به گزارش خبرگزاری ایسنا، یکی از کتابهای که در تابستان داغ و بعد از شهادت اسماعیل هنیه دبیرکل حماس در تهران میتوان خواند و از آنچه قساوت و بیرحمی این رژیم است را با سند دید، کتاب «حقیقت سمیر» نوشته یعقوب توکلی است. این کتاب مصاحبه نویسنده با سمیر قنطار است. کتاب «حقیقت سمیر» را انتشارات سوره مهر برای علاقهمندان به ادبیات پایداری منتشر کرده است. در این کتاب میتوانی بیابی چرا از سال ۱۳۲۶ (۱۹۴۸ م) صهیونیستها اشغال سرزمین فلسطین را با کشتار و اخراج اعراب ساکن فلسطین آغاز کردند و یهودیان را از کشورهای مختلف به قدس کوچاندند. با حمایت همه جانبه غرب پس از جنگ ۱۹۴۸، رژیم اشغالگر قدس از سویی با اجرای سیاست خشونت و توسعهطلبی و دستزدن به اقداماتی نظیر تخریب منازل و آتشزدن مزارع، سعی و تلاش میکرد تا باقیمانده اعراب منطقه را مجبور به فرار از خانههایشان کند و از سوی دیگر شرایط و تسهیلات لازم را برای ادامه انتقال یهودیان سراسر جهان به فلسطین فراهم میکرد.
چرا هنوز این رژیم کودککش از منطق عریان خشونت استفاده میکند. نماد صهیونیسم خونریز اسلحه، خون، پول و قساوت است. شاید باورپذیر نباشد در عصر مدرن که رسانهها همه جا حضور دارند مردم دنیا شاهد نسلکشی باشند، اما این نسلکشی واقعیتی است که تنها در اوراق کهنه تاریخ وجود ندارد، دولتهای قدرتمند همچنان کودک نازپروره لوس خود رژیم صهیونیستی را تحت حمایت خود قرار دادند، تا فلسطینینان کشته شوند.
خاطرات «سمیر قنطار» که یکی از قدیمیترین اُسرای لبنانی دربند رژیم صهیونیستی بود. به خاطر حضور طولانی مدتش در زندانهای رژیم صهیونیستی به «سردار اُسرا» شهرت یافت و یکی از افرادی بوده که به واسطه حضور طولانی مدتش در زندان، با بسیاری از چهرههای شاخص مبارز فلسطینی ارتباط داشته است و خاطرات ناگفته بسیاری از آنها در سینه داشته است.
نویسنده با استفاده از خاطرات قنطار بخش زیادی از تاریخ فلسطین را در پیش روی مخاطب خود قرار داده است و مروری بر جنایات رژیم صهیونیستی بر مردم فلسطین داشته است. علاوه بر این روایت ماجرای دادگاه سمیر قنطار در اسرائیل و بحثهای صورت گرفته میان او و قاضی یکی از بهترین بخشهای کتاب است که در دل خود پاسخ بسیاری از پرسشهایی پیرامون مسئله فلسطین و دلایل اشغال این کشور و مبارزه مردم فلسطین با اشغالگران را بیان کرده است. نویسنده سعی کرده تا سطر به سطر خاطرات این مبارز لبنانی را در اثرش ثبت کند چرا که هر بخش از خاطرات او مهم و ارزشمند است و باید برای ثبت در تاریخ ماندگار شود.
در متن کتاب آمده است خبر بسیار تکاندهندهای در ۱۱ تشرینالثانی ۱۹۸۲ منتشر شد؛ خبری که همهٔ دنیا را متحیر کرد. شهید احمد قصیر، جوان شیعه مذهب لبنانی و رانندهٔ یک ماشین پژو ۵۰۴ در شهر صور دست به اقدامی شهادتطلبانه زده و فرماندهی مقر نظامیان اسرائیلی را در شهر صور به تلی از خاک تبدیل کرده بود. با انفجار مهیبی که در مقر نظامیهای اسرائیل اتفاق افتاد، اسرائیل به لرزه درآمد. از منابع مختلف شنیدیم که در این حادثه ۷۲ اسرائیلی کشته و بیش از ۱۲۰ نفر مجروح شدند؛ اما منابع مقاومت خسارت دشمن را بیش از پانصد کشته اعلام کردند. در میان کشتهشدگان جمعی از بهترین و برجستهترین افسران تیپ ۵۳ کوهستانی و بازجویان اطلاعاتی اسرائیل حضور داشتند، که با انتشار عکسهای آنها در مطبوعات اسرائیلی، اسرا عده زیادی از آنها را شناختند. جمعی از افسران اطلاعات ارتش اسرائیل، شینبت (سازمان اطلاعات ارتش اسرائیل) هم در این انفجار کشته شد. در مجموع، ساختار اطلاعاتی ارتش اسرائیل ضربه شدیدی خورده بود. ژنرال یکوتل آدام از کشتهشدگانی بود که در جریان جنگ از فرماندهان برجسته حمله اسرائیل به لبنان به شمار میرفت. مناخیم بگین در مرگ این نظامیان بهشدت گریست و روحیه ارتش اسرائیل هم متزلزل شد.
عملیات شهید احمد قصیر اقدامی بسیار بزرگ بود. او روحیه از دسترفته لبنانیها و مقاومت اسرا را بازگرداند، و ثابت کرد که با خروج انقلابیون فلسطینی از عرصهٔ مقاومت در برابر اسرائیل، مردم لبنان روند جدید و بسیار متفاوتی را در مقاومت علیه اسرائیل آغاز کردند؛ مقاومتی که نه تنها فرصت استراحت به دشمن نمیدهد، بلکه خواب را از چشمان آنها میگیرد. تعداد تلفاتی که ارتش اسرائیل در یک لحظه، آن هم از کیفیترین و بارزترین نیروهای اطلاعات ارتش، یکجا از دست داده بود، تاکنون در هیچ یک از وقایع و عملیاتهای گذشته اتفاق نیفتاده بود. این عملیات بود که نظامیان و سیاستمداران اسرائیل را واداشت تا به خروج از مناطق لبنان بیندیشند. چون این واقعیت ثابت میکرد فضای متفاوتی از مقاومت در حال شکلگیری است، که قادر خواهد بود انتقامهای بسیار سخت و جانفرسایی از نیروهای اسرائیلی بگیرد. این چیزی نبود که ارتش اسرائیل توان و تحمل مواجه با آن را داشته باشد. وقتی متوجه شدیم تشکیلات ویژهای از مقاومت در برابر اسرائیل در لبنان شکل گرفته است، بسیار خوشحال شدیم و روند مثبتی در زندگی اسرا به وجود آمد. احساس قدرت میکردیم. آن قدر سر و صدا کردیم که زندانبانان را به خشم درآوردیم.
ابتدا اسرائیل اعلام کرد این انفجار در اثر اِِشکال در سیستم گاز و انفجار چند کپسول گاز بوده است؛ اما همه میدانستند که این ادعا دروغی آشکار است؛ چون بیشتر افرادی که در زندان بودند، یا عملیاتهای تخریبی و قدرتهای انفجاری آن آشنا بودند و میفهمیدند که کپسولهای گاز چنین قدرت تخریبی سنگینی ندارند. آنچه در عملیات شهید احمد قصیر برای ما اهمیت داشت، آسیبهای سنگینی بود که بر دشمن صهیونیستی وارد شده بود؛ هرچند بعدها معلوم شد که این عملیات کار گروهی شیعی در لبنان بوده است. به دنبال آن، ۴ کانونالثانی ۱۹۸۳، عملیات دیگری در شهر صور اتفاق افتاد. در این عملیات نیز مقر فرمانداری نظامی ارتش اسرائیل هدف قرار گرفت و ۲۷ نظامی اسرائیلی کشته شدند. سال جدید اسرائیلیها به عزا تبدیل شد و غم سراسر اسرائیل را فراگرفت. این عملیات نیز احساس زنده بودن را در ما بیشتر کرد؛ طوری که هر روز در انتظار وقوع عملیات جدیدی بودیم. مدتی طول کشید تا فهمیدیم این عملیات را هم جوان شیعی به نام علی صفیالدین در مدرسه «الشجره»ی شهر صور، که مقر فرمانداری نظامی اسرائیل بود، انجام داد. بعد از آن خبرهای دیگری از عملیاتهای مختلف دریافت کردیم، که شرایط جدیدی را در خاورمیانه به ما نوید میداد.
اسرائیل، صادرکننده روشهای شکنجه در دنیا!
صبح روز ششم، وقتی در باز شد، شروع به کتک زدنم کردند. بعد کیسه را از سرم برداشتند. یک بشقاب یک بارمصرف پلاستیکی آورده بودند، که تکهای پنیر، یک قاشق مربا، سه دانه زیتون، و تکه کوچکی نان در آن بود. در سلول باز و بشقاب دم در بود. وقتی خم شدم تا بشقاب را بردارم، زندانبان با پایش به صورتم زد و گفت: «برندار. کسی از تو مهمتر هست که باید آن را بخورد. صبر کن، نخور.» چند دقیقه بعد، سگ کوچکی را آوردند. سگ پنیر را لیسید و خورد، و بعد از آن سرباز بشقاب را با پایش جلویم انداخت. من با تنفر هرچه تمامتر، با وجود این همه تحقیر و ناپاک شدن غذا، مجبور بودم بعد از شش روز گرسنگی، همان تکه نان کوچک را با مربا و سه دانه زیتون بخورم. بعد از مدتی، دوباره مرا به داخل اتاق بازجویی بردند و بر روی میز چوبی خواباندند. با ریسمان مرا بستند و دوباره با کابل مرا زدند، آنقدر که دیگر خونی در بدنم نمانده بود و بیهوش شدم. با سطل آبی مرا به هوش آوردند و به مطب بردند، تا پانسمان خونین زخمها را عوض کنند. باز مجبور شدند به من خون تزریق کنند. بعد از تزریق خون، مرا به اتاق بازجویی برگرداندند. گوشیهای آمپلیفایر را به گوشم وصل کردند و صداهای وحشتناک را، تا حدی که دستگاه توان داشت، بالا بردند. سرم در حال ترکیدن بود و گوشهایم سوت میکشید. بلندم کردند و مرا به دیواری که برق به آنجا وصل بود، مصلوب کردند. فهمیدم میخواهند چه بلایی به سرم بیاورند. تنم از شدت درد میلرزید. مغزم تیر میکشید. از همان دستبندها برق به تمام بدنم میرسید. همهٔ سلولهای بدنم از درد به فغان آمده بود. این وضعیت در نقاط زخمی شدیدتر و زجرآورتر بود. نمیدانم چند بار بیهوش شدم و مرا با سطل آب سرد به هوش آوردند و چگونه مرا به سلول بردند و داخل سلول انداختند. دیگر روز و شب را نمیفهمیدم. بعد از چند روز که آن پزشک پیرمرد را ندیده بودم، یکباره جلویم سبز شد و با دست محکم به سرم کوبید. با بد دهنی هرچه تمامتر به من فحش میداد. تحمل نکردم و جوابش را دادم. گفت: «راستی چیزی را فراموش کرده بودم. یادم رفت اندازه گلولهها را بنویسم. قطر و حجم تیرهایی را که به بدنت اصابت کرده ننوشتم. فراموشم شد.» گفتم: «شما این گلولهها را درآوردی. گلولهها پیش شما است.» میدانستم شکنجهٔ دیگری در انتظار است؛ اما کاری نمیتوانستم بکنم. دستهایم بسته بود؛ حتی با پاهایم نیز نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. کاملاً بیدفاع بودم. دکمههای پیراهنم را با دستهایش باز کرد و انگشت خود را در زخم زیر بغلم فرو کرد و چرخاند. اشکم درآمده بود. از شدت درد دنیا پیش چشمانم سیاه شد. تصویر او بهسان حیوان انساننمای وحشتناکی جلویم سبز شد. با کمال بیرحمی در چشمانم نگاه کرد و گفت: «ناراحت نشو. من دارم تیرها را اندازه میگیرم.» خون زیادی از زیر بغلم جاری شد و درد تمام بدنم را فرا گرفت. همه وجودم از شکنجه بیرحمانهای که پیرمردی بهظاهر پزشک در حق نوجوانی ۱۶ ساله -آن هم با دستهایی بسته- انجام میداد، پر از تنفر شده بود. با شکنجههایشان به شیطانصفتی اسرائیلیها بیشتر پی بردم. مهمتر از همه ارزان بودن روشهای شکنجهٔ آنها بود؛ طوری که پس از تشکیل دولت اسرائیل، این رژیم جزء اصلیترین صادرکنندگان روشهای شکنجه در دنیا شد. آموزش روشهای شکنجه در بازجویی منبع درآمدی بسیار مهم برای اسرائیل به شمار میرفت. روز هشتم، در حالی که آویزان بودم، سربازان به مسخره کردن و فحش دادن من پرداختند. تا اینجا مسئله خیلی عجیب نبود؛ هرچند فحاشی بیش از سایر شکنجهها، اعصاب انسان را به هم میریزد. برای آزار بیشتر، گوشه کیسه را بلند کردند و دود سیگارشان را به داخل کیسه فوت کردند. من از شدت کمبود اکسیژن به دست و پا زدن افتادم. کمی بعد، ناگهان یک سرباز اسرائیلی جلو آمد و گفت: «میخواهم سیگارم را خاموش کنم؛ اگر زمین بیندازم، کثیف خواهد شد. بهتر است این عرب زحمت خاموش کردن سیگار را بکشد.» بعد سیگار روشن را روی پشت دستم گذاشت و آن را فشار داد. فریادم به آسمان رفت؛ ولی با دست و پای کاملاً مصلوب کاری نمیتوانستم بکنم. به قدری محکم سیگار روشن را فشار داد، که هنوز بعد از سی سال جای سوختگی آن روی دستم باقی مانده است. بعد از آن، سربازان یکییکی آمدند و سیگارشان را روی دستم با فشار خاموش کردند و من در میان آن همه درد چارهای جز فریاد زدن نداشتم.
انتهای پیام
نظرات