• یکشنبه / ۳۱ تیر ۱۴۰۳ / ۰۹:۳۱
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1403043119628
  • منبع : مطبوعات

۱۳ سال شریک دردهای یک جانباز بودم

۱۳ سال شریک دردهای یک جانباز بودم

ما خودمان یک خانواده انقلابی داشتیم. پدرم هشت سال در دفاع‌مقدس حضور داشت و جانباز اعصاب، روان و شیمیایی است. گلوله به کتف پدرم خورد، ترکش به گوشش اصابت کرد و شنوایی‌اش را از دست داد، الان سمعک می‌گذارد. آن زمان با آنکه کودک بودم، یادم است پدرم هر موقع از جبهه می‌آمد، مجروح بود. همه بدنش ترکش داشت.

به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفت‌وگوی روزنامه «جوان» با همسر جانباز شهید عبدالعلی بنیانی اولین جانباز قطع نخاع شیراز است که در ادامه می‌توانید بخوانید: شهید عبدالعلی بنیانی سال ۱۳۴۳ در شیراز متولد شد. وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، نوجوانی ۱۴ ساله بود، اما از همان زمان در میادین نبرد حضور یافت و با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت این نهاد انقلابی درآمد و در چند عملیات دفاع‌مقدس شرکت کرد. منافقین که از فعالیت‌های عبدالعلی عصبانی بودند، درصدد ترورش برآمدند و نهایتاً در اول بهمن ۱۳۵۹ وقتی مشغول پاسداری از شهرش بود با گلوله گروهک تروریستی منافقین قطع نخاع شد. در لحظه مجروحیت عبدالعلی، آیت الله شهید عبدالحسین دستغیب (سومین شهید محراب) اولین کسی بود که بر پیکر نیمه‌جان عبدالعلی حاضر شد. در آن مقطع قسمت نبود او به شهادت برسد. ماند تا ۳۷ سال درد و رنج جانبازی ۷۰ درصد را تحمل کند و نهایتاً در شانزدهم مهر ۱۳۹۶ به شهادت برسد و به دوستان شهیدش بپیوندد. گفت‌وگوی ما با «کلثوم سرداری» همسر جانباز شهید «عبدالعلی بنیانی» را که سال‌ها با این جانباز زندگی کرده و همراه دردها و سختی‌های او شده بود، پیش‌رو دارید.

شما بعد از جانبازی شهید بنیانی با ایشان ازدواج کردید، معیار شما برای همسری با یک جانباز ۷۰ درصد چه بود؟
ما خودمان یک خانواده انقلابی داشتیم. پدرم هشت سال در دفاع‌مقدس حضور داشت و جانباز اعصاب، روان و شیمیایی است. گلوله به کتف پدرم خورد، ترکش به گوشش اصابت کرد و شنوایی‌اش را از دست داد، الان سمعک می‌گذارد. آن زمان با آنکه کودک بودم، یادم است پدرم هر موقع از جبهه می‌آمد، مجروح بود. همه بدنش ترکش داشت. پسرعموی ما شهید جعفر سرداری کنار عمویم محمد سرداری سال ۶۴ در یک عملیات به شهادت رسیدند. پدرم اسلحه عمو را گرفت و به جبهه رفت. من رنج جانبازان را از نزدیک دیده بودم؛ بنابراین با شناخت و آگاهی کامل از سختی زندگی با جانباز به خواستگاری آقای بنیانی جواب مثبت دادم. سال ۸۳ عقد و سال ۸۴ ازدواج کردیم. حاصل زندگی‌ام با شهید دو پسر دوقلوست؛ من ۱۳ سال شریک دردهای یک جانباز بودم. 

نحوه مجروحیت و جانبازی شهید بنیانی چگونه بود؟
همسرم از انقلابی‌ها و رزمنده‌های پیشکسوت شهرمان بود. ایشان با شروع جنگ تحمیلی ۹ بار به جبهه رفت. در جبهه تیربارچی بود، اما قسمتش این بود که در شهر جانباز شود. سال ۱۳۵۹ از طرف سپاه فجر شیراز مأمور شده بود برای جمع‌آوری شهدایی که از سوی منافقین به شهادت رسیده بودند به فلکه شهرداری شیراز برود. منافقین که از جبهه در تعقیبش بودند به او حمله کردند و گلوله به نخاعش اصابت کرد؛ جانباز قطع نخاع گردنی شد. همسرم اوایل پیروزی انقلاب در سن کم وارد سپاه شده بود. آن موقع ضدانقلاب پاسداران را ترور می‌کردند و مردم عادی را به شهادت می‌رساندند. همان زمان منافقین به عنوان مردم عادی به ملاقات جانبازان می‌رفتند تا اگر توانستند آن‌ها را در بیمارستان به شهادت برسانند. وقتی آقای بنیانی جانباز شد، تعدادی از منافقین در پوشش شهروندان عادی به عیادتش می‌روند. همسرم با آن‌ها خوش و بش می‌کند، اما شهید رسولی که از دوستان همسرم بود، می‌گوید چرا با این‌ها گرم گرفتی، این‌ها منافق هستند. بعد متوجه می‌شود که عوامل نفاق زیر تخت همسرم نارنجک کار گذاشته‌اند. 

شهید بعد از جانبازی چه کاری انجام می‌داد؟
همسرم وقتی قطع نخاع گردنی شد تا مدتی هیچ کاری نمی‌توانست انجام بدهد، دست و پایش کار نمی‌کرد. انگار یک تکه گوشت یکجا افتاده بود. نمی‌توانست روی تخت یا چرخ برود یا رانندگی کند. قبل از مجروحیت در کنار شغل پاسداری، کارگر بنا هم بود. همسرم مدتی بعد که به خودش آمد در کارهای فرهنگی شرکت می‌کرد. به ورزش تنیس می‌رفت. دستش کار نمی‌کرد و مجبور بود دستش را با یک چیزی ببندد تا بتواند در مسابقه با دیگر جانبازان شرکت کند. 

کسانی که همسرتان را مجروح کردند، دستگیر شدند؟
 سه نفر موتور سوار بودند که دستگیر شدند. کسی که تیراندازی کرده بود و باعث مجروحیت همسرم شد اعدام و دو نفر دیگر را پدر شوهرم بخشید. 

در زندگی مشترک و زیر یک سقف ایشان را چطور آدمی شناختید؟
شهید بنیانی اعتقاد زیادی به قمربنی‌هاشم (ع) داشت. خیلی به حضرت عباس (ع) متوسل می‌شد و جواب هم می‌گرفتند. اتفاقات خوبی در زندگی‌ام با شهید دیدم که شاید در زندگی با یک آدم سالم نمی‌افتاد. خانواده‌ام راضی به ازدواجم نبودند. در روزهایی که به خواستگاری‌ام آمده بودند، خوابی دیدم که باعث شد در تصمیمم برای ازدواج با شهید بنیانی مصمم‌تر شوم. در خوابم شهید دستغیب از من خواست ایشان را مقابل مادرشان حضرت‌زهرا (س) روسفید کنم و به جانباز جواب مثبت بدهم. وقتی عقد کردم رؤیای صادقانه‌ام را برای آقای‌بنیانی تعریف کردم. ایشان گفت شما می‌دانستید اولین کسی که وقتی مجروح شدم بالای سرم آمد و در بیمارستان هم کنارم بود، شهید دستغیب بود؟ از همان زمان تصمیم گرفتم تا پای جان برای همسر جانبازم بایستم. وضعیت جسمی، سختی‌های زندگی و مشکلاتش برایم مهم نبود. با توکل به خدا و برای رضای خدا با او ازدواج کردم. همسرم متولد سال ۱۳۴۳ بود و من متولد ۱۳۵۹ هستم. حدوداً ۱۶ سال از او کوچک‌تر بودم. از آنجا که اخلاقش خوب بود انگار دو پرنده بودیم که جان‌شان برای هم است. خیلی به او وابسته بودم، زندگی خوب و عاشقانه‌ای داشتیم. 

سختی‌های زندگی یک جانباز چگونه بود؟
همسرم به تنهایی نمی‌توانست روی تخت یا ویلچرش برود. لباسش را خودش نمی‌توانست بپوشد. محدودیت‌هایی در زندگی‌مان ایجاد شده بود. نمی‌توانستیم بیرون یا مسافرت برویم. اوایل نمی‌توانستم او را روی چرخ یا تخت بگذارم تجربه نداشتم. وقتی به خودم آمدم، دیدم چه شرایط سختی انتخاب کردم. با خودم فکر کردم در کنار سختی‌ها رضایت خداوند و امام‌زمان (عج) مهم است. به خدا گفتم چرا کاری نمی‌کنی که یاد بگیرم چطور از همسر جانبازم نگهداری کنم. اوایل برادران همسرم یا پرستار برای کمک می‌آمدند. ماه رمضان بود خدا خواست تلویزیون را روشن کردم مستندی در مورد جانباز قطع نخاع دیدم. همسر جانباز خیلی راحت شوهرش را روی ویلچر و تخت گذاشت؛ نگاه کردم یاد گرفتم. 
پایه ویلچر را درآوردم و به لبه تخت چسباندم. روی تخت یک پارچه پهن کردم. زیر زانوهای همسرم را می‌کشیدم تا روی تخت برود. اگر جانباز قطع نخاع زیاد روی ویلچر باشد زخم بستر می‌گیرد. پس مرتب باید جابه جا می‌شد. همسرم انگشت دستش کمی حس داشت. دستش را روی لبه تخت می‌گذاشت و کمک می‌کرد تا روی تخت قرار بگیرد. تنها چیزی که کمک می‌کرد از روی ویلچر نیفتد ترمز ویلچر بود که روی تخت ثابت می‌ماند. خدا را شکر یاد گرفتم کارهایش را انجام دهم. 

از جانبازی‌شان خسته می‌شدند؟
خیلی زجر می‌کشیدند. خیلی درد داشتند. درد عصبی وقتی توی دستانش می‌آمد یا در شکمش می‌پیچید، نمی‌دانست به کجا پناه ببرد. فقط امام‌زمان (عج) و قمربنی‌هاشم (ع) را صدا می‌زد. داروها دیگر فایده نداشت. از داروهای گیاهی استفاده می‌کردم. همه جانبازان قطع نخاع به خاطر نداشتن تحرک گاهی عفونت می‌کنند. همسرم مایعات زیاد می‌خورد. اوایل تجربه نداشتم، وقتی حالش بد می‌شد، چه کار کنم. حتی پیش آمده بود تب و لرز شدیدی کرد، نمی‌دانستیم چکار کنیم. من و مادرشوهرم یک ملحفه را خیس کردیم و از روی سرش تا انگشت پاهایش کشیدیم. ملحفه از شدت تبش خشک شد. گریه می‌کردم. ناراحت شد و گفت مگر من مرده‌ام که گریه می‌کنی! برو زنگ بزن خانه دوستم شماره مرکز سلمان را بگیر تا آن‌ها به دادم برسند. زنگ زدم خانه دوستش، خانمش خیلی راهنمایی‌ام کرد. به من گفت چه داروهایی باید استفاده کنم. وقتی حالش بد می‌شد، زنگ می‌زدم یکی به دادش می‌رسید. شده بود بارها او را شبانه به بیمارستان می‌رساندم. خیلی زجر می‌کشید. نهایتاً عفونت وارد خونش شد و به دلیل عوارض جانبازی ۱۶ مهر ۱۳۹۶ به شهادت رسید. 

لحظه شهادت شما کنار همسرتان بودید؟
دو سه هفته بیمارستان بالای سرش بودم. مادرم آمد و گفت برو خانه به درس بچه‌هایت برس. وقتی به خانه رفتم، بچه‌ها گفتند غذایی که بابا دوست دارد درست کن. غذا درست ردم لباس‌هایش را اتو کردم. دکتر گفته بود امیر مرخص می‌شود، برای همین تختش را آماده کردم. دو هفته اول خوب شد و او را به خانه آوردیم. هفته سوم حالش بد شد، دوباره او را به بیمارستان بردیم. وقتی به بیمارستان رفتم، دیدم تختش خالی است و وسایلش را جمع کرده‌اند. پرستاران و پزشکان تا مرا دیدند، هول کردند. پچ‌پچ می‌کردند! گفتم شوهرم کجاست؟ گفتند عفونت کار خودش را کرد و به کما رفت! او را به آی‌سی‌یو برده بودند. هر چه گفتم بگذارید او را ببینم در را بستند و از بخش بیرونم کردند. به مادرم زنگ زدم و گفتم پزشکان گفته اند حال همسرم بد است. اگر می‌شود مادر و خانمش امضا کنند قلب و کلیه‌اش اهدا شود. گفتم تکه‌تکه‌اش نکنید. خیلی زجر کشیده است. دلم قبول نکرد. همزمان که او در کما بود جانباز دیگری هم به کما رفت و، چون از کما بیرون آمد به امید اینکه آقای بنیانی حالش خوب شود، امضا نکردم. بعد که از تصمیمم پشیمان شدم و خواستم امضا کنم او به شهادت رسیده بود. 
شهادتش را در همان بیمارستان به شما اعلام کردند؟
نه، من آنجا متوجه شهادتش نشدم، وقتی به خانه برگشتم، دیدم خانواده رفتار خاصی دارند. انگار می‌خواستند مرا آماده کنند. تخت و لباس‌های شوهرم را جمع می‌کردند. گفتم چه کار می‌کنید، امیر خوب می‌شود. به سمت خانه پدرم رفتم. خانم یکی از جانبازان از مادرم حال آقای‌بنیانی را پرسید. مادرم چیزی گفت که آن خانم گریه‌کنان رفت در حیاط را بست! هنوز متوجه نشده بودم چه خبر است. وقتی دوباره به بیمارستان رفتیم، پاهایم یاری نمی‌کرد. نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. به قسمت آی‌سی‌یو رفتم، وقتی وارد شدم با وجود اینکه چشمانش را چسب زده و بسته بودند، دیدم از گوشه چشمش اشک می‌آید. دستانش را توی دستانم گرفتم. صدایش کردم امیر! تو را خدا چشمانت را باز کن. مرا تنها نگذار! بچه‌هایت کوچک هستند. ببین مادرت آمده، به او چیزی نگفتیم. مادرت چشم انتظار است که برگردی. یکهو حالم بد شد. انگشتان دستم و لبم کبود شد. بی‌جان روی دست مادرم در آی‌سی‌یو افتادم. مادرم داد زد، دو پرستار آمدند با مادرم مرا بیرون بردند. مادرم گفت بلندبلند گریه کن سبک می‌شوی! یکهو دیدم همه جمع شده‌اند! مادرم گفت خدا صبرت بدهد. گفتم خدایا چطور شد؟ مادرم گفت امیر شهید شد. آن لحظه چیزی نفهمیدم. گوش‌هایم کیپ شد. چشمانم سیاهی رفت. چشمم را که باز کردم همه دورم جمع شده بودند. دیگر کاری از دستم برنمی‌آمد. من ماندم با یتیمان شهید!

برخورد بچه‌ها با شهادت پدر چگونه بود؟
روزی که همسرم شهید شد، همه جمع شدند و گریه می‌کردند. بچه‌ها خانه نبودند. وقتی آمدند، برادرم گفت پدرتان پیش خدا رفت و بهشتی شد. پسرم مهدی روحیه‌اش خراب شد. غذا نمی‌خورد. با پدرش خیلی انس داشت. عادت کرده بود شب‌ها بغل پدرش بخوابد. درسش افت کرد. بعدها که در جمع خانواده شهدا بیشتر قرار گرفتیم، روحیه پسرم بهتر شد. سر مزار شهید غذا می‌بردم، سفره پهن می‌کردم شاید مهدی غذایی بخورد تا شش ماه غذا نمی‌خورد. وقتی لج می‌کرد، اتاق پدرش می‌رفت، دنبالش می‌گشت و صدایش می‌زد. هر مغازه‌ای که قبلاً با پدرش رفته بودیم این بچه دنبال پدرش می‌گشت، بازار هم می‌رفتیم دنبال پدرش بود. همه متوجه حال وهوای بچه‌ها شده بودند. خیلی بی‌تابی می‌کردند. حتی نصف شب آن‌ها را به دارالرحمه مزار شهیدم می‌بردم. الان بهتر شده‌اند. گاهی یکهو دلتنگ می‌شوند و بهانه پدرشان را می‌گیرند. پسر دیگرم محمدحسین بیشتر با خودم بود. انگار غصه‌ها را در دلش نگه می‌داشت، اما اگر مهدی متوجه شود یکی از جانبازان به شهادت رسیده، یاد پدرش می‌افتد و بیقراری می‌کند. 

قبل از شما چه کسی از همسر جانبازتان نگهداری می‌کرد؟
اول پدرش. برادرانش از او نگهداری می‌کردند. پدرشوهرم آدم پاک‌نیتی بود و دست خیر داشت. همسرم شش سال در بیمارستان امام‌خمینی تهران بستری بود. پدرشوهرم همیشه کنارش بود، وقتی به رحمت خدا رفت، برادرشوهرم از او مراقبت می‌کرد. با شهادت همسرم برای نگهداری دو بچه کوچکم مادرشوهرم و مادرم کمکم می‌کردند. گاهی وقت‌ها خسته می‌شدم، اما در کنار این سختی‌ها زندگی با جانباز شیرینی خاصی داشت. انگار خدا کمکم می‌کرد کارهایش را انجام می‌دادم. یک نیروی درونی همیشه به مددم می‌آمد. 

شهیدبنیانی به کدام یک از شهدا علاقه داشتند؟
به امام‌خمینی، شهید چمران و شهید مدافع حرم عبدالله اسکندری خیلی علاقه داشتند. وقتی متوجه شدند سر شهید اسکندری را از بدنش جدا کرده‌اند، خیلی گریه کرد و امام‌زمان (عج) و قمربنی‌هاشم (ع) را صدا می‌زد. 

سخن پایانی 
اولین توصیه همسرم در مورد حجاب بود. من هم طوری زندگی کردم که ایشان دوست داشتند. بعد از شهادت همسرم، هیچ وقت زندگی‌مان را خالی از او ندیدم. انگار در همه لحظات زندگی کنارم هستند و کمکم می‌کنند. وقتی دلم می‌گیرد روبه‌روی قاب عکسش می‌نشینم، گریه می‌کنم و آرام می‌شوم. وقتی مشکلی پیش می‌آید به مزارش در دارالرحمه می‌روم و به قمربنی‌هاشم (ع) قسمش می‌دهم. اسم حضرت عباس (ع) را که می‌برم گره از کارم باز می‌شود. افتخار می‌کنم با جانباز ازدواج کردم و سال‌ها همنشین و همراهش بودم.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha