به گزارش ایسنا، رمان «بابا فوفو» نوشته معصومه میرابوطالبی با تصویرگری سمیه رحمتیخواه در ۱۳۴ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و قیمت ۷۹ هزار تومان در انتشارات جمکران منتشر شده است.
در نوشته پشت جلد کتاب آمده است: دستهایم را بالا آوردم تا جلوی حمله احتمالی گلیمگوش را بگیرم؛ هرچند هیچ چیزی نمیتوانست جلوی هیکل به این بزرگی را بگیرد. گلیمگوش بازهم نعره کشید و من زدم زیر گریه. سرجایم یخ کرده بودم و حتی نمیتوانستم خودم را روی زمین به عقب بکشم.
گلیمگوش یک قدم عقب رفت و بعد از خودش صداهای عجیبی درآورد. صدایش مثل این بود که موجهایی عظیم از هر طرف به هم برخورد کنند. یک دفعه گلیمگوش دیگری پیدایش شد؛ از همان گلیمگوشهای دهکده بابا فوفو بود. تا من را دید، بین من و گلیمگوش بزرگ قرار گرفت. یک سروگردن از او کوچکتر بود.
شروع کرد به صحبتکردن: «این فوفوئه. تو حق نداری بترسونیش.» و بعد به زبان همان گلیمگوش حرف زد.
گلیمگوش بزرگ صداهای عجیبی از خودش درآورد. گلیمگوش دیگر فهمید او چه میگوید و در جواب سروصداهایش گفت: «صبر کن. باید صبر کنی. ما حتما کمکت میکنیم.» و بعد جملهاش را دوباره به زبان همان گلیمگوش ترجمه کرد. بعد رو کرد به من.
همچنین کتاب «ربات پرنده را دوست دارم» نوشته علی آرمین با تصویرگری سمیه رحمتیخواه در ۳۶۰ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و قیمت ۱۴۸ هزار تومان در نشر یادشده عرضه شده است.
در پشت جلد کتاب عنوان شده است: مهندس من را خواست. رفتم دفترش. با ابروهای بور و کمپشتش اخم کرده بود. کمتر پیش میآمد که اخم کند. یک دستش را گذاشته بود روی دهانش، به نقطهای خیره شده بود و با انگشتهای دست دیگرش روی میز ریتم گرفته بود. ژستی که گرفته بود، یک چیزی بود شبیه آژیر قرمز؛ بااینحال انگار هنوز دقیقا تصمیم نگرفته بود چه بگوید یا چه کار کند. حس میکردم خیلی جو سنگین است و گزارشهای بدی بهش رسیده است. بالاخره نگاهش را به طرف من چرخاند. خب، تعریفکن ناصر. جریان عباس با تو چیه؟
جا خورده بودم. آب دهانم را قورت دادم. نباید کم میآوردم یا کاری میکردم که مهندس احساس کند همهچیز گردن من است. دو دستم را مثل کسیکه دعا میکند، آوردم بالا.
هیچی مهندس. مگه کسی چیزی گفته؟
دیگر رمان منتشرشده در انتشارات جمکران، «محمدجواد و راز مجسمهها» نوشته فاطمه مسعودی است که با تصویرگری سمیه رحمتیخواه در ۱۴۸ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و قیمت ۹۵ هزار تومان در دسترس مخاطبان نوجوان قرار گرفته است.
در پشت جلد کتاب نوشته شده است: برهان دورتادور درخت پرواز کرد، هیچ ردی از محمدجواد پیدا نکرد. سردرگم در جای خالی محمدجواد نشست. جلوی چشمهایش محمدجواد را ربوده بودند. این تنها چیزی بود که به ذهنش میرسید. به تنه درخت تکیه داد. نگرانی برای محمدجواد از یک طرف، ناامید کردن هما و اهالی باغ قرآن از طرف دیگر ذهنش را مشغول کرده بود. دیگر راهی برای نجات مجسمههای بلورین وجود نداشت. موجود تاریکی اینبار پیروز شده بود. چشمهایش را بست. قطره اشکی روی گونهاش سر خورد، اما پیش از آنکه روی زمین بیفتد، صدایی از تنه درخت به گوشش رسید: «بیا پیش من برهان!» برهان چشمهایش را باز کرد. سرش را به تنه چسباند، صدا ادامه داد: «زود باش، داره دیر میشه.»
انتهای پیام
نظرات