به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتوگوی «جوان» با خواهر شهید بهمن مرادی از شهدای تأمین امنیت در اوایل پیروزی انقلاب است که در ادامه میتوانید بخوانید: روستای سیاه افشار، روستایی از توابع بخش پیربکران شهرستان فلاورجان در استان اصفهان است. گفته میشود به دلیل اتراق سپاه افشار در این مکان، نام آن سپاه افشار و بعدها به سیاه افشار تغییر کرده است. این روستای تاریخی دارای ۹ شهید است که پاسدارشهید بهمن مرادی سیاه افشاری به همراه دو شهید دیگر این روستا در تاریخ ۲۶ تیرماه ۱۳۵۹ قبل از شروع جنگ تحمیلی در تأمین مرزهای جغرافیایی ایران اسلامی در درگیری با ضد انقلابیون و اشرار به شهادت رسید.
در اوایل انقلاب گفته میشد که استان سیستانوبلوچستان تنگه احد ایران است و بسیاری از رزمندگان به این خطه میرفتند. بهمن مرادی هم یکی از همین رزمندگان بود که به همراه دو نفر از همشهریهایش در حوالی جاده خاش ایرانشهر به شهادت رسیدند. بهمن متولد ۱۳۴۲ در خانواده متدین و انقلابی بود. آنچه میخوانید همکلامی ما با فاطمه مرادی خواهر شهید است که از نظرتان میگذرد.
شهید مرادی جزو اولین شهدای منطقه شما هستند. چطور شد که از اصفهان به سیستانوبلوچستان رفت؟
قبلش عرض کنم که خانواده ما یک خانواده روستایی، متدین و انقلابی است. پدر و مادرم در تربیت دینی فرزندان تلاش زیادی میکردند. سعی داشتند از همان کودکی، بچهها را با مسئولیت بار بیاورند. پدرم کشاورز بود و نیاز به کمک پسرانش داشت. بعد از انقلاب قرار بود ابتدا برادر بزرگترمان عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شود. بهمن گفت شما بمان در کار کشاورزی به پدر کمک کن. برادر بزرگترمان ماند و بهمن عضو سپاه شد. اوایل پیروزی انقلاب اسلامی بود و ضد انقلابیون و اشرار مزدور شده بودند تا مرزهای ایران را ناامن کنند. به همین خاطر بهمن به همراه تعدادی از همرزمانش به جنوب شرق کشور رفتند. برادرم ۴۰ روز قبل از اعزام، در مبارکه آموزش نظامی دیده بود.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
تیر ماه ۵۹ برادرم به همراه ۱۰ نفر دیگر سوار بر یک دستگاه اتومبیل پیکان بار بودند که توسط ضد انقلابیون مورد حمله قرار گرفتند. به ما گفتند که اشرار، آنها را به رگبار بسته بودند. قاتلین دستگیر و اعدام شدند و سرکردهشان رحیم زردکوهی هم اعدام شد. خون پاک این ۱۱ شهید مظلومانه در جاده خاش ایرانشهر (سیستانو بلوچستان) به زمین ریخت تا گواه حقانیت و مظلومیت نظام اسلامی باشد.
خبر شهادتش را چه کسی به شما اطلاع داد؟
بهمن به همراه پسرخالهام محمدرضا و پسرعمویم شهیدهاشم مرادی و یکی ازهم محلیهایمان عباسقلی کشاورز عضو سپاه پاسداران مبارکه شده بودند. اما هاشم به دلیل سن کم، از اعزام به مأموریت سیستانوبلوچستان جا ماند و در سپاه مبارکه خدمت کرد. بعد از شهادت برادر، خدابیامرز هاشم به خانه ما آمد. خیلی به ما دلداری داد و ما را آماده شنیدن خبر شهادت بهمن کرد. هرچند هاشم نتوانست خبر شهادت بهمن را به ما بدهد، اما همیشه به این مسئله فکر میکنم که خبر شهادت برادرم را یک شهید برایمان آورده بود. آخر سر همسایهها به برادر دیگرمان و بعد به فامیل گفتند بهمن به شهادت رسیده است. سه روز بعد از شهادت بهمن، پیکرش را به روستایمان آوردند. من کودک بودم و بین جمعیت گم شدم. بین جمعیت رفتم و حالم بد شد. خودمان را میزدیم و مردم دلداریمان میدادند.
شما از شهید کوچکتر بودید؟
بله، من متولد ۱۳۵۰ هستم. شهید متولد ۱۳۴۲ بود. ما ۱۱ برادر و خواهربودیم. شهید سومین فرزند خانواده بود که در ۱۸ سالگی به شهادت رسید.
زمانی که برادرتان شهید شد، هنوز جنگ شروع نشده بود و جامعه ایران به بحث شهادت خو نگرفته بود. برخورد خانوادهتان نسبت به خبر شهادت بهمن چطور بود؟
وقتی خبر شهادت بهمن را به مادرم دادند، خیلی گریه میکرد. تا آن زمان چنین چیزی در منطقهمان سابقه نداشت. همه بستگان زاری میکردند. ما کوچک بودیم و خیلی اذیت میشدیم. مادرم اشک میریخت و میگفت بچهام را میخواهم. کم کم آرامتر شد. از سپاه به منزل ما میآمدند. همه روستاهای اطراف به خانه ما میآمدند. تشییع جنازه شهیدمان خیلی شلوغ شده بود. قدیم روستا ماشین نبود. یادم است در تشییع پیکر بهمن، پشت وانت نشستیم و شعارمی دادیم و به سمت گلزارشهدا رفتیم. گلزار شهدا با روستای ما فاصله دارد. شهدا را در گلزار شهدا کنار امامزاده زید بن حسن مجتبی (ع) به خاک سپردند.
چه خاطرهای از برادرشهیدتان دارید؟
زمانی که بهمن میخواست به مبارکه اعزام شود. دانشآموز ابتدایی بودم. صبح زود میخواستم به مدرسه بروم. همه سرگرم کارشان بودند. بهمن گفت اصلاً نگران نباش تو را به مدرسه میبرم. وقتی مرا به مدرسه رساند، خداحافظی کرد و رفت و دیگر او را ندیدم.
اخلاق و رفتار شهید چطور بود؟
روی حجاب خیلی تعصب داشت و مواظب ما خواهرها بود. میگفت هر عروسی نروید. برای خودتان این حرفها را میزنم. روی امام خمینی (ره) تعصب زیادی داشت. دوران طاغوت، عکسهای شاه را از پشت سر به جایی میبست و وقتی میکشید زبان شاه مثل سگ بیرون میآمد. به همراه جوانان شاه را مضحکه میکرد و شعر میگفت. البته آنموقع هنوز انقلاب نشده و شاه هنوز نرفته بود. داییام میگفت چرا این کار را میکنی؟ سرت را به باد میدهی! مادر میگفت نگران نباش هر کار میکند بلد است چه کاری انجام بدهد. برادرم جزو انقلابیهایی بود که علیه رژیم شاه در روستا فعالیت زیادی داشت.
همیشه یک بیت شعر را زمزمه میکرد:
دوست دارم شمع باشم، در دل شبها بسوزم روشنی بخشم به جمعی و خودم تنها بسوزم
شعری هم در مورد امام زمان (عج) خوانده بود که آن را ضبط کرده بود. بعد که به شهادت رسید، نوار به دست ما رسید.
آن شعری که گفتید برادرتان ضبط کرده بود به خاطر دارید؟
به راستی یقین به حقیقت دین/ به طریق نور خدا سوگند
به کتاب محکم حق قرآن/ به خدا رهبر ما آید
مردانه حکم خدا آید/ مهدی زنده غایب قائم
به خدا صاحب ما آید...
آخرین وداع با شهید را به یاد دارید؟
یادم است مامان راضی نمیشد رضایتنامه رفتن بهمن را امضا کند. بهمن چندین روز برای مامان کارهای خانه را انجام داد تا مادر رضایت بدهد. بعد از مدتی مامان آرام شد و رضایت داد. افتخاری برای مادرم بود پسرش پشت نظام و رهبر باشد. مادرم الان ۸۰ ساله است. هر موقع ایام انتخابات میشود صحبت میکند و ویدیوی دفاعش از نظام و رهبری را بین مردم پخش میکند. مردم را تشویق میکند در رأیگیری شرکت کنند. مادرم پشت رهبر و انقلاب اسلامی قوی ایستاده است؛ عکس حضرت آقا، امام خامنهای (ره) و شهید حاجقاسم سلیمانی را روی دیوار خانه گذاشته است. هر روز برای سلامتی حضرتآقا صلوات میفرستد. میگوید حتی اگر شکنجهام کنند دست از رهبر نمیکشم. خیلی مقید است. امام خمینی و رهبری را خیلی دوست دارد. برای شادی روح امام خمینی (ره) و حاج قاسم و سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات میفرستد. شبانهروز پیگیر اخبار فلسطین و غزه از تلویزیون است.
روش تربیتی خانوادهها در زمان پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس چگونه بود که جوان ۱۸ سالهای مثل برادرتان به چنان بصیرت و آگاهی رسیده بود؟
آن زمان خانوادهها بچهها را بیمسئولیت تربیت نمیکردند. بچهها کار میکردند و در عین حال درس میخواندند. برادرم هم کار میکرد تا هزینهاش را تأمین کند. از نظر معنوی در تکایا و مساجد فعال بود. روی حجاب بانوان تعصب خاصی داشت. مثلاً برادرم نمیگذاشت هر عروسی برویم. خط قرمزش ناموس بود. بهمن از مدرسه که برمی گشت پیش بابا میرفت و در کار کشاورزی کمکش میکرد بعد به خانه میآمد. پای چراغ گرد سوز درسش را میخواند.
در صحبتهایتان اشاره کردید که پسرعمویتان هاشم مرادی هم به شهادت رسیدهاند. از ایشان بگویید. در چه عملیاتی شهید شدند؟
پسرعموی ما شهیدهاشم مرادی متولد ۱۳۴۴ بود. قدیم حیاط خانهما و عمویم یکی بود. یعنی بین خانههایمان دیوارنبود. ایشان کنار خانه ما بزرگ شدند. یادم است هر بار که از سپاه برمیگشت، پوستر عکس امامخمینی (ره) را پخش میکرد. قبل از اینکه به جبهه برود در مبارکه با ضدانقلاب درگیر بود. طوری که یکبار با ماشین پایش را شکستند. مدتی در خانه بود و دوباره به جبهه اعزام شد. تقریباً یکسال و چند ماه بین شهادت او و برادرم فاصله بود. هاشم آبان ماه ۱۳۶۰ در عملیات طریقالقدس به شهادت رسید. فوقالعاده پسرخوبی بود. هنوز همخدمتیهایش در جبهه به سراغ خانوادهاش میآیند و از خوبیهایش میگویند. هاشم بیسیمچی و خدمه تانک بود. به تانکش خمپاره زدند. پیکر هاشم به دلیل اصابت خمپاره مانند حضرتعلی اکبر امامحسین (ع) ارباً اربا شد. تکههای بدنش را با پلاکش آوردند.
روستای سیاه افشارچند شهید دارد؟
روستای ما ۹ شهید دارد. سه شهید قبل از جنگتحمیلی به شهادت رسیدند. شهید عباسقلی کشاورز، شهیدمحمدرضا مرادی و برادرم شهید بهمن مرادی هرسه با هم در تأمین امنیت مرزهای کشور شهید شدند. شهید مدافعحرم حمیدرضا مرادی هم اهل روستای ماست که دوم آبان ۱۳۹۳ در منطقه جفرالصخرعراق به دست عناصر تکفیری به شهادت رسید. از این شهید دو فرزند به یادگار مانده است.
فرازی از وصیت نامه شهید
خدمت پدر و مادرعزیزم! امیدوارم از رفتن من به سیستانوبلوچستان ناراحت نشوید.
برادر عزیزم! در این روزهای حساس که کشور به ما احتیاج دارد میخواهم به ملت خدمت کنم و مسئولیت تو سنگینتر شدهاست. در کارهای کشاورزی به پدر کمککن و مواظب خانواده باش.
خدمت خواهرانم! حتماً پشتوانه رهبر باشید و دست از ولایت فقیه و از پشتیبانی امام خمینی (ره) و پشتیبانی رهبر برندارید.
انتهای پیام
نظرات