به گزارش ایسنا، هر جامعه و ملتی در مقاطع مختلف زمانی اگر احساس کند که پایههای هویتیاش توسط دولت یا هر مجموعه دیگری (اعم از داخلی یا خارجی) مورد هجمه واقع شده از آنجا که تداوم این احساس به مرور عدم قطعیت های آینده و به تبع اضطراب ملی را افزایش میدهد، به سمت واکنشها و رفتارهای خشن حرکت میکند. اقدامی که میتواند انقلاب، جنبش یا هر پدیده خشن دیگری باشد. به عبارت دیگر و بر اساس نگرش سازهانگارانه «هویت» و به تبع «منافع» امری کاملاً سیال و متغیر است.
لطف کنید در آغاز گفت و گو تعریفی از هویت بفرمایید؟
قبل از هر چیز باید به این نکته توجه شود که مفهوم هویت مانند بقیه مفاهیم حوزه دانش اجتماعی در برابر ارائه یک تعریف واحد و مشخص مقاومت میکند. به همین خاطر است که نظرگاهها و رهیافتهای مختلف، ممکن است تعاریف متعددی را در زمینه چیستی مفهوم هویت مطرح کنند، منتها به زبان و تعریف بسیار ساده گفته میشود که هویت فرد یا گروه یا هر موجودیت ادراکی است که در برابر دیگری و دیگران معنای خودش را به دست میآورد و بهنوعی میشود گفت آن مرزی است که من و دیگری را از هم جدا میکند. این چیزیست که میشود بهعنوان معنا و مفهوم اولیه هویت در نظر گرفت.
در این معنا هویت یا همان کیستی و چیستی افراد بر اساس یک سری مولفههای مشخص تکوین پیدا میکند و اشخاص بر اساس آن معنا و بستر میتوانند خودشان را تعریف و نسبت خودشان را با دیگران معین کنند. خیلی از رفتارهای و کنشها در نتیجه نوع تعریفی است که افراد از خود، گروه و مجموعهشان دارند. از منظر سازهانگارانه اینکه دوست کیست، دشمن کیست، منافع چیست، ارتباط بسیار مستقیمی با مفهوم هویت دارد.
اینکه من بحث را از نظر سازهانگارانه(Constructivism) مطرح کردم از این جهت است که شاید بتوان گفت در دنیای امروز تعریف و چهارچوبی که سازهانگاران ارائه میدهند خیلی کاربردیتر و بهتر میتواند موضوعات را تبیین کند. سازهانگاران هویت را یک سازه اجتماعی میدانند که جنبه ذهنی و گفتمانی دارد و خیلی واضح است که برخلاف رویکرد واقعگرایان، عناصر معنایی و غیرمادی در این مسئله نمود و نماد بسیار مشخصی پیدا میکند و اساساً شاید بتوان گفت که آن مؤلفههای مادی هم بر بستر این مؤلفههای معنایی است که از حالت بالقوه به حالت بالفعل درمیآید. به همین جهت است که از دل این نگاه به مفهوم هویت مثلا منافع فرد یا گروه تعریف میشود.
هویت فرد یا گروه یا هر موجودیت ادراکی است که در برابر دیگری و دیگران معنای خودش را به دست میآورد و بهنوعی میشود گفت آن مرزی است که من و دیگری را از هم جدا میکند. این چیزیست که میشود بهعنوان معنا و مفهوم اولیه هویت در نظر گرفت.اگر از این تکثرها بگذریم،میتوانیم بر اساس همین تعریف ساده از هویت ـ به مثابه آن تعریفی که هر فردی، هر گروهی، هر جمعی از خودش مبنی بر این که من کیستم ارائه میدهد؛ آن کیستیای که طبیعتاً پیوندی هم با چیستی این افراد و مجموعهها پیدا میکند، بقیه سوالات را پاسخ بدهیم.
عوامل هویت ساز ایران اسلامی چیست؟ فرایند هویت سازی در دوره صفوی چگونه آغاز شد و چه سرانجامی پیدا کرد؟
پُرواضح است که هر کشوری مثل ایران یک سری پایههای هویتی دارد. بدیهی است که در ایران امروز دو پایه اصلی هویت ایرانیان برگرفته از عناصر ایرانی ـ باستانی و عناصر اسلامی-مذهبی است که البته هر کدام از اینها را باید به شکل مشخص و خاص تعریف کرد. مثلا در زمینه مولفه ایرانیت باید به این موضوع دقت شود که ایران مدنظر در اینجا میتواند ایران فرهنگی یا سیاسی و اجتماعی باشد. به عبارت دیگر در بحث هویتی با تمرکز بر محور ایرانیت ما همین امروز یک ایران سیاسی داریم، یک ایران فرهنگی-تمدنی.
در همین راستا وقتی صحبت از اسلامی بودن میشود، بدیهی است که مؤلفههای این اسلام باید مشخص شود که راجع به چه نوع اسلامی، اسلام چند صده اخیر، اسلام بعد از دوره صفویه یا آن اسلامی که در ابتدا ظهور پیدا کرد صحبت میکنیم. اسلام مد نظر ما اسلام ناظر به مؤلفههای شیعی و اسلام شیعی، اسلام اثنیعشری، اسلام شیعه امامیه است که بهطور مشخص در اسناد بالادستی ایران امروز نظیر قانون اساسی حمهوری اسلامی ایران نیز با تفصیل و به وضوح درباره آن صحبت شده است. همان اسلامی که به لحاظ تاریخی میشود گفت سرآغاز پیوند آن با عناصر هویتساز ایرانیان و رسمیت یافتن و نهادینه شدن آن به دوره بسیار مهم و تأثیرگذار صفوی بازمیگردد.
نخستین رویایی ها و برخورد جامعه ایران با غرب را بر فرهنگ و هویت ملی ایرانیان را چگونه ارزیابی میکنید؟ به نظر شما اصلاحات جدید از چه زمانی شروع شد و چه تغییرات هویتی در کشور برجای گذاشت؟
در باره بحث مواجهه جامعه ایران با غرب، به لحاظ تاریخی میتوانیم نوع مواجهه ایرانیها با فرهنگها و تمدنهای دیگر را در مقاطع مختلف تاریخی دنبال کنیم، منتها وقتی صحبت از غرب میشود بدیهی است که صحبت از زمانهای است که غرب به لحاظ تمدنی و فرهنگی از یک هژمونی برخوردار شده (هژمونی در معنایی که گرامشی به کار میبرد)، است. در همین معنا مواجهه مستقیم و بهنوعی فعال ایرانیها با غرب، به شکل خاص از ابتدای دوره قاجار روی میآورند؛ زمانی که ایران در آن جنگهای معروف از روسها شکستهای سهمگینی خورد و این سئوال بنیادین و اساسی برای بسیاری از نخبگان و شخصیتهای شناختهشده ایرانی مثل عباس میرزا مطرح شد که این غربی که امروز ـ در ابتدای دوره قاجار ـ در مواجهه نظامی با آن به سر میبریم، به لحاظ توسعهیافتگی چگونه چنین فاصله زیادی با ایران پیدا کرد.
البته در اینجا باید به این مسئله توجه شود که اگرچه معمولاً گفته میشود که رویارویی ایرانیها با غرب باید از این دوران ردگیری شود، ولی واقعیت این است که ما آثار مواجهه، تعامل و تقابل با بیرون و دنیای غرب را باید در سالها قبل از این زمان جستجو کنیم. اما اینکه این دوره زمانی به شکلی ویژه برجسته میشود به این خاطر است که به لحاظ توسعهیافتگی در این مقطع با یک فاصله معناداری با غرب مواجه شدیم، وگرنه در دوران قبل از قاجار، در دوران افشار، زندیه، صفویه و حتی بسیار پیشتر از آن هم با تمدنهای رقیب اعم از غرب و شرق مواجهه و تعامل داشتیم.
منتها یا عمدتاً دست بالا را داشتیم و یا اینکه یک بده بستان پایاپای و مساوی وجود داشت. منتها از زمان قاجار به این طرف و بعد از شکستهای سهمگینی که متحمل شدیم، وارد دورانی جدیدی از برخورد و مواجهه با غرب میشویم که به تبع جایگاه پاییندستیای که ایرانیان و جامعه ایرانی پیدا میکند، نخبگان و اندیشمندان ایرانی و رهبران سیاسی ایران به فکر این میافتند که چگونه این جایگاه پاییندستی را با توجه به آن سبقه تاریخیای که همواره به مثابه یک دارایی ارزشمند در ذهن و روح ایرانیها دمیده شده، تغییر بدهند. از این جهت میبینیم که بسیاری از مسائل داخلی ایران در ابتدای دوره قاجار، بهویژه پس از نهضت تنباکو و مشروطه را از این نظرگاه باید مورد بررسی و تحلیل قرار داد.
وقتی صحبت از غرب میشود بدیهی است که صحبت از زمانهای است که غرب به لحاظ تمدنی و فرهنگی از یک هژمونی برخوردار شده (هژمونی در معنایی که گرامشی به کار میبرد)، است. در همین معنا مواجهه مستقیم و بهنوعی فعال ایرانیها با غرب، به شکل خاص از ابتدای دوره قاجار روی میآورند؛ زمانی که ایران در آن جنگهای معروف از روسها شکستهای سهمگینی خورد و این سئوال بنیادین و اساسی برای بسیاری از نخبگان و شخصیتهای شناختهشده ایرانی مثل عباس میرزا مطرح شد که این غربی که امروز ـ در ابتدای دوره قاجار ـ در مواجهه نظامی با آن به سر میبریم، به لحاظ توسعهیافتگی چگونه چنین فاصله زیادی با ایران پیدا کرد.بنابراین کسی که این متغیرها و مؤلفهها را در نظر نگیرد راه به جایی نخواهد برد. به همین دلیل است که بسیاری از اقدامات اصلاحی که به صورت جدی دنبال میشود را در همین دوران میبینیم. اصلاحات عباس میرزا، اصلاحات قائممقامها، اصلاحات بنیانبرافکن و انقلابی امیرکبیر، اصلاحات سپهسالار، اصلاحات دوران پس از مشروطه و خود نهضت مشروطه بهعنوان یکی از نمادها و نشانههای اصلاحطلبی در داخل جامعه ایرانی که تا سرحد انقلاب هم پیش میرود ـ اگرچه هیچ وقت تبدیل به انقلاب نمیشود و در همان قد و قواره نهضت باقی میماند ـ اقداماتی است که برای اصلاح وضعیت جامعه ایرانی ردگیری میشود.
بدیهی نیز هست که این اقدمات و تلاشها به لحاظ هویتی تأثیرات خودش را در جامعه ایرانی میگذارد. تقریباً از دوران بعد از مشروطه میتوانیم در یک دستهبندی کلان دو جریان اصلی را به لحاظ سیاسی، اجتماعی و در یک معنای عامتر به لحاظ فکری دنبال کنیم؛ جریانی که به دنبال این است که توسعه و ترقی را با استفاده از آن تجربه و مدلهای غربی، در قالبهای مشخصی مثل حاکمیت قانون، آزادی و عدالت به معنایی که در جوامع غربی مثل انگلستان، فرانسه و ایالات متحده وجود دارد دنبال کند. خود این جریان تبدیل به یک جریان اصلی در نهضت مشروطه و تحولات پس از آن میشود و بسیاری از شخصیتهای معروف تاریخ معاصر مثل میرزا ملکمخان، تقیزاده، ناظمالاسلام و نیز بسیاری دیگر که بعدها تبدیل به شخصیتهای شناختهشدهای در تاریخ معاصر شدند و در دوره پهلوی اول و دوم کنشگری فعالی را ایفا میکنند در این ردهبندی قرار میگیرند.
یک جریان دیگر که مثل جریان اول طیفبندیهای خاص خودش را دارد، جریانی است که عمدتاً قائل به این هستند که اگر قرار است در جامعه ایرانی تغییر و تحول و توسعهای شکل بگیرد، نگاه به غرب و گرفتن مدل توسعه غربیها، چه توسعه سیاسی، چه توسعه اقتصادی و چه توسعه اجتماعی اتفاق مبارکی نخواهد بود و باید به فکر یک فرمول و راهکار بومی بود. این جریان طیفبندیهای متعددی دارد. یک سر طیف امثال شیخ فضلالله نوری قرار دارد و کمی آن طرفتر شخصیتهایی همانند میرزای نائینی و امثال او هستند. البته در میان جریانات مختلف این جریان هم دقیقاً به مانند جریان اول تفاوت نگاه وجود دارد.
همانطور که در جریان اول نمیتوان ملکم خان و تقیزاده یا مستشارالدوله را دقیقاً شبیه به هم در نظر گرفت در جریان دوم هم باید به تفاوتهای بعضاً مهم موجود میان نگاه شیخ با امثال نائینی و آخوند و شاید به یک معنا از همه مهمتر سید جمال الدین اسدآبادی آن شخصیت نابغه جهان اسلام توجه شود. با این همه افراد اصلی جریان دوم همگی آن نگاه رادیکال برخی از اندیشمندان جریان اول درباره الگوپذیری از غرب یا «غربگرایی»و یا به عبارت صحیحتر «غربمحوری» را برنمیتابند. مخالفتی که در سالهای بعد از مشروطه در اندیشه شخصیتهای برجسته دیگری از جمله امام خمینی(ره) و قبل از ایشان سید حسن مدرس و... ، تجلی پیدا میکند.
مجددا لازم است تاکید کنم که این تقسیمبندی یک دسته بندی خیلی سادهسازی شده است و هر کدام از اینها را میشود به شکلی دقیقتر، جزئیتر و خیلی مشخصتر و معلومتر مورد واکاوی قرار داد. با این همه با توجه به اینکه در سئوال شما غرب در کانون توجه قرار داشت بر همین مبنا میتوان روند تغییر و تحول در پایههای هویتی ایرانیان را در قالب همین دو جریان یاد شده که با تسامح و تساهل میتوان اولی را در ذیل مفهوم «توسعه/ترقی» و دومی را در ذیل مفهوم «پیشرفت/تعالی» جای داد، ردگیری کرد.
گفتمان هویت در دوره پهلوی اول و دوم چگونه طراحی و اجرا شد؟ مبانی فرهنگی و سیاسی این گفتمان را چه عناصری تشکیل می داد؟ و از بعد آسیب شناسی؛ دشواری ها و نارسایی ها این گفتمان چه بود؟
طبیعتاًمابه حسب همین دو نگاه و غلبه آن،تغییرات هویتی قابل توجهی درایران معاصر شاهد بودیم. البته در این میان نباید از تحولات داخلی ایران،حضور اندیشههای نوین درقالب اندیشههای مارکسیستی و چپ، جریانهای مختلف اسلامی، جریانهای مختلف غربگرا، معانی و تفاسیر مختلف ناسیونالیسم غفلت شود. در همه این موارد لازم است که یک صورتبندیای از این مسئله صورت بگیرد و بر مبنای آن صورتبندی صحبت شود، اگرچه تغییرات هویتیای که تا به امروز هم ادامه دارد یک امر واضح، مشخص و ملموسی است.
ولی در دوران پهلوی اول و دوم به دلایل مختلف تلاشهایی به لحاظ هویتی صورت میگیرد تا جامعه ایرانی بیشتر به سمت آن نگاه اول حرکت کند. اینکه چرا دولت پهلوی اول یا پهلوی دوم به دنبال این موضوع است، خود بحث جدایی است، ولی شواهد و قرائن متعددی وجود دارد که حاکی از عزم دولت پهلوی برای غربیسازی ایران دارد و در دل خود نمادها و نشانههایی داشت که شاید مشخصترین آن تلاش برای جدایی دین از سیاست یا به تعبیر ساده همان سکولاریسم بود. امری که در دوران رضاشاه عمدتاً در ذیل چتر ناسیونالیسم باستانی دنبال شد.
یک ناسیونالیسم فرهنگی بسیار پررنگ برای ایجاد یک گفتمان رقیب برای گفتمان قدرتمنداسلامی. گفتمانی که بهعنوان گفتمان غالب تمام معانی هویتی ایرانیان در دوران پسااسلام و بهویژه در دوران صفویه و پساصفویه را شکل داده بود. دقیقاً به دلیل همین قوت و قدرت بود که این تقابل به طرق مختلف توسط دولت رضاشاه و محمدرضاشاه دنبال میشود.
در همین جا باید اشاره شود که یکی از مقاطع حساس در مطالعه هویت ایرانی، شکل گیری الگوی هویتی مبتنی بر ناسیونالیسم در دوره پهلوی اول است. این دوران زمانی از آن جهت مهم است که ادرکات و تصوراتی که در ساختار سیاسی دوره پهلوی اول ترویج شد، مبنای مباحثات و مجادلاتی شده که تا به امروز هم ادامه دارد. بر همین اساس فهم روند تثبیت الگوی هویتی ناسیونالیسم باستانی در دوران پهلوی اول یک موضوع بسیار مهم است.
در یک معنای خلاصه میتوان گفت که اگرچه برخی از این تحولات در عصر پهلوی اول با هدف برقراری وحدت در کشور و توسعه صورت گرفت اما به دلیل اقتدارگرایی حاکم بر کشور نتیجهاش آن شد که با اشغال ایران توسط قوای متفقین در شهریور سال 1320 مردم ایران که احساس میکردند پایههای هویتیشان در سالهای حکمرانی رضاشاه تا حد زیادی متزلزل شده به رغم اشغال خاک کشورشان توسط قوای بیگانه اما به دلیل برداشته شدن فشار حکومت رضاشاه، جشن گرفتند. به رغم تمام اینها اما نباید از نهادینه شدن برخی از تغییرات هویتی در این دوران غفلت شود. بخشی از این تغییرات طبیعتاً تحت تأثیر مؤلفهها و عوامل و کارگزاران داخلی اتفاق افتاد و بخشیاش نیز تحت تأثیر عوامل و کارگزاران بیرونی محقق شد.
منتها آنچه که در این تغییرات و اقدامات وجود دارد این است که اساس این اندیشه به لحاظ مبانی همان مدرنیسم است. مدرنیسمی که در ایران معاصر به سمت یک «شبه مدرنیسم» یا «مدرنیسم ناقص و کاریکاتوری» حرکت کرد. مشخص و واضح است که سنت ستیزی و شاید نفی سنت یکی از اصلیترین ویژگیهای این تغییر هویتی بود. تغییری که هم در دوران پهلوی اول و هم در دوران پهلوی دوم دنبال شد. اومانیسم، فردگرایی و نوعی علمگرایی ـ علم به معنای علم جدید، علم تجربی، Science، لیبرالیسم،سکولاریسم تماماً نمادها و نشانههایی است که در کانون تلاش و عزم دولت پهلوی اول و دوم برای ایجاد تغییر هویتی ایرانیان قرار دارد.
شاید تلاش برای همین تغییرات هویتی در جامعه ایرانی که در قالب نمادها و نشانههای متعددی ازجمله سبک زندگی ایرانی، فضای خانواده، نهادهای آموزشی، فضای فرهنگی و مطبوعاتی کشور صورت گرفت را بتوان بهعنوان یکی از عوامل اصلی پیروزی انقلاب و اساساً آغاز نهضت اسلامی و وقوع انقلاب اسلامی در نظر گرفت.
حتی اگر از منظر امنیتی هم مسئله را نگاه کنیم، میبینیم که هر جامعهای فارغ از رویکردهای بسیار معمول و کلاسیک در بحثهای امنیتی که تمرکزشان عمدتاً بر حوزه امنیت فیزیکی است، نگرشها و دیدگاههای جدید در باب مسئله امنیت مثلاً در بحث امنیت هستیشناسانه، امنیت هستیشناختی افراد، اشخاص، گروهها زمانیکه احساس کنند آن Routineها با چالش مواجه میشود ـRoutineهایی که طبیعتاً رابطه مستقیمی با پایههای هویتیشان پیدا میکند آنجاست که در جاهایی حتی حاضرند امنیت فیزیکی خود را به چالش بکشند، حتی جان خود را به خطر بیندازند تا بتوانند آن Routineها، آن پایههای هویتی، آن هستی خودشان که فقط هستی فیزیکی نیست، بلکه یک هستی معنایی و متداوم و مستمر است را حفظ کنند.
از این منظر است که عرض کردم زمانی که در دوران پهلوی دوم و اول تلاشها و تکاپوهایی برای تغییر در مؤلفههای سازنده هویت ایرانیان مسلمان و نیز تلاشهایی که برای جابهجایی و تغییر این مؤلفهها صورت گرفت تا به عنوان ناسیونالیسم و باستانگرایی به شکل رادیکال و افراطی تمام جایگاه و پایگاه اسلام و اعتقادی مردم را بگیرد، بخش قابل توجهی از مردم احساس کردند که امنیت هستیشناختیشان دارد با چالش مواجه میشود و لذا اعتراض و طغیانی شکل گرفت که نقش آن در وقوع انقلاب اسلامی را به هیچ وجه نمیتوان نادیده گرفت. بر همین مبنا و در پایان بحث خود را با یادآوری آموزه سازه انگاران درباره مسئله هویت که در ابتدا هم بدان اشاره شد، به اتمام میرسانم.
هر جامعه و ملتی در مقاطع مختلف زمانی اگر احساس کند که پایههای هویتیاش توسط دولت یا هر مجموعه دیگری (اعم از داخلی یا خارجی) مورد هجمه واقع شده از آنجا که تداوم این احساس به مرور عدم قطعیتهای آینده و به تبع اضطراب ملی را افزایش میدهد، به سمت واکنشها و رفتارهای خشن حرکت میکند. اقدامی که میتواند انقلاب، جنبش یا هر پدیده خشن دیگری باشد. به عبارت دیگر و بر اساس نگرش سازهانگارانه «هویت» و به تبع «منافع» امری کاملاً سیال و متغیر است.
انتهای پیام
نظرات