• شنبه / ۱۳ مرداد ۱۴۰۳ / ۰۹:۳۹
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1403051308034
  • خبرنگار : 71451

شوخی اقتصادی یک شهید با مادرش

شوخی اقتصادی یک شهید با مادرش

در نامه‌هایش از آرزوهایش می‌نوشت تا مرا خوشحال و امیدوار کند: مادر جان وقتی از جنگ برگشتم، می‌خواهم خلبان شکاری و جنگنده شوم. نمی‌دانی آسمان و زمین از آن بالا چقدر زیباست! هر بار هم من معترض می‌شدم که چرا این‌قدر برنامه‌ات را عوض می‌کنی؟ مگر نمی‌خواهی دانشگاه بروی؟ هر روز یک برنامه و یک رشته؟!

به گزارش ایسنا، دبیرستان سپاه تهران (مکتب‌الصادق علیه‌السلام) که در بین دانش‌آموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش‌آموز جذب کرد و تا ۱۷ سال و (۱۷ دوره) پس‌ از آن ادامه یافت. در هشت سال دفاع‌مقدس حدود ۹۰۰ دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، ۱۰۰ نفر به شهادت رسیدند. حدود ۱۵۰ نفر نیز جانباز شدند و حدود ۳۰۰ نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشتند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش‌آموزان، قطعاً کم‌نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش‌آموزان مکتب و خانواده‌های شهدا و برخی هم‌رزمان و دوستان آنها، خاطرات این شهیدان جمع‌آوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوین‌ شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع‌مقدس منتشر شده است. شهید نادر چوپانیان، یکی از همین دانش‌آموزان است.

منصور کیایی یکی از همین دانش‌آموزان است. مادر منصور روایت می‌کند:«پسرم و همرزمانش پر از حس و حال و شور و نشاط زندگی بودند. وقتی می‌رفت جبهه، با اشتیاق از شکار غاز و کباب غاز می‌گفت، شاید برای دل‌خوشی من.

همیشه دل‌تنگ حیاط و باغچه و گل‌ها و میوه‌ها بود. وقتی نامه‌ای می‌نوشت، احوال تک‌تک اعضای خانواده و فامیل نزدیک و همسایه‌ها را می‌پرسید. بعد از احوالپرسی هم اولین سخنش این بود که مهرداد، برادر کوچکش، شلوار او را نپوشد تا رنگش نپرد و به‌جایش وعده می‌داد که برای مهرداد یک کتانی مشکی می‌خرد تا خوش‌حال شود.

در نامه‌هایش از آرزوهایش می‌نوشت تا مرا خوشحال و امیدوار کند: مادر جان وقتی از جنگ برگشتم، می‌خواهم خلبان شکاری و جنگنده شوم. نمی‌دانی آسمان و زمین از آن بالا چقدر زیباست! هر بار هم من معترض می‌شدم که چرا این‌قدر برنامه‌ات را عوض می‌کنی؟ مگر نمی‌خواهی دانشگاه بروی؟ هر روز یک برنامه و یک رشته؟!

دلم برای منصور کباب است. آخر توی سرما و گرما برای اینکه من ناراحت نشوم، توی نامه‌هایش می‌نوشت اینجا خیلی راحتیم. همه‌چیز مهیاست، با رفقایم صفا می‌کنیم و شاد و سر زنده‌ایم. من هم ته دلم می‌گفتم مگر در خط مقدم جبهه حلوا خیر می‌کنند؛ توی گرمای تابستان جنوب و سرمای زمستان غرب؟! منصور چه فکری می‌کند؟! یادش رفته قبلاً تعریف کرده که هرلحظه در خط مقدم صدای خمپاره و توپ و تانک می‌آید؟!

من کاظم، پول لازم!

یک‌بار شب عید برایم نامه نوشت. اول کلی قربان صدقه‌ام رفته بود و از دور مرا بوسیده بود. بعد نوشته بود: مادر عزیزم، امیدوارم زیاد برای خودتان شب عید خرید نکرده باشید و کمی هم به فکر کسانی بوده باشید که هیچ پولی ندارند تا چیزی بخرند و حتی محتاج نان شب‌اند.

نامه بعدی وقتی به دستم رسید که مدت‌ها بود از منصور خبری نبود. نوشته بود: پس از عرض سلام و دعا و قربونت برم مادر جان. من کاظم، پول لازم! کلی خندیدیم از این شوخی با نمک و به‌وسیله یکی از دوستانش که راهی منطقه بود، برایش پول فرستادیم.

عادت کرده بودیم به صدای زنگ در و آهنگ مردانه‌ای که بپرسد آقا منصور هستند؟ شب و روز نگذاشته بودند برای ما. از هر قماش بودند؛ از بسیجی سربه‌راه و سربه‌زیر مسجد گرفته تا فروشنده شوخ‌وشنگ لوازم آرایشی زنانه محله. یا آن یکی که به خاطر موهای مجعد در هم پیچیده اش، همه‌مان به‌تبع «منصور ببعی» صدایش می‌کردیم و نمی‌دانید چه اشکی می‌ریخت بعد از شهادت منصور.

روی گشاده و دست باز پسرم جلبشان کرده بود. یحتمل یک روز منصور کت‌وشلوار نویش را برای دامادی به یکی قرض داده و ساعت کاسیویی را که پدر جان از ژاپن برایش آورده بود، به یکی دیگرشان داده بود. با کسی که نسبت دوری هم با ما داشت و می‌دانستیم نماز نمی‌خواند؛ اما منصور با او هم همان‌قدر مهربان و صمیمی بود که با همراهان نگهبانی شبانه در بسیج محل.

چند بار گفتم منصور لازم نیست با هرکس که سلام و علیک کردی، رفیق گرمابه و گلستانت شود! بعضی‌ها شاید صلاحیت دوستی تو را ندارند. جواب داد: مامان جان، من از آن‌ها تأثیر نمی‌گیرم. نگرانم نباشید. امیدوارم که مؤثر باشم در بهترشدنشان. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم این دوستان رنگارنگ، معراج منصور بودند. انگار بالا می‌رفت با آن‌ها. صبر و رضا و توکل و جود و سخا و عفو الهی را تمرین می‌کرد کنارشان. چه می‌دانست نگرانی مادرانه چیست؟»

شوهمچنین خواهر شهید می‌گوید:‌«خیر را یک بعدازظهر داغ اواسط مرداد ۱۳۶۷ آوردند. شنبه بود شاید. موتوری پارک کرد و از ما که سرخوش بازی می‌کردیم، پرسید: منزل آقای کیایی؟ پدر جان را خبر کردیم. انگار که بداند، سراسیمه دوید و مامان همان‌جا روی پله‌ها نشست به شیون.منصور شد پنجمین شهید کوچه باریک محله‌ای نه‌چندان قدیمی در تهران، اما متبرک به مسجدالنبی (ص). دنیایمان را عوض کرد منصور عزیز ما.

خواهر شهید لقبی بود که ازآن‌پس کنار اسممان جا خوش کرد. ما چه کردیم؟ فقط اشک ریختیم؛ وقتی بقیه برای وداع به معراج رفتند و مرا به بهانه کودکی نبردند؛ وقتی پیکر شهید را به خانه آوردند و زیر ازدحام جمعیت و انبوه دست‌وپا، بزرگ‌ترها نگذاشتند پیکر برادر را ببینیم؛ وقتی متن بلند بالایی نوشتند که در مراسم بخوانند، آخرین دیدارمان شد همان نگاه سرسری که روز اعزام با چشمان خواب‌آلود به قامتش در نماز صبح انداختم.

وقتی پس از هفتم، پای سفره، جای خالی برادر آن‌قدر به چشممان آمد، لقمه و بغض همزمان گلویمان را گرفت. منصور اشک را همدم ما کرد. محرمی که چند روز پس از شهادتش آغاز شد، رنگ و بوی دیگری داشت برای ما. دیگر برادرهای نوحه‌ها را با همه وجود و زینب وار زمزمه می‌کردیم.

دیگر علم دسته‌های عزا به حرمت برادرم خم می‌شدند و ذاکرها اشعاری هرچند ساده و گاهی بی‌وزن و قافیه را در رثای شهید منصور کیایی می‌خواندند.حتی همین روزها که در منجلاب دنیا دست‌وپا می‌زنیم، سفارشمان می‌کنند به سوگواری سالار شهیدان و مادرش. خوشا به سعادتت منصور جان. روسفیدمان کردی. شفیعمان هم باش، آمین.»

منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۷۶۱، ۷۶۴، ۷۶۵، ۷۶۶، ۷۶۷

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha