به گزارش ایسنا، بهرهگیری از انگیزههای دینی و میهنی برای آزادسازی خرمشهر، طراحی مناسب و برنامهریزیشده، انسجام ارتش و سپاه، سرعت عمل، راهکار عبور از رودخانه، گستردگی منطقه نبرد، تأثیرات منطقهای و بازتاب جهانی، عواملی هستند که زوایای گوناگون نبرد بیتالمقدس را نسبت به سایر نبردهای دوران ۸ سال جنگ تحمیلی متمایز میکنند و باعث میشود که نبرد بیتالمقدس و آزادی خرمشهر قله افتخارات هشت سال دفاع مقدس محسوب شود.
سردار کریم نصر اصفهانی از رزمندگان و جانبازانی است که در جریان عملیات بیتالمقدس در سال ۱۳۶۱ فرمانده گردان موسی بن جعفر (ع) لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بوده است. وی در بخشی از جلد یک کتاب خود (به اروند رسیدیم) به بیان خاطرات خود از مرحله دوم این عملیات پرداخته است: شانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ بود و همه برای مرحله دوم عملیات آماده شدیم. قبل از حرکت، به نقطه تجمع نیروهای گردان رفتم. آنجا آقای مصطفی ردانی پور را دیدم که به دلیل مجروحیت در عملیات فتحالمبین، عصابهدست ایستاده بود.
وقتی مرا دید، گفت: آقا کریم! گفتم: بله. گفت اخویت، ابراهیم، چطوره تو تیپ کربلا؟ گفتم: نمیدونم. نکنه شهید شده؟ گفت: بله. آقا مصطفی نه برداشت و نه گذاشت و نه مقدمهچینی کرد که بگوید مثلاً برادرت مجروح شده و یکمرتبه گفت بله؛ یعنی شهید شده. آقا مصطفی ادامه داد: گفتن به اصفهان بری؛ ولی من گفتم برای مسئولیتش نمیتونه! بدون گفتن کوچکترین کلامی، سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم و رفتم وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا را همراه بچهها خواندم.
بچهها قبراق و سرحال، آمادهباش ایستاده بودند تا رسول کمال از تدارکات لشکر امام حسین (ع) ماشینها را برای انتقال بیاورد، اما هرچه منتظر ایستادیم، فایده نداشت. پیاده راه افتادیم. حسین خرازی با رسول کمال تماس گرفته بوده که چرا ماشینها را نفرستادید و او هم گفته بود؛ در راهاند و بعدازاینکه حدود ششصد متر جلو رفتیم؛ بالاخره وانتها رسیدند. بچهها پانزدهنفری سوار وانتها شدند و باهم به جاده آسفالت اهواز-خرمشهر رفتیم. پشت جاده مستقر شدیم تا برای عملیات هماهنگیهای لازم را انجام دهیم. نیروهای اطلاعاتی هم با ما نبودند و خودمان باید از روی قطبنما مسیر را پیدا میکردیم.
آغاز مرحله دوم عملیات
بهمحض اینکه حسین خرازی رمز عملیات را اعلام کرد، گردانها به سمت جاده اهواز-خرمشهر حرکت کردند. تیربار دشمن بهشدت آتش میریخت و ما را تحتفشار گذاشته بود.
تیربارچی مزاحم
از همان ابتدای حرکت تعدادی از بچهها شهید و مجروح شدند. گروهان سمت راست ما که آقای عطایی بود و گروهان سمت چپمان با دشمن درگیری تنبهتن داشتند و جلو میرفتند. ما هم وسط بودیم و باید هر طور شده بود، اول تیربار را خاموش میکردیم که هم تلفات کمتر شود و هم این صدای رعب و وحشتی که داشت از بین ببریم.
من خودم را به ۱۰۰ متری تیربار رساندم و هر کاری کردم خاموش نشد. یک گروه از بچهها را مأمور کردم تا تیربار را از کار بیندازند. رفتند و موفق نشدند و برگشتند. گروه دوم را فرستادم و تیربار را با آرپیجی خاموش کردند.
ما تلاش میکردیم عملیات بهروز نخورد. باید تا قبل از صبح خودمان را نزدیک پاسگاه زید میرساندیم. تیربار و توپهای آتشین دشمن لحظهای متوقف نمیشد. تیربارها که از کار افتاد، بچهها جان تازهای گرفتند و سرعت عملشان در مقاومت و پیشروی بالاتر رفت. تعدادی از نیروهایشان فرار را برقرار ترجیح دادند و آنهایی هم که ماندند، از دست بچههای ما جان سالم به در نبردند و تعدادی هم تسلیم شدند.
بارش باران، هم زحمت، هم رحمت
در همین اوضاع که داشتیم پیش میرفتیم، ناگهان باران نمنم شروع شد که این، هم رحمت بود و هم زحمت؛ چون از طرفی هوا گرم بود و این بارش غیرمنتظره برای ما نعمت بود و از طرفی برای اینکه زمین رسی منطقه را گلولای کرده بود، سرعت ما را گرفته بود. برخی ماشینهای حمل آذوقه و تدارکات در گل گیرکرده بودند و ستونی از ماشینها درستشده بود؛ به همین دلیل، بچههای مهندسی دستبهکار شدند و ماشینها را بکسل میکردند و از گل بیرون میکشیدند.
حرکت به سمت دژ بینالمللی
ما طبق قطبنما به سمت مرز، با قدرت در حرکت بودیم و نیروهای دشمن در حال فرار. وقتی به دژ مرزی رسیدیم با حسین خرازی تماس گرفتم و خبر را دادم، حسین گفت: برید جلو و وقت را تلف نکنید. من دو دل بودم که آیا درست گفتیم که به دژ مرزی رسیدیم یا نه. با فرماندهان گردانها مشورت کردم و آنها هم گفتند دژ مرزی خودمان است و تا دژ مرز بینالمللی هم ۲۷۰۰ متر فاصلهداریم.
بچهها را حرکت دادیم و از دژ عبور کردیم. هنوز یک کیلومتر نرفته بودیم که ناگهان با شدت تمام ما را به رگبار بستند. دشمن لب مرز داخل خاک خود را گود کرده و برای خودشان سنگر ساخته بودند و آمادهباش و منتظر مانده بودند تا بر سر ما آتش بریزند.
شدت آتش بهقدری زیاد بود که بچهها کپ کردند و روی زمین دراز کشیدند. باید به تمام فرماندهان خبر میدادم که سریع نیروها را حرکت بدهند وگرنه زیر تراش دشمن، قتلعام میشدیم. به ده بیستنفری که دور و برم بودند و صدایم را میشنیدند، گفتم که حرکت کنند و آنها هم به هرکسی که صدایش را میشنود اطلاع بدهند.
با تمام توان و سرعت به سمت مرز آنها میدویدیم. هیچ جان پناهی نداشتیم. هرلحظه معطل میکردیم به ضرر جان تکتکمان تمام میشد. با تمام قوا و زحمت، خودمان را به مرز و بالای سر دشمن رساندیم. بچههای ما برای آنها نارنجک پرتاب میکردند و آنها برای ما.
سازماندهی دشمن فروپاشیده بود؛ ولی همچنان مقاومت میکردند. زیر تیر و رگبار دشمن، خودمان را رساندیم به دژ مرزی که جادهای بود به ارتفاع دو سه متر و عرض پنج شش متر بدون آسفالت. از دژ بالا رفتم و بقیه نیروها هم پشت سر من، مقر را از وجود عراقیها پاکسازی میکردیم و جلو میرفتیم. همینجا با حسین خرازی تماس گرفتم و به او خبر دادم که به دژ دشمن رسیدیم. حسین خرازی از این خبر خیلی خوشحال شد.
کمکم با بقیه گردانهای لشکر الحاق کردیم و بچهها هم به کندن سنگر برای خودشان و نفربرها مشغول شدند. در شمال غرب نزدیک پاسگاه زید، یک تیپ از نیروهای دشمن مستقر بودند و یک تیپ هم سمت راست بین جاده آسفالت اهواز-خرمشهر و مرز و ما باید حواسمان را متمرکز میکردیم که از اینطرف ما را نزنند.
پاتک بعثیها
بعدازظهر بود که نیروهای دشمن در منطقه آرایش نظامی گرفتند و بهطرف ما پیشروی کردند. فاصله ما با دشمن حدود هزار متر بود. اولین تدبیرم این بود که ده بیست نفر از نیروهای قبراق را به سنگرهای نعلی شکل دشمن فرستادم تا بهعنوان مانع دشمن عمل کنند؛ چند تا آرپیجی شلیک کنند تا دشمن زمینگیر شود و وقت و سرعتش گرفته شود و پاتکش به تأخیر بیفتند و به محض شدت درگیری، سریع برگردند تا در محاصره دشمن گیر نکنند.
بچهها شروع به شلیک آرپیجی کردند و ما هم سراغ تانکهای دشمن رفتیم و تعدادی از آنها را منفجر کردیم. شدت درگیری به حدی بود که در دو مرحله عملیات، حدود شصت نفر از نیروهای ما از دست رفتند. دو سه روز در آنجا ماندیم و مقاومت کردیم و دشمن هم کمکم عقبنشینی کرد. بعد از پاتک، بیستوچهار ساعت به چادرهایی که در شرق جاده اهواز-خرمشهر مستقر بود، برگشتیم تا بچهها آماده شوند.
منبع:
مساح، مرتضی، به اروند رسیدیم (جلد ۱)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۷۱، ۱۷۲، ۱۷۳، ۱۷۴، ۱۷۵، ۱۷۶
انتهای پیام
نظرات