و نگاهش به گل صورتی گوشه قالی گره خورد. از او پرسیدم: جبهه که میرفت به شما هم سر میزد؟ و مریم خانم گفت: یادم میآید یک بار ساعت از نیمه شب گذشته بود که رسول آمد همراه ۳۰ نفر از همرزمانش. همه گرسنه و تشنه. چهار مَن (واحد سنتی وزن در ایران) نان پخته بودم. نان را گذاشتم وسط سفره و کره محلی را کنارش. بعد از شام کمی استراحت کردند. موقع نماز صبح، حاج رسول از مسجد محله یک جعبه مُهر آورد تا نماز بخوانند. بعد از نماز هم راهی شدند تا برای مرخصی نزد خانوادههایشان بروند.
همسر حاج رسول او را مردی غیرتی، دادرس و نظربلند توصیف کرد و گفت: برای همین، طوری شهید شد که ما بعد از رفتنش تنگی نکشیم؛ یکبار آمده بود مرخصی، نشستم روبرویش و گفتم: مش رسول نمیگویم نرو، اما لااقل این سه ماه زمستان را پیش ما باش؛ کسی نیست برف پشت بومها را پارو کند. منم اینجا دختری غریبم.
صبح زود بلند شد و جلو آینه ایستاد تا موهایش را شانه بزند. کنارش ایستادم و سیر تماشایش کردم. عصمت خیلی به او وابسته بود. صورتم را به سمت عصمت که زیر کُرسی غرق در خواب بود، چرخاندم و گفتم: عصمت سه ساله است، اگر بیدار شود و گریه کند و بهانه تو را بگیرد چه جوابش را بدهم؟ داری میروی بغلش کن و او را ببوس. گفت: میخواهی بغلش کنم، بیدار شود و گریه کند که نروم؟ بغلش نکرد و رفت.
هیچگاه جلوی بچهها گریه نکردم
مریم گفت: یک هفته بعد، ۲۶ آذرماه سال ۱۳۶۰ بود و ماه محرم. بچهها را برداشتم و رفتم حسینآباد برای تماشای تعزیه. وسط تعزیه ناگهان اعلام کردند که در عملیات «مطلع الفجر» تعداد زیادی رزمنده شهید و مجروح شدند که عدهای از آنها اهل دهنو و عدهای اهل حسین آبادند. بند دلم پاره شد و سراسیمه راهی خانه پدری شدم.
اینجا را زهرا علیزاده در کتاب «رقص خون در گلوی پاییز» اینگونه روایت میکند: داشی روی بالکن ایستاده است. با دیدن سگرمههای درهم کشیدهاش لرزه بیشتری به جانم میافتد. میخواهم بپرسم چه شده؟ اما نمیتوانم. نهایت زورم در یک کلمه خلاصه میشود کلمهای که برایم همه زندگی و داراییام است؛ رسول. میپرسم: «رسول؟»
بغضی در صدای مریم نهفته بود که هیچ کلمهای حتی نام «رسول» نمیتوانست این بغض را بپوشاند. نگاهش را از من دزدید و به سمت قاب عکس حاج رسول چرخاند.
و در نهایت ۲۶ آذر ماه سال ۶۰، رسول پس از ۱۳ سال زندگی مشترک با مریم، بعنوان فرمانده یکی از گردانهای عملیات «مطلعالفجر» در جبهه گیلان غرب برای همیشه مفقودالاثر ماند و حتی مشتی خاک هم از او بازنگشت و مریمی که حالا مانده بود با پنج بچه قد و نیم قد؛ حجت آن موقع کلاس نهم بود. فاطمه کلاس چهارم و سکینه کلاس دوم میرفت؛ عصمت را تازه از شیر گرفته بود و محمد جواد هم بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
حالا مریم دخترها و پسرها را یکی پس از دیگری سروسامان داده و تنها زندگی میکند. تمام بغض و دلتنگی ۴۳ سالهاش را باید با قاب عکس حاج رسول که روی همان میز گرد گوشه خانه جا خوش کرده است، در میان بگذارد. مریم هنوز هم چشمانش منتظر رسیدن یک پلاک یا مشتی خاک از حاج رسول است تا دل ناآرامش پس از ۴۳ سال آرام بگیرد. به گفته خودش هیچگاه در کنار بچهها گریه و گله و شکایت نکرده است. همیشه دلتنگیهایش را در تنهایی برای حاج رسول مشق کرده و درد و دلهایش کنار سجاده نمازش بوده است.
البته که حاجرسول در تمام این مدت هوای خانواده را حسابی داشته و هر جا در زندگی و کار بچهها یا مریم، گرهای پیش آمده باز کرده است. اما خب ما کجا در طلبش، خاک ره یار کجا.
انتهای پیام
نظرات