راست است که قصههای خوب آدم را بیدار میکنند، نه اینکه در خوابِ فراموشی و حماقت فرو ببرند. «پینهدوز و شاهعباس» یکی از آن هزاران حکایت خواندنی در زبان قندبار و شیرین فارسی است؛ حکایتی عامیانه و خیالانگیز که در واقعیتها و حقایق جامعه ایرانی ریشه دارد. این داستان از نظر زمانی به دوره شاهعباس بزرگ صفوی بازمیگردد و از نظر مکانی در پایتخت ایرانزمینِ آن قرون، یعنی نصف جهان پرقصه، سیر میکند.
محمدحسین پاپلی یزدی، راویِ شاهکار ماندگارِ «شازده حمام»، این حکایت را به روایت مادربزرگِ مهربانش در کتابی به همین نام، یعنی «پینهدوز و شاهعباس» مکتوب کرده است. این کتابِ جمعوجور که فقط ۸۸ صفحه دارد، به کوشش انتشارات «پاپلی» و در سال ۱۳۹۱ شمسی به بازار نشر کشورمان آمده. پاپلی یزدی این قصه را از شبی پرستاره و آرام به یاد دارد؛ شبی که اهل خانه برای خواب به خنکای پشتبام پناه بردهاند و مادربزرگِ پیرشان، «نهنه سکینه مراد»، از سینه و خاطر پر رمزورازش قصه شکرباری را به نوههای کوچکش هدیه میدهد.
در جستوجوی نان و سنگهای درویش
شاهعباس در تاریخ ایرانمان به داشتن خصوصیاتی در تضاد یکدیگر شهرت دارد؛ مثل بیرحمی و دلسوزیِ همزمان، شاهی است که شناختنش آسان و سخت است. در تواریخ از او کم ننوشتهاند. اما برخلاف بسیاری از شاهان ایرانزمین به منابع مکتوب محدود نمیشود و حافظه جمعی ما ایرانیان روایتهای فراوانی از او دارد؛ مثل ماجرای پینهدوزی که اسیر تصمیمات او شده بود.
پینهدوز مردی اصفهانی است که زندگی بخورونمیری دارد و همراه زن و بچههایش در یکی از خانههای محقر جویباره زندگی میکند. شبی از شبها درویشی کشکولبهدست و یاهو و گل مولا علی گویان به خانهاش وارد میشود. پینهدوز به رسم همه مردم کوی و برزن به درویش احترام و قدمش را روی چشم میگذارد. درویش زندگی ساده و سفره نان و پنیرِ پینهدوز و خانوادهاش را که میبیند میگوید، آیا از این وضعت راضی هستی؟ اگر شاهعباس فردا دستور دهد که پینهدوزی در مملکت ممنوع است، چهکار میکنی؟
پینهدوز جواب میدهد امیدبهخدا، اگر چنین اتفاقی بیفتد باز هم خدا روزیرسان است. و بعد درویش را بدرقه میکند، بدون اینکه بداند او شاهعباس یکم است؛ شاه ایران که در لباس مبدل و با ابرو و ریش ساختگی به خانه او آمده. در واقع، شاه از کاخش بیرون زده تا بر اساس همان راه و رسم همیشگیاش که بهصورت ناشناس در میان مردم شهر گشتوگذار میکند، از نزدیک ببیند که در ممکلت چه خبر است؟
فردا جارچیانِ شاه اعلام میکنند که شاهعباس کبیر فرمان ممنوعیت پینهدوزی را در سرتاسر ممکلت اعلام کرده و از این پس کسی حق پرداختن به این شغل را ندارد. پینهدوز متعجب میشود و غمگین، اما به پروردگارش رو میکند و از او میخواهد، راهنمایش باشد و مشکلش را بگشاید. کمی پس از رازونیاز تصمیم میگیرد شغلی جدید، یعنی باقالیفروشی، راه بیندازد. شروع به این کار میکند و خیلی زود پی میبرد حقوقش از «یک روز» باقالیفروشی به اندازه «یک هفته» پینهدوزی است. از این بابت بسیار خوشحال میشود و دستِ پُر به خانه برمیگردد تا بعد از مدتهای مدید خوراکی خوب با خانوادهاش بخورد.
شاهعباس شب بعدش و بهخاطر دستور خودش نگران پینهدوز و خانواده او میشود و دوباره در لباس درویشی و این بار با ظرف پر از خوراکی به در خانه او میرود. اما متوجه میشود که فرمانش به نفع پینهدوز شده و شاد است. به او میگوید اگر شاه فردا دستور دهد که باقالیفروشی هم غذغن است چهکار میکنی؟ پینهدوز جواب میدهد باز هم امیدبهخدا. این اتفاق چند شب دیگر هم میافتد و پینهدوز هر بار به امید خداوندگار، شغلش را عوض میکند و درآمدش بیشتر میشود.
اما یک روز شاه فرمانی صادر میکند که میبیند دیگر توان و استعداد هیچ شغلی را ندارد. همه شغلهایی که در توان اوست، ممنوع شده. پس فکری به ذهنش میرسد؛ چون بارها و به دلایلی از سوی گزمهها یا نگهبانان شاه مؤاخذه و با پرداخت رشوه از دستشان رها شده، تصمیم میگیرد خودش را «گزمه دولت» جا بزند. پس در شهرش، اصفهان، میچرخد و هرجا کسی را در حال ادرار میبیند، به طرفش میرود و از او میخواهد که به زندان شاه بیاید؛ چون ادرار در سطح شهر جرم است. البته این بهانهای است و همه این افراد رادر قبال دریافت رشوه رها میکند.
از این پس، باز هم پول درمیآورد، اما نه با کسبوکار و کوشش و خلایقتش، بلکه صرفاً با رشوه و دروغگویی و شارلاتانبازی در اصفهان برای پولدرآوردن پرسه میزند. هرچند ته دلش از این بابت وجداندرد دارد. به همین خاطر، شبی از شبها که درویش را میبیند با او درددل میکند. پس شاه یا همان درویش به این بازیاش پایان میدهد و میگوید: «صبح جارچیها جار بزنند که پینهدوزی، باقالیفروشی، جگرفروشی همه آزاد است و همه آزادند کار موردعلاقه خود را پیشه کنند.»
و اما ما ایرانیان...
خواندن اینچنین داستانها برای اهلش دلچسب است. فارغ از این لذت، هر حکایت و داستان یا رمان مدرنی خصوصیاتی از فرهنگ مردم و جامعه خود را بازتاب میدهد که خواندنیترش میکند. در مسیر خواندن همین حکایت «پینهدوز و شاهعباس» میتوان از جنبههای مختلف، به برخی فرهنگها یا خردهفرهنگها و مسائل و مشکلات جامعه ایرانی، مخصوصاً در حوزه سیاسی، پی برد. بنابراین، بازخوانی چنین حکایاتی در دورههای مختلف میتواند برای ما ایرانیان مفید باشد و به ما بگوید آیا تا اینجای راه تاریخ را درست آمدهایم؟
یکم؛ اطاعت بیچونوچرا عوام از شاهنشاه. وقتی شاه شب میخوابد و صبح بیدار میشود و بدون توضیحی دستورِ تعطیلی یک یا چند شغل را میدهد، بر زیست جمعیتی زیادی از مردم پایتخت و البته دیگر نقاط ایران اثر میگذارد. و فقط پینهدوز نیست که مجبور به پیداکردن راهی جدید برای سیرکردن خود و خانوادهاش میشود. مردم محجوب و سربهزیر ایران کرنش بیحدی در برابر شاه دارند. همه از فرودست تا درباری یک شعار دارند و معتقدند فرمان شاه، شاهی که سایه خدا بر زمین محسوب میشود «مطاع است» و دیگر هیچ.
جایی از داستان خود شاهعباس از این خصیصه مردم تعجب میکند که چرا هیچکس در اصفهان یا سایر شهرها «اعتراض، شکایت، تظاهرات و اعتصابی» نمیکند و به این نتیجه میرسد که یا همه ترسو هستند یا خیلی باهوشاند و به سرعت خود را با تغییرات وفق میدهند. جایی در گفتوگوی مردم به این سؤال شاه پاسخ داده میشود و معلوم میشود این فرهنگ سکوت و خمودگیِ دستکم بخشی از جامعه، برآمده از کجاست:
«مردم این مملکت در طی این چندهزار سال آموختهاند که شکایت و اعتراض به فرمان شاهان و قلدران هیچ تأثیری ندارد، بلکه زیان هم دارد. همیشه شاکی، آن هم کسی که از دست عمال شاه و از دست وزرا و معاون وزرا، امرا و... شکایت کرده بدبخت شده است.»
دوم؛ چارهجویی مردم با پرداختن رشوه. در ماجرای «پینهدوز و شاهعباس» رشوه بین مردم، آن هم در میان مردم پایتخت کشور، حسابی فراگیر است و از زاویههای گوناگون میتوان در آن درنگ کرد. یک دلیل رواجش ناامیدی مردم از مسیرهای قانونی است. مردم فرهنگ گفتوگوی هدفمند درباره نیازهای بجای خود ندارند. و احساس میکنند از راههای نابجا راحتتر به خواستهشان میرسند. وقتی در داستان بین مأموران دولت و مردم کوچه و بازار رشوهای ردوبدل میشود هر دو شادند؛ مأمور دلش خوش است که پولی بیشتر از درآمدش کاسبی کرده و مردم هم از اینکه درگیر مسیرهای قانونی پیچیده نشدهاند و از همین طریق کارشان راه افتاده است، شادماناند.
مردم چنین باورهایی درباره رشوه دارند: «اگر رشوه و اخاذی نباشد زن و بچه ما از گرسنگی میمیرند.» یا در جایی بر اساس اعتقاد قوی خود به رشوه میگویند: «هرکس پول داشته که رشوه بدهد، آزاد شده، ولی هرکس که پول نداشته روانه داروغهخانه کل شده است.»
سوم؛ آشنابازیِ کوچهبازاریها برای حل مشکلات. در این حکایت فارسی کسی نیست که آرزوی داشتن آشنایِ بهدردبخور یا به قول امروزیهای «پارتی کلفت» نداشته باشد. روکردن به دوست و آشنا در فرهنگ سیاسی مردم جا افتاده است. هرکس جایی کارش گیر بیفتد، بهدنبال واسطهای برای حل مشکلش است و اگر چنین آشنایی در زندگیاش نداشته باشد، حسرت میخورد؛ چنانکه در جایی از داستان آمده است:
«شخص اگر پول داشته باشد، رشوه خواهد داد، اگر دوست و آشنایی داشته باشد و یا از خانوادهای سرشناس باشد، آشنایانش را به رخ گزمه [مأمور دولت] خواهد کشد. فقط بیپولها و بیآشناها کتک خواهند خورد و اعتراض هم نخواهند کرد.»
چهارم؛ باور مردم کوی و برزن به ناپایداری حکومتها. با خواندن «پینهدوز و شاهعباس» بهراحتی میتوان فهمید که مردم «سایه خدا» را برخلاف خود آفریدگار، دیرپای نمیدانند. شاید به همین دلیل است که صبوری میکنند در برابر ظلم و زورگویی شاهان تا روزی که نجاتبخشی ظهور کند. سایه خدا یا «شاه» فانی است و هرگاه بمیرد باید جایش را به کسی دیگر بدهد؛ البته اگر پیش از مرگ، رهاننده مردم او را از تخت زورگویی به زیر نیاورند.
به بیانی دیگر، مردمْ مطیعِ محض و اهل رشوه و آشنابازی نیستند. آنها نیز بزرگمنشی و قدر خاص خودشان را دارند. کوچهبازاریها بیچارهاند و انتخاب خودشان نیست اگر آن مسیرها را میروند. و این از حکمتهای عامیانه آنان درباره دنیای سیاست عیان میشود: «اما مردم صبر خواهند کرد، اگر روزی روزگاری، سرداری قیام کرد یا لشکری حمله کرد یا مشکلی برای شاه پیش آمد مردم هم چماق بر فرق شاه خواهند کوبید. همان کسانی که صبح شاه را دعا میکردند، عصر کاخ او را به آتش خواهند کشید.»
پنجم؛ بیزاری عامه مردم از اعدام و شلاق و زندان. شاید مردم به فرهنگ سکوت خو گرفته و بنا به دلایلی ترسو بار آمده باشند، اما دلِ پُرفریاد و دردمندی دارند که دستکم در خلوت و انزوای یکدیگر آن را ابزار میکنند و بیزاری خود را از سیاست شاهان نشان میدهند. پاپلی یزدی از زبان نهنه سکینه مراد یادآور میشود که در فرهنگ و باور سیاسی آدمهای کوچهپسکوچه دیارمان هیچچیز به اندازه آزادی و درستکاری و کسب درآمد حلال اهمیت ندارد:
«مگر تنها با اعدام و شلاق و زندان میشود جلو فساد و مردم فاسد را گرفت؟ در طول تاریخ هربار شاهی [...] خواسته است جلو فساد و فاسد را تنها با زور بگیرد، باعث شده است فساد بیشتر شود.» یا در جای مردم میگویند: «اگر شاه مُلک را آباد و ملت را سرافزار بخواهد باید به مردم آزادی و کار بدهد.»
روی دیگر قصهها و فرهنگ فرودستان
همه میدانیم که فرهنگها و خردهفرهنگهای جوامع مختلف لایهلایه و پیچیده و تودرتو هستند. بخشی از این فرهنگ با مطالعه همین حکایتها قابل دریافت و بررسی است. در همین ماجرای پُرکشش «پینهدوز و شاهعباس» اگر درنگ شود، بهجز باورها و فرهنگ سیاسی مردم در کوچهها و برزنها، میتوان به فرهنگِ مذهبی و خوراک و پوشش و گفتار و دیگر جنبهها نیز پی برد و نقدشان کرد؛ خاصه از نگاه خودمان و در جایی که امروز ایستادهایم.
داستانها و حکایتهای فارسی، چه آنها که در درازنای تاریخ ایرانمان به دست بزرگان مکتوب شدهاند و چه آنها که در خاطر و سینه گیسوسفیدها و ریشسفیدان ما به یادگار ماندهاند، همگی اینگونهاند؛ سرشار از ماجراهای تلخ و شیرین هستند. برخلاف تواریخ حکومتی و درباری، بازتابدهنده گذشته و فرهنگ فرودستاناند. پرُدورغاند، اما راستینه هم دارند. و سرشار از واقعیتهای فرهنگی و تاریخی جامعه ما هستند که بارها به خواندن و درنگ نیازمندند.
انتهای پیام
نظرات